e17

357 112 36
                                    

وانگجی اروم و بدون هیچ حرفی پشت سر لی... دستیار کریس حرکت میکرد...

ذهنش... هنوز درگیر چند ساعت زمانی که با کریس گذرونده بود و درباره زندگیش حرف زده بود بود...

کریس همه چیز رو از زیر زبونش بیرون کشید و مو به مو روی کاغذ با قلم خاصی نوشت...

میگفت این لازمه و کمک میکنه که بتونه از اربابش شکایت کنه و ازادیش رو رسما به دست بیاره...
که این...

کمک میکنه خاندان جیانگ به سزای کارهایی که باهاشون کردن برسن و تاوان پس بدن!

کریس از همه چیز سوال پرسید...

حتی از شخصی ترین مسائل...

وانگجی خجالت زده بود که نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و به کریس درباره احساسی که سالها به ارباب زاده ووشیان داشت گفته بود...

البته...
احساسی که حالا مرده بود...

کریس درباره خاندانشون و شرایط خاصش میدونست پس... درباره برادرش و نقشه ای که ارباب زاده ها برای برداشتن برادرش از سر راهشون کشیده بودند رو هم گفت...

کریس...
وقتی ماجرا رو شنید برای چند دقیقه ای قلمش رو زمین گذاشت و به وانگجی نگاه کرد...

نگاهش‌...
یه جور خاصی بود...

انگار...
درد وانگجی رو میفهمید..

و بعد اروم دستش رو چند ثانیه ای به حالت دلداری روی دست وانگجی گذاشت و بعد سر کارش برگشت...

بیشتر فکر وانگجی الان ...
درگیر این حرکت کریس بود...

یعنی اونم مثل خودش... همچین چیزی رو تجربه کرده یا نه ... فقط یه حس دلسوزی گذرا و ساده بوده...

خیلی دوست داشت این رو بدونه...

با صدای لی که میگفت رسیدند از عالم فکر و خیال بیرون اومد...

وانگجی به خونه ای که کریس گفته بود میتونه توش بمونه نگاه کرد...

اروم رو به لی پرسید
-اینجا...خونه کریسه؟

لی نگاهش کرد و گفت
-نه... شهردار...این خونه رو ساخته برای پناهنده ها... هر کس که میاد اینجا تا زمانی که خونه خودش رو بخره اینجا زندگی میکنه... دنبالم بیا‌...

وانگجی اروم پشت سر لی از راهرو طولانی ای گذشت...

لی بلاخره جلو در اتاقی ایستاد و کلیدی رو به طرف وانگجی گرفت و گفت

-اینجا خونه توعه... برو داخل و استراحت کن... حمام هم داره...اماده شو که فردا بریم شهر کناری و یه کار با در امد برات پیدا کنیم!

وانگجی ممنونم ارومی گفت و کلید رو توی قفل فرو کرد و چرخوند...

البته بعدش لی خیلی سریع جلو اومد و یادش داد که چطور باید درست انجامش بده...

freedomWhere stories live. Discover now