لان ژان به عمارت اربابی جلوش نگاه کرد...
یه عمارت خیلی قشنگ و کوچیک با سقف رنگی... و گل های روی دیوار...
اما با وجود زیباییش به نسبت عمارت بزرگ خاندان جیانگ... این عمارت فقط یه خونه کوچیک و بی ارزش بود...
این عمارت زیبا و کوچیک کاملا بی نقص به نظر میرسید اما از همین فاصله هم میتونست برده های جمع شده توی حیاط رو ببینه...
ارباب عمارت رو هم به خوبی میدید...
جلوی همه ایستاده بود و با بقیه حرف میزد...به نظر ارباب عمارت داشت براشون سخنرانی میکرد...
اروم به طرف استادش چرخید...استادش توضیح داد
-برده ای که از این عمارت فرار کرده میگفت که اربابش به شدت باهاشون بد رفتاره... زنا رو از نوزاد های تازه متولد شده شون جدا میکنه و بچه ها رو میفروشه... بهشون گرسنگی میده و کتکشون میزنه... حالا... باید نجاتشون بدیم...لان ژان هوم ارومی گفت و اسلحه ش رو بیرون اورد...
استادش اروم گفت
-اماده ای؟لان ژان هوم محکمی گفت و پشت سر استادش راه افتاد و به اون خونه هجوم برد...
همراه استادش از تپه ای که روش بودند پایین اومد و و کنار دیوار عمارت ایستاد بعد خیلی سریع از دیوار کوتاه عمارت بالا رفتند و داخل حیاط شدند...
هنوز از ارباب ها و برده ها خیلی فاصله داشتند پس کسی متوجه شون نشد...
وقتی نزدیک تر شدند با دیدن صحنه اشنایی دست و پای لان ژان یخ کردند...
یه برده... داحل حصیر پیچیده شده بود و کتک میخورد...
لان ژان برای ثانیه ای چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه...
اسلحه ش رو بالا اورد و ارباب عمارت رو که داشت دستور میداد بیشتر بزنند رو نشونه گرفت و بعد
صدای شلیک باعث شد همه به طرف اون بچرخند...و بعد از افتادن ارباب روی زمین همه شوکه شده بودند...
بانوی عمارت که اونجا بود جیغی زد و همه رو به خودشون اورد...
بانو دستور داد
-احمق ها !چرا خشکتون زده؟! بگیریدشون!اما قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه صدای شلیک دوم اونو هم خفه کرد...
لان ژان به استادش که به اون زن شلیک کرده بود نگاه کرد...
و بعد به برده ها...بیشترشون علیه اونها گارد گرفته بودند و اماده بودند تا بهشون حمله کنند...
البته که این کار رو میکردند!
همین الان دو نفر غریبه ارباب و بانوی اونها رو به قتل رسونده بودند...
لان ژان با خودش صادق بود...
یکم ترسیده بود...
اما استادش کاملا اروم بود...