e31

324 88 20
                                    

لان ژان تمام مسیر خیلی خوب به حرف های کریس فکر کرده بود...

حق با اون بود...
این راه ...

حتی بهتر از کشتن ووشیان هم بود...

به عمارت جیانگ نگاه کرد...

تو همین چند سال به نظر.. حسابی رنگ و رو رفته شده بود...

دیگه انگار... اون شکوه سابق رو نداشت...

انگار خود ساختمان عمارت هم میدونست... دیگه چیزی از عمرش نمونده...

لان ژان نفس عمیقی کشید...
به افرادش اشاره کرد...
وقت نمایش بود...

#

درگیری خیلی زود تموم شد...

بجز دوتا برده که کار نگهبان های وفا دار رو داشتند کسی جلوشون واینستاد...

انگار توی این چند ساله...
ارباب چنگ حسابی همه رو اذیت کرده...

خیلی زود...
ووشیان...
چنگ...
بانوی عمارت...
و زنی که تنگار نو عروس عمارت بود جلوی ورودی ساختمان عمارت دست بسته  زانو زدند...

چنگ ناسزا میگفت ...

بانو یو خشمگین و با نفرت نگاهش میکرد...

اون دختر جوون زجه میزد و برای جونش التماس میکرد...

ولی ووشیان... ساکت و مطیع یه گوشه نشسته بود..

لان ژان تصمیم گرفت اول اون دختر رو راحت کنه...
خیلی سریع و با کمترین درد...

بانو یو نفر بعدی بود...
لان ژان قصد نداشت اون رو هم زیاد اذیت کنه...

اون زن بدی نبود اگرچه اخلاق زیاد خوبی نداشت...

موقعی که قرار بود کشته بشه به ووشیان نگاه کرد و گفت
-ووشیان! از لحظه ای که پدرت تو رو به این عمارت اورد...میدونستم باعث نابودی این خاندانی... نگاه کن! برده ایه که تو گذاشتی ازاد بگرده و گفتی مرده! حالا تماشا کن... خانوادمون چطور به دست برده ها نابود میشه!

ووشیا چیزی نمیگفت...
فقط بی سر و صدا اشک میریخت...

میدونست حق با بانو یوعه...
میدونست این حرف ها حقشه...
اون یه بچه نامشروع بود...

با اومدنش به این عمارت به زندگی همه گند زده بود!
به زندگی وانگجی...
به زندگی چنگ...
به زندگی پدرش‌...
به زندگی بانو یو...
به زندگی همه...

بعد از مرگ بانو یو نوبت چنگ بود...

لان ژان رو به بقیه برده ها که برای تماشا ایستاده بودند گفت
-یکی حصیر بیاره...

ووشیان شوکه سرش رو بالا اورد...
خشکش زد...

وانگجی...
اون قصد داشت که چی کار کنه؟

لان ژان بعد از اینکه یکی حصر رو پهن کرد چنگ رو داخلش انداخت و با وجود تقلا های چنگ اون رو داخل حصیر پیچید و رو به بقیه برده ها گفت
-حالا... کی دلش میخواد این ارباب رو کتک بزنه؟

بیشتر جمعیت گفتند من
و لان ژان کنار رفت و چوب و دست یکی شون داد و گفت
-عجله نکنید... به همه میرسه...

و کنار ووشیان رفت و سر ووشیان رو بالا گرفت و گفت

-تماشا کن... چیزی رو که پن سالها پیش تماشا کردم...
ووشیان نالید
-وانگجی... خواهش...

اما لان ژان نذاشت حرفش رو تموم کنه و بلند گفت
-اسم من لان ژانه... وانگجی‌.. همون روزی ‌که بهش گفتی عمدا برادرش رو کشتی و برای فرار از دستت توی رودخونه پرید مرد..‌ تماشا کن...این... انتقام وانگجیه...

#

ووشیان دست بسته اخر از همه می اومد...
در اصل میدویید...

هرچند که اسبی که بهش بسته شده بود اروم حرکت میکرد اما همچنان... برای ووشیان تند بود...

بقیه برده ها خوشحال قبول کرده بودند چند روز دیگه هم برده بمونن تا بتونن به ازادی برسن... و ووشیان...
اون باید نقش برده ناخلفی که اربابش تنبیهش کرده و از بقیه جداش کرده بود رو بازی میکرد...

اونطور که بهش گفته بودند اگه صداش در می اومد درجا کشته میشد...

میشنید که برده ها درباره رحم وانگجی... نه... رحم لان ژان بهش میگفتند...

ولی چه رحمی؟
اون زنده نگه ش داشته بود تا هر لحظه بمیره...
با این وجود درک میکرد...

لان ژان حق داشت...
برادر لان ژان بی گناه جلوی چشم هاش کشته شده بود...

تا قبل از این...
میدونست که لان ژان درد داشت...

میدونست که بدجوری اسیب دیده بود...
اما نمیدونست این درد چقدر وحشتناکه‌...
تازه...

چنگ بی گناه نبود...

اون علاوه بر شیچن ... بقیه برده ها رو هم ازار داده بود...

اون هم بدجور...
بیگاری هایی که برده ها توی این چهار سال کشیدند...
کم کردن جیره غذاییشون...
فروختن برده های کم سن...
همه اینها...

چنگ برای تک تک اینها گناهکار بود...

پس حقش بود...
ولی شیچن چی؟

گناه اون چی بود؟
بارداری ناخواستش؟

احتمال زیاد دردی که وانگجی ... نه... لان ژان کشیده به مراتب از درد حالاش بدتره...

الان...
امیدوار بود الان دیگه اروم شده باشه‌...
حالا که میدونه لان ژان چه دردی کشیده...

امیدوار بود که اون بتونه ببخشدش...
شاید اگه ازش میشنید که بخشیدتش...

کمی از درد هاش کمتر میشد...
شاید...

فقط شاید...

#

ووشیان پشت سر لان ژان حرکت میکرد...
جرئت نداشت بپرسه کجا میرن...

اما...
واقعا خسته بود و کنجکاو...

بیشتر از مسیر از این سکوت لان ژان خسته بود...
بالاخره.... دیگه طاقت نیاورد
-نمیشه بهم یه چیزی بگی؟

لان ژان یکدفعه ایستاد
اروم کی به طرف ووشیان برگشت و گفت
-چی بگم؟

ووشیان نالید
-هرچی... خواهش میکنم... از این سکوت خسته شدم... هرچی که میخوای بگو... بهم ناسزا بگو... کتکم بزن... اما دیگه ساکت نمون...

لان ژان اروم گفت
-رسیدیم... اینجا خونه توعه...

ووشیان اصلا انتظار این حرف رو از وانگجی نداشت... ارون برگشت و به خونه نگاه کرد و پرسید
-این... خونه منه؟

freedomWhere stories live. Discover now