part18

404 109 49
                                    

مرسی که انقدر مهربونین:)💙
.
.
.
.
.

توی کاخ قدم میزدم و به اتفاق اخیر فکر میکردم، اگه کار النور باشه چی؟
اگه بخاطر تحدیدی که بهش کردم خواسته باشه بهم بفهمونه قدرت داره چی؟
ولی صبر کن... لویی گفت الیزابت اونجا بوده!
نکنه کار اون باشه.

سمت اشپزخونه قدم برداشتم تا تکلیف این ماجرارو مشخص کنم.
اانور داشت با ظرفای تو کمد ور میرفت و غر میزد، همونطور یه گوشه بی صدا ایستادم تا کارش تموم بشه و بلند شد و با دیدن من جیغ بلندی کشید و ظرف توی دستش از دستش افتاد و با صدای بدی شکست.

سمتش رفتم و خنثی نگاهش کردم، دستش جلوی دهنش بود و هنوز نفس نفس میزد!

- هیش آروم باش

آب دهنش رو صدا دار قورت داد و کمی نفس عمیق کشید :

- باهام چیکار داری؟

روی‌صندلی رو به روش نشستم و ادامه دادم :

- دیشب و تو و الیزابت چیکار میکردین؟

- هیچ کار، اومده بود بهم پز بده.

اخمام توی هم رفت :

- منظورت‌ چیه؟

- خیلی بلند پروازه، هنوز فکر میکنه نامزد عالیجنابه

- که این طور، توی اون قهوه چی بود؟

- من هیچی نمیدونم من برای الیزابت قهوه ریختم و بعد عالیجناب ایشونو بیرون کرد و قهوشونو خورد.

- میدونی که اگه بهم دروغ بگی طعمه ی بعدیم تویی.

- اون قتلای توی کاخ کار توعه اره؟

با بغض گفت و من خنثی نگاهش کردم :

- من قتل انجام نمیدم، منم مث شما نیازهای خاصی دارم با یه تفاوت که نیازهای شما راحت به دست میاد

با تنفر بهم خیره شد و لب زد :

- ازت میترسم

پوزخندی زدم و از جام بلند شدم :

- خوبه

از اشپزخونه زدم بیرون و رفتم تا اون طرف این ماجرارم ببینم...

هوا سرد بود ولی نه برای من، نثبت به بقیه راه برام آسون تر بود.
کاخشون از دور به چشمم خورد و نزدیک تر رفتم، حوصله ی سربازارو نداشتم ترجیح دادم یه هیولا خطاب شم تا با این موجودات زبون نفهم حرف بزنم.

(خوناشام قابلیت غیب شدن داره اولای داستانم فکنم متوجه شدین)

وسط کاخشون بودم! چشمامو چرخوندم و رفتم دنبال الیزابت بگردم که صدای کفشای کسی از دور به گوشم‌ خورد و به صدا نزدیک شدم که الیزابت با تعجب زل زد بهم :

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now