part10

463 130 37
                                    

ووت بزار یادت نره😂
.
.
.
.
.

𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲

همه جای کاخ و ریز به ریز نشونش دادم از اتاقی که برای خودم در نظر گرفته بودن تا اتاق اخرین سمت قصر! لیام با تعجب به حرف و رفتارای من شروع کرد به سوال پرسیدن :

- تو چه سنمی توی قصر داری؟

- چطور؟

- آخه اینطوری دونستن ریز به ریز قصر فقط از پس یه مقام بالا برمیاد

- من مقامی ندارم

لیام با این حرفم از تعجب اخم کرد که من راهمو ادامه دادم و اونم دنبالم اومد.

- راجب زین، اون پسر خوبیه برات خوشحالم

لیام منو به سمت خودش برگردوند و با اخم و تعجب لب زد :

- منظورت چیه؟

- هیچی فقط دیدم که چطوری بهت لبخند زد حدس زدم چی بینتونه.

لیام همینطور که بهم زل زده بود داشت تو ذهنش بهم دری وری میگفت که نتونستم جوابشو ندم :

- هی مواظب حرف زدنت باش! من دیوونه نیستم

لیام دوباره زل بهم و اینبار انگار با یه زبون دیگه ای باهاش حرف زدم که اصلا متوجه نشد و فقط بهم زل زده بود که متوجه شدم نباید حرف میزدم :

- خب میدونی من زبان بدن خوبی دارم زود میفهمم داری چی میگی

ولی لیام همچنان بهم زل زده بود که لویی اومد و بهمون ملحق شد که لیام برگشت و تعظیم کرد و منم تعظیم کردم.

لویی لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد و بعد لیامو نگاه کرد که به حرف اومدم :

- قربان من تمام قصرو به لیام نشون دادم

- خیلی برام عجیبه چون یه نفر قبلا باید اینکارو برای تو میکرد

- من؟ ام خب من خودم همه جارو گشتم...

لویی اخمی کرد و توی دلم فوشی به خودم دادم که انقد دارم گند میزنم و لویی ابروشو بالا انداخت و لبخند کجی زد :

- خیله خب، من و زین به تفاهم رسیدیم بالاخره باید خودتو نشون بدی هری وگرنه مجبوری از قصر بری.

با این حرف لویی بهم ریختم، من واقعا چیزی برای ارائه خودم نداشتم و همینطوری برای جلب اعتمادش اون حرف رو‌ زدم.

سرم رو پایین انداختم که لویی حالت جدی ای گرفت و ازمون دور شد که تعظیم کردیم!

لیام که متوجه احوالم شد لب زد :

- چیشد؟ چرا پکر شدی؟

- چیزی نیست فقط نگرانم که پادشاه منو پس بزنن

- مگه چه قولی دادی؟

زل زدم بهش و سعی کردم متوجهش کنم‌ نمیخوام راجب این موضوع حرف بزنم.

Black Fever (L.S)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin