ییفان کاملا سرحال بود...
فقط یک ساعت مونده بود!
تا ازادی...طبق معمول می داشت به خاطر پا درد غر غر میکرد و یکم عقب افتاده بود...
ولی تاعو و ییفان با خنده جلو تر ازش حرکت میکردند و تشویقش میکردند که اون هم حرکت کنه...
و یک دفعه...
وقتی هر دوشون جلوشون رو نگاه میکردند و میخندیدند...بنگ...
صدای بلندی توی جنگل پیچید...
ییفان خشکش زده بود...
خیلی خوب میدونست این چه صداییه..ارباب شیفته فرهنگ خارجی ش یه عالمه از این اسلحه هایی داشت که بهش تفنگ میگفتند!
برعکس تیر و کمان خودشون صدای گوش خراشی داشت اما خیلی سریع تر و کشنده تر بود...
ییفان بار ها با اربابش به شکار رفته بود و دیده بود چی به روز پرنده های بی نوایی می اومد که با تفنگ بهشون شلیک میشد...
و این صدا...
صدای تفنگ بود...برای همین جرئت نداشت برگرده و ببینه تفنگ به چه چیزی شلیک کرده...
ولی تاعو برعکس بود...
اون نمیدونست این صدای چیه...ولی ترسناکی صدا باعث شد که لبخندش روی لبش خشک بشه...
یه حسی... بهش میگفت یه اتفاق بدی افتاده...
یه حسی.. بهش میگفت که برگرده...
برای همین خیلی سریع برگشت..
و با دیدن می که روی زمین افتاد...وحشت زده اسمش رو داد زد و به طرفش دویید...
ییفان برگشت و داد زد
-تاعو برنگرد!ولی دیگه دیر شده بود...
قبل از اینکه تاعو به می برسه...
صدای شلیک دوم فضا رو پر کرد و تاعو...
اروم روی زمین افتاد...برای ییفان...
دیگه هیچ چیز مهم نبود...بی توجه به خطر به طرف تاعو و می دویید و خیلی سریع تاعو رو توی بغلش گرفت
تاعو چشم هاش باز بود و نفس نفس میزد...
وقتی ییفان بغلش کرد برای چند ثانیه ای به ییفان نگاه کرد و اروم دستش رو بالا اورد و با صدای ضعیفی گفت
-یی...و بعد دستش پایین افتاد و چشم هاش بسته شد...
ییفان خشکش زده بود و بجز اشک ریختن که اونم غیر ارادی بود هیچ کار دیگه ای نمیکرد...
بچه ش...
همسرش....
اونها..
مردن؟
مثل همون پرنده ها؟شکارچی های برده خیلی زود به طرفش اومدند و اونو گرفتند و با خودشون بردند...