e19

344 100 42
                                    

بعد مکث طولانی ای کرد...

لان ژان پرسید
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟

لی آهی کشید و گفت
-می... پنج ساله شد...

بعد از چند ثانیه مکث دوباره ادامه داد
-می... دختر بچه خیلی بانمکی بود... زیاد خوشگل نبود... ولی خب...

تاعو بعد از اینکه ارباب دیگه نمیخواستش و اومد تا با ییفان زندگی کنه... توی عمارت فرعی کار میکرد..

معمولا می رو هم با خودش میاورد... ارباب خیلی کم پیش میومد که به عمارت فرعی بره...تازه اگه هم قرار بود بره ییفان اولین نفر با خبر میشد برای همین... تاعو زیاد نگران نبود..‌.

اما یه روز... ارباب یکدفعه و بدون اینکه به هیچ کس بگه کاملا سر زده به عمارت فرعی رفت...

منم اون روز اونجا بودم... برای همین همه چیز رو دیدم... می داشت با بچه های دیگه بازی میکرد... تاعو هم یکم اونطرف تر نشسته بود و داشت به باغچه رسیدگی میکرد... که ارباب سر رسید.‌‌..

نفسش رو فوت کرد و ادامه داد و گفت
-اون همه ی بچه ها رو برانداز کرد و بعد... طرف می رفت...تاعو که ارباب رو دید سریع به طرف می رفت و دست می رو گرفت.. و می رو طرف خودش کشید‌‌‌‌...

خب... حرکت شجاعانه ای بود... شاید به همین خاطر ارباب بی خیال شد و فقط به تاعو نگاه کرد و گفت "خیلی بزرگ شدی..." و بعد هم دست یه بچه دیگه رو گرفت و رفت... بعد از رفتنش... تاعو محکم می رو بغل کرد ... هیچ وقت ترسی که توی چشم هاش دیدم یادم نمیره... و چند روز بعدش..‌. تاعو سر کارش نیومد...

ییفان میگفت که مریضه اما میدونم که جرئت بیرون اومدن و اوردن می همراه خودش رو نداشت‌... حالا که ارباب می رو دیده بود‌... دیگه محال بود بیخیالش بشه...

سری تکون داد و گفت
-زیاد مهم نبود تا اینکه ییفان اومد و ...گفت که میخواد فرار کنه!

فلش بک

لی شوکه به ییفان نگاه کرد
-هی...هیچ میفهمی چی داری میگی؟!

ییفان هوم ارومی گفت و توضیح داد
-چاره دیگه ای ندارم لی... تاعو... از صبح تا شب کارش شده گریه... به من که نمیگه... ولی میدونم کاری که ارباب باهاش وقتی کم سن تر بوده کرده اونقدر وحشتناک هست که به هیچ وجه دلش نمیخواد می هم تجربه ش کنه...

چند ثانیه ای مکث کرد و گفت
-دیشب داشت کابوس میدید... نمیتونم بزارم اینطوری ذره ذره جلو چشمام اب شه!

لی سری تکون داد
-می چی میگه؟ اصلا چیزی میدونه؟

ییفان سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-می فقط پنج سالشه... هیچی نمیدونه... تاعو حتی جلوی می طوری رفتار میکنه که انگار همه چیز خوبه!
لی سری تکون داد و گفت

-حالا میخوای واقعا بری؟ از تصمیمت مطمعنی؟ خودت میدونی که برده هایی که گیر بیفتن چه بلایی سرشون میاد! اصلا... کجا میخوای بری؟

freedomWhere stories live. Discover now