e33

673 119 125
                                    

لان ژان اروم به همراه جینگ یی وارد محوطه خونه کودک شد...

همه چیز توی نگاه اول مثل قبل بود...
چین سو خیلی زود به طرف لان ژان اومد و جینگ یی رو به داخل راه داد..

لان ژان سکه ای که توی دستش بود (که معمولا به خاطر نگهداری جینگ یی میداد) رو به چین سو داد و گفت
-بچه ها کجان؟

چین سو جواب داد
-خب... دارن با تازه وارد بازی میکنن...

و کمی این پا و اون پا کرد‌‌‌..
لان ژان پرسید
-بچه ی تازه ای بهشون اضافه شده؟

چین سو های کشید و گفت
-نه یه کارمند جدید...خب اون...

لان ژان نگاهش کرد
-کی هست؟

چین سو اهی کشید و جواب داد
-ارباب زاده ووشیان... البته اسمش رو عوض کرده و اصرار داره باهاش راحت باشیم ولی...

لان ژان میفهمم ارومی گفت و بعد دستش رو گرفت و گفت

-درسته ارباب زاده ووشیان ...خب یه ارباب زاده بود و به عنوان ارباب زاده به توعی ازارتون داده... اما... این شخص قطعا الان یه ادم تازه س... بهش یه فرصت بده...

چین سو اهی کشید و گفت
-واقعا... سخته...
لان ژان سری تکون داد

-بهش یه فرصت بده... اون کسی بود که اون شب خاص... بهم گفت شماها کجایین و باعث شد برای نجاتتون بیام...

#

لان ژان اروم وارد معبد شد... امروز... سالگرد مرگ برادرش بود...

از اونجایی که تاریخ دقیق مرگ عموش رو هم نمیدونست...

برای عموش هم با برادرش همیشه سالگرد میگرفت...
اما امسال خیلی مراسم مفصل تر بود...

از خونه شون یه عالم وسیله برداشته بود...
قصد داشت لباس های عموش رو برداره اما اونها اونجا نبودند‌‌‌ ...

یکی از برده ها یواشکی بهش گفت که ارباب زاده ووشیان اونها رو همون سال سوزونده بود...

خب‌‌‌...
بابتش یه جورایی ممنون بود... حداقل روح عموش لباسی برای پوشیدن داشت...

حالا که لباسی وجود نداشت لان ژان یه تعدادی از وسایل هاشون رو میسزوند‌...

همراه مقدار زیادی پول کاغذی...

و بعد...
کلی حرف زد...
از جینگ یی و شیطنت هاش‌‌...

از ارباب زاده ی برده!
و از...

از این حس عجیب غریب‌‌‌...

نمیدونست باید چجوری نسبت بهش واکنش نشون بده...

چهار ماه بود که هر روز با وی ینگ برخورد میکرد و هر بار این حس...

یه جورایی شدت میگرفت...
وی ینگ... خیلی به جینگ یی هم اهمیت میداد‌.‌..

freedomWhere stories live. Discover now