مشغول نوازش پتی بودم که چشمم به پنجره ی آشپزخونه ی کاخ که النور داشت از اونجا نگاهم میکرد افتاد.
لبخندی بهش زدم که سری خودش رو قائم کرد و من برگشتم سمت مربی اسب سواری و با اشاره گفتم که بریم!توی چنگل چرخ میزدیم که حوصلم سر رفت و سر صحبت رو باز کردم :
- فرد تو نظرت راجب پدرم چیه؟
- اِم راستش این بی ادبیه که من راجب سرورم حرف بزنم
- مشکلی نداره الان فقط من و توییم
- خب راستش ایشون باید بیشتر به شما توجه کنه و یکم از قانوناش براش شما رو کنار بزاره
- من به رفتارش عادت کردم
- ولی شما خیلی غمگینین
- اون نمیبینه
- پدرتون همیشه مراقبتونه اینو نگید قربان
- نمیدونم شایدم تو واقعا راست میگی.خودمو روی جنگل متمرکز کردم و سعی داشتم به درختای جنگل با دقت نگاه میکردم و افکارمو از فکرای منفی دور میکردم...
𝐄𝐥𝐞𝐧𝐨𝐫
خانم هادسون دستمو چنگ زد و سمت آشپزخونه کشون کشون برد و من فقط گریه میکردم و جیغ میکشیدم، ولی کسی نبود که صدامو بشنوه و منو نجات بده!
توی اشپزخونه به دیوار پرتم کرد که شونم درد گرفت و شروع کرد به سیلی زدنم و همینطور ضربه های محکمی که به دست و پام میزد...با جیغ و دادم بالاخره یه نفر پیدا شد که ازم جداش کنه و بکشونش اون طرف و منو آزاد کنه. برگشت و رفت سر کارش و منم به زور از جام بلند شدم و به پنجره خیره شدم که لویی نگاهم کرد و لبخند زد ولی من قائم شدم!
نشستم سر جام و دستمو و نوازش میکردم تا دردش کمتر بشه و دوباره خانم هادسون با فوش به سراغم اومد و لباسمو چنگ زد و منو سمت انباری کشوند!
- نه نه... خواهش میکنم!
اون بدون توجه به التماس های من، منو توی اون اتاق نمور و سرد پرت کرد و در رو روم قفل کرد که حمله کردم به در و شروع کردم مشت زدن به در ولی فایده نداشت!
با گریه نشستم و به دستای زخمیم نگاه کردم.من چه گناهی کردم که باید این رفتار باهام بشه؟ چه گناهی جز زندگی کردن داشتم؟
من فقط میخواستم عادی زندگی کنم همین!
توی دلم آه میکشیدم و حسرت میخوردم که لویی نیست تا با حرفای قشنگش منو آروم کنه...بدنم درد بدی داشت، هر بار که کتک میخوردم تا یک هفته نمیتونستم درست کار کنم.
از سرما داشتم به خودم میلرزدم و جونی نداشتم!
از پنجره ی کوچیک انباری به بیرون زل زدم شب شده بود. گرسنم بود!
از سرما توی خودم جمع شده بودم و میلرزیدم که صدای بحث چند نفر پشت در انباری به گوشم خورد و گوشامو تیزر کردم ببینم چی میگن :
![](https://img.wattpad.com/cover/292807935-288-k632532.jpg)
ČTEŠ
Black Fever (L.S)
Historická literatura- I think a piece of the moon that is not in the sky in your hair. - فکر میکنم تیکه ای از ماه که تو آسمون نیست توی موهای توعه لویی. ---------------------------------------- کانال تلگرام : @coalacity 1660 - London Sad End Complete بر اساس یک سلسله ی...