e16

367 106 54
                                    

ووشیان گوشه اتاق توی خودش جمع شده بود...
دیگه همه چیز تموم شد!

وانگجی مرده...
شیچن مرده...
اون بچه مرده...
و حتی لان چیرن هم...

اینطور که از بقیه برده ها شنیده بود....وقتی ووشیان داخل عمارت نبود... پدرش از نبود وانگجی باخبر میشه و قصد داشته شکارچی های برده رو خبر کنه که چیرن یکهو خودکشی میکنه...

برده ها میگفتند که با این کارش حتما قصد داشته برای برادر زاده ش زمان بخره...

و همه ی اینها...
تقصیر اون بود...

حالا دیگه تمام توجیهات خودش مسخره به نظر میرسید..
واقعا چرا از اعتماد وانگجی سو استفاده کرده بود؟

اگه اصلا اجازه میداد اون بچه زنده بمونه...

به چنگ فکر کرد...
چطور اون انقدر اروم و بی خیال بود؟

چطور میتونست؟
یعنی دلیلش این بود که ووشیان یه رگش از یه برده س؟

گیج شده بود...
یه غم بزرگ ...
روی دلش بود...
باید چی کار میکرد؟

حالا که دیگه وانگجی اینجا نیست چطور میتونست جبران کنه؟

یعنی دیگه هیچ فرصتی برای جبران نیست؟

فکر کردن به این موضوع باعث شد اشک هاش روی گونه ش راه بیفتند...

کاش میشد زمان رو به عقب برمیگردوند...

ولی نمیشه...
وانگجی رفته...

دیگه نمیشه هیچ کاری براش انجام بده...
از این به بعد...

دیگه هیچ وقت...
توی هیچ موضوعی با چنگ همکاری نمیکنه...

حتی اگه برای ابروی خانواده شون...
به شدت گرون تموم بشه!

#

وانگجی اروم کنار گاری قدم میزد...
ون چینگ گفته بود یک شهر تا اون شهر خاص مونده...

و توی این مدت...
وانگجی باید وانمود میکرد برده ون چینگه ...

تا مسئولان شهر به چیزی شک نمیکردند‌...
خیلی زود به دروازه شهر رسیدند و وانگجی خیلی اروم گوشه ای ایستاد تا جلب توجه نکنه...

درست مثل کاری که همیشه انجام میداد...
سرباز های پاسبان ون چینگ و وسایلش رو چک کردند ولی چیز غیر معقولی نبود...

یه زن پزشک...
یه برده خدمتکار و یه نگهبان...
کاملا عادی بود...

برای همین اجازه عبور دادند...
به محض برخورد مهر عبور وانگجی نفس راحتی کشید...

کسی متوجه نشد!
خیلی اروم راه افتاد...

اما هنوز چند قدمی از دروازه دور نشده بود که یکی از نگهبان ها گفت
-صبر کنید...

freedomWhere stories live. Discover now