part1

1.2K 232 83
                                    



توی کتابخونه ی بزرگ قصر مثل همیشه قائم شده بودم و روی زمین سردِ اونجا دراز کشیده بودم و به کتاب های رنگارنگ و طبقه بندی شده خیره شده بودم.

برخلاف حرفای پدرم که منو وادار میکرد سیاست یاد بگیرم من از زیر درس در میرفتم و خودمو توی اتاقی که توی باغِ قصر ساخته بودم زندونی میکردم!
هر چند این سالای اخیر بخاطر اینکه من تنها جانشینش بودم به هر زوری شده بود سیاست رو یادم داده بود و من مجبور بودم گوش بدم!

کشورمون این اواخر دچار جنگ شده بود و پدرم مداوم به سفرهای طولانی میرفت و من مجبور بودم جای اون قصرو اداره کنم؛

از آخرین سفرش که برگشت کشور توی امنیت بیشتری بود و من به کارای مورد علاقم مثل نقاشی و کتاب خوندن و پروش گل و گیاه میپرداختم و بدون دغدغه به زندگی که دوسش داشتم بها میدادم ولی با توهین و حرفای سرکوب شده ی پدر آرامش چندانی نداشتم و مدام خودم و از بقیه دور میکردم تا باز بهم سرکوفت نزنه!

هرچند از وزیر هنری خیلی متنفر بودم و میدونستم بعضی وقتا توی کارای پدرم اختلال ایجاد میکنه و باعث دردسر میشه و پدرم این چیزارو نمیفهمه، ولی اگه من به تاج و تخت برسم به هیچ وجه نمیزارم این آدم فاسد برام کار کنه...

از جام بلند شدم و همینطور که کتاب های بخش تاریخ و دید میزدم صدای کفشای آشنایی به گوشم خورد و برگشتم و با چهره ی خندون النور برخوردم :

- میدونی که اگه بفهمن دور و بر من

میپلکی تنبیه میشی

- تنبیه برام مهم نیست با تو کار داشتم

- باز تو این جهنم چه اتفاقی افتاده؟

خنده ی ریزی کرد و حرفم رو و تکرار کرد :

- جهنم؟ به این قصر باشکوه میگی جهنم؟

- چیزی جز جهنم برای من نیست

- لویی میدونی که اگه دشمن حمله بکنه خیلی برامون بد میشه

- آره، خواهشا تو دیگه حرفای پدرمو نزن

- نه من میخوام کمکت کنم

- النور من حوصله مزخرفات ندارم

- وزیر هنری داره خیانت میکنه، پدرت متوجه نیست

- اون فکر میکنه حرفای من درست نیست
و گوش نمیده

- باید بهش بفهمونی

- من نمیتونم اینکارو کنم

صدای جیغ و داد خانم هادسون به گوش رسید که داشت النورو صدا میزد!
النور سریع فرار کرد و من خندم گرفت که خانم هادسون نزدیکم شد و شروع کرد غر زدن :

- پرنس ویلیام شما دوباره به این دختره ی چشم سفید رو دادین؟

خندم رو خفه کردم و با اخم ادامه دادم :

Black Fever (L.S)Kde žijí příběhy. Začni objevovat