لان ژان احساس کرد ضربان قلبش تند شده...
یعنی ممکن بود که؟اروم پرسید
-برای چی؟کریس نفس عمیقی کشید
-خب... چون خونه ای که به زودی قراره بریم سر وقتش... عمارت اربابی جیانگه...
لان ژان اروم زمزمه کرد
-عمارت جیانگ....کریس هم تاییدش کرد
-اره... خونه تو... بعد از چهار سال... بلاخره نوبت شکایتت شده! برای همین فکر کردم... حتما دلت بخواد اینبار رو باشی...لان ژان نفس عمیقی کشید...
نمیتونست بره...اگه میرفت پس جینگ یی چی میشد؟
اگه دوباره تو اون خونه تنهاش میذاشت و بلایی سرش می اومد چی؟
نمیتونست هم جینگ یی رو با خودش ببره...
پس نباید میرفت...اروم سرش رو بلند کرد تا چیزی بگه که کریس گفت
-این تصمیمی نیست که همین الان بگیری... مخصوصا با اون اتفاقی که چند وقت پیش افتاد...برو خوب راجبش فکر کن...لان ژان هوم ارومی گفت و بعد از دفتر کار کریس بیرون اومد...
باید چی کار میکرد؟#
سوهو اهی کشید و ادامه داد
-هم ناراحتم هم یه جورایی راضی... نمیدونم چه مشکلی دارم...لی نگاهش کرد
-از اینکه کتکش زدی راضی ای؟سوهو کلافه نگاهش کرد
-اره... میدونی... واقعا اون بچه یه جوریه... هرچی بهش میگفتم حرفمو گوش نمیکرد تا اینکه زدمش... بعد یکهو از این رو به اون رو شد... کارایی که بهش گفته بودمو انجام داد...لی سری تکون داد و گفت
-میدونی... شاید عادت کرده... احتمالا اربابش هم کتکش میزده... تا قبل از کتک خوردن حرفاتو جدی نمیگیره...سوهو سریع گفت
-دقیقا! منم همین حسو میکنم! آه نمیدونم دلم باید براش بسوزه یا عصبانی تر بشم! ولی میدونی چیه؟ هنوزم هیچی نگفته... نمیدونم شاید لاله...لی اروم دستش رو روی شونه سوهو گذاشت
-شاید... در هرحال گفتی اون بچه ازت حرف شنوی نداشته...وظایفش رو (مثل جمع کردن رخت خوابش) انجام نمیداده... این رو بقیه هم تاثیر میذاشت...به نظرم اشتباهی نکردی...سوهو نفس راحتی کشید و گفت
-خوشحالم...که درکم میکنی...تو دوست خوبی هستی لی...و بعد توی افکارش غرق شد...
لی بهش زل زد و بعد از چند دقیقه اهی کشید و نگاهش رو از سوهو گرفت...نمیدونست سوهو کی میخواد متوجه بشه...
#
لان ژان حسابی توی فکر بود...
یه طرف... تمام این مدت زحمت هاش... ناراحتیش... حس انتقامش... ازاد کردن دوست ها و اشناهاش بود...
یه طرف دیگه هم جینگ یی...
