e10

418 114 80
                                    

وانگجی به تصویر خودش توی اب نگاه کرد...

این...
احتمالا اخرین حمامش قبل از رفتن بود...

وانگجی مطمعن بود حسابی دلتنگ این خونه و حمام میشد...

ولی چاره چیه...

این روز های اخر...

بهترین خدمتش رو به ارباب زاده عزیزش میکرد...

فقط دو روز دیگه...
نفس عمیقی کشید...

یه روز‌...
یه روز برمیگشت!

و اونوقت...
دیگه یه برده نبود..

به عنوان یه ارباب زاده برمیگشت...

از جاش بلند شد و از داخل اب بیرون اومد و لباس هاش رو پوشید‌..

امروز تولد ارباب زاده عزیزش بود...
نمیتونست صبر کنه تا چهره ش رو وقتی که هدیه ش رو بهش میده ببینه...

اروم به خونه برگشت و بهترین لباس هاش رو پوشید...
عموش زودتر رفته بود و برادرش هم هنوز خواب بود...

اروم کنار اجاقشون نشست و یکم اتش رو بیشتر کرد تا موهاش یکم خشک بشه و سرما نخوره...

کمتر از دو روز دیگه قرار بود راه بیفتند...
نمیتونست مریض بشه...

همونطور که کنار اتش نشسته بود موهاش رو باز کرد و مشغول شونه زدنشون شد...

البته زیاد موفق نبود...
هوا هنوز خیلی تاریک بود
وانگجی نمیتونست درست ببینه...

حتی نمیتونست گره هاش رو باز کنه...

چه برسه به خشک کردنش...

کلافه شده بود‌‌‌...
همونطور کلافه و با حرص شونه چوبیش رو توی موهاش میکشید که صدای ارومی رو شنید
-اونطوری ادامه بدی کچل میشی...

وانگجی اروم برگشت و برادرش رو دید که سر جاش نشسته....
اروم کنارش نشست و پرسید
-حالت خوبه؟

شیچن لبخند کوچیکی زد که توی اون نور کم به زور مشخص بود و گفت
-خوبم... معمولا از خواب که بیدار میشم حالت تهوع دارم ولی الان خوبم...فکر کنم به خاطر دیشبه...

وانگجی هم لبخندی زد و گفت
-اونکه... چیزی نبود...

شیچن اروم شونه وانگجی رو از دستش گرفت و از جاش بلند شد
-بیا بریم کنار اتیش‌... برات انجامش میدم...

وانگجی هوم ارومی گفت و دنبال برادرش کنار اتش نشست و شیچن بعد از اینکه پارچه ای رو به موهاش کشید تا اب اضافی موهای وانگجی رو بگیره شونه زدن رو شروع کرد...

در مقایسه با روشی که وانگجی انجامش میداد...
خیلی اروم و ملایم بود.‌‌..

وانگجی نا خوداگاه به فکری که از ذهنش گذشت لبخندی زد...

freedomWhere stories live. Discover now