part4

527 135 38
                                    

هنوز با نایل توی حیاط باغ میچرخیدیم و راجب هدفامون برای سلطنت خودمون میگفتیم که یهو صدای جیغ بلندیو از طبقه بالای قصر شنیدیم و هردو برگشدیم سمت کاخ و به سمت صدا رفتیم...

صدا از اتاقی که النور توش بود میمومد یعنی چیزیش شده؟ وای الان همه با صداش میفهمن اون تو اتاق بوده خداکنه بتونه یه بهونه برای خودش جور کنه!
سریع رفتیم بالا و جلوی در ایستادیم که با صحنه ی وحشتناکی مواجه شدیم.
کف زمین پر خون شده بود و این خیلی عجیب بود که اینشکلی باشه اتاق...

پشت سر ما خانم هادسون و چند نفر دیگه اومده بودن و ترسیده اتاقو نگاه میکردن!
خانم هادسون با دیدنش عصبی شد و شروع کرد فریاد زدن :

- دختره ی خیر سر اینجا توی این اتاق چیکار میکردی؟

جلوی خانم هادسونو گرفتم و شروع کردم ماست مالی کردن :

- توی این وضعیت به اینجا بودن اون گیر میدین؟
کف اتاقو ببینین همه جاش خونیه این مثله عجیبه.

- باعثش این دختره ی چشم سفیده

- النور نمیتونه اینکارو کرده باشه

- قربان شما انقد پشت این دختر در نیاین پدرتون باهاتون برخورد میکنن از من گفتن بود.

النور ترسیده روی تخت نشسته بود و هیچی نمیگفت که خواستم برم سمتش ولی نایل جلومو گرفت و به خانم هادسون اشاره کرد!
خانم هادسون برگشت و یه نگاه کوتاه به نایل انداخت و رفت داخل و النورو کشون کشون آورد بیرون...

من و نایل برگشتیم که خانم هادسون با همون وضع بردش پایین و النورم شروع کرد به گریه کردن، کاری نمیتونستم براش بکنم!
هرکاری میکردم تهش برای منم بد تموم میشد.
با یادآوری اینکه من چند شب پیش یه موجود عجیب دیدم انگار سطل آب یخ روم خالی شد و با چشمای گرد شده نگاهمو سمت نایل دادم و دستشو گرفتم و به اتاقم بردم که اون تمعجب شروع کرد سوال پرسیدن و من بی توجه فقط بردمش توی اتاق و نشوندمش و خودم روبه روش نششتم و شروع کردم توضیح دادن :

- نایل منم چند روز پیش یه چیز عجیب دیدم.

- چی دیدی؟

- توی آینه داشتم لباسمو درست میکردم حس کردم یه نفر دستش رو روی شونم گذاشته، اولش فکردم توهمه چون اونو توی آینه ندیدم ولی  دستمو بردم سمت شونم و با حس کردن انگشتاش ناخوداگاه برگشتم و صورتشو دیدم... اون صورتش رنگش سفید بود و چشماش... چشماش قرمز بود و لبخند زده بود.

- این خیلی ترسناکه این دوتا موضوع بهم ربط دارن

- به نظرت بریم کتابخونه؟

- نمیدونم حس میکنم باید بفهمیم چه خبره

سمت کتابخونه قدم برداشتیم و شروع کردیم پیدا کردن کتابایی که راجب افسانه ها حرف میزدن.
داشتم بین کتابای قدیمی میگشتم که نایل داد پیداش کرده و من برگشتم سمت اون و دیدم داره کتابو ورق میزنه و یهو یه یه نکته ی کتاب اشاره کرد و شروع کرد خوندن :

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now