e18

357 100 44
                                    

لان ژان عصبانی بود..
بدجور هم عصبانی بود..

انگار تمام خشمش از اتفاقات اخیر روی هم جمع شده بود و حالا..

حالا تمامش تبدیل به عصبانیت از کریس شده بود...
این پنج ماه‌..
ژان تمام تلاشش رو کرده بود...

هر کاری که از دستش بر میومد رو انجام داده بود تا زندگیش رو درست کنه...

اون طوری که به عموش قول داده بود...
ولی کریس چی؟!

اون عملا از دیدار اولشون هیچ تغییری نکرده بود!
فقط توی همون دفتر کار نشسته...

همش همین!

اون بهش قول داده بود که خیلی زود خاندان جیانگ رو به سزای کار هاشون یرسونه اما پس کی؟!

چرا تا الان هیچ کاری نکرده بود؟!

وقتی جلوی در اون خونه کوچیک که دفتر کار کریس حساب میشد رسید دیگه صبر نکرد‌‌..

بدون هیچ در زدنی وارد شد و کریس رو دید که داشت چیزی رو روی تکه کاغذی مینوشت
لان ژان پوزخند عصبی ای زد...

فقط همین کار رو بلد بود؟!
جلوی کریس وایساد و با اخم بهش زل زد...
کریس گیح به لان ژان نگاه کرد...

-چیزی شده؟
لان ژان منتظر همین سوال بود...

برای همین بلافاصله گفت
-مگه قرار نبود خاندان جیانگ به سزای رفتارشون برسن؟!

کریس ابرویی بالا انداخت
-خب؟

ژان بهت زده و با عصبانیت بیشتر گفت
-خب؟! خانواده من... دوست های من ! هنوز همونجان... بعد از این همه مدت!

کریس سری تکون داد
-البته که اونجان... مگه باید کجا باشن؟

ژان شوکه نگاهش کرد...
دیگه اونقدر عصبانی بود که زبونش بند اومده بود...

کریس نگاهش کرد و با اخم گفت
-تو فکر کردی من اینجا بیکار نشستم و دارم میخورم و میخوابم؟! میدونی چند تا برده دیگه مثل تو توی این شهرن؟! همه اونهادمیخوان خانواده هاشون هرچه زودتر ازاد بشن!

ژان سری تکون داد و گفت
- تو شرایط منو درک نمیکنی! عموم به خاطر پشت گوش انداختن تو مرد!

کریس اخم غلیظی کرد و از جاش بلند شد
-بچه جون! فکر نکن چون دیگه یه برده نیستی میتونی هرطور که دلت میخواد با من حرف بزنی!

بیا... سواد که داری.‌‌ اینو بخون! نامه ایه که برای شهردار نوشتن! فرار برده ها هر روز داره بیشتر میشه! ارباب ها دارن خسته میشن! دستور دادن نگهبانا بیشتر بشه! میفهمی الان و توی این شرایط اقدام کردن چقدر ریسکه؟!

لان ژان سری تکون داد
-خیلخوب! حالا که تو کاری برام نمیکنی خودم برمیگردم!

کریس نگاهش کرد
-برمیگردی؟

freedomWhere stories live. Discover now