کشون کشون بردمش تا اتاقش و روی تخت نشوندمش و خودم روی صندلی رو به روش نشستم و شروع کردم گفتن بخشی از ماجرا که متوجه چیزی که هستم نشه!
- خب ببین من از همون روز اول که وارد کاخ شدم عاشقشت شدم...
لویی خنثی بهم زل زده بود و حرفامو تایید میکرد :
- برام عجیب بود همه ی رفتارت
- خب حالا نظر تو راجب من چیه؟
با اینکه جواب سوالشو از خیلی قبل تر میدونستم ولی خب دوس داشتم به زبون بیارش.
چند ثانیه ای مکث کرد و سرشو انداخت پایین :- نمیدونم، حس میکنم کار اشتباهیه
- ولی تو راجبش میدونی، میدونی اشتباه نیست
- اره... ولی الان که خودم درگیرشم خیلی سخته
جلو تر رفتم دستشو گرفتم :- لویی تو فقط باید به حرف دلت گوش بدی
سرشو اورد بالا و با استرس نگاهم کرد :
- من از واکشن مردم میترسم.
چونشو گرفتم و با اخم لب زدم :
- مردم قرار نیست چیزی بفهمن
با این حرفم لبخند کم جونی زد و من با انگشتام کشیدمش که خندید!
لبخندی زدم و دستمو بردم لای موهای ابریشمی رنگ سفیدش که توی تاریکی اتاق مثل ماه وسط آسمون میدرخشید.زل زدم توی چشمای اقیانوسیه رو به روم و لبمو تر کردم، همین که به خودم اومدم دیدم لویی صورتشو اورده نزدیک و داره با لبام بازی میکنه که همراهیش کردم و خوابوندمش روی تخت و بوسه رو به کنترل گرفتم!
*صبح
چشمامو باز کردم و موهای بهم ریختم رو از جلوی صورتم کنار زدم و به لویی که غرق خواب بود خیره شدم.
موهای جذابش توی صورتش پخش شده بود و اونو بیش از اندازه زیبا و خواستنی کرده بود!
از مامانش متشکر بودم که همچین الهه ای برام ساخته...لبخندی زدم و موهاشو از پیشونیش کنار زدم، حس لمس موهای مخملیش برام از هر چیزی توی دنیا جذاب تر بود.
و حالا که مطمئنم برای خودم دارمشون بیشتر خوشحال بودم!صورتش بدون نقص و سفید بود، به گردنش که بدجوری توی دیدم بود خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم!
اون خواب بود، پس قرار نبود بفهمه...سمت گردنش رفتم و آروم بوسیدمش ولی دلم به همین بوسه ی ساده رضایت نداد و شروع کردم به مک زدن گردنش تا اینکه کبود شد و ازش جدا شدم!
به شاهکارم خیره شدم که کمکم تکون خورد و آروم چشمای اقیانوسیش رو باز کرد و هنگ بهم خیره شد :- چرا اینجایی؟
- هیچی دیشب خوابت برد دلم نیومد ولت کنم
- خب کسی چیزی نمیگه؟
- هیچ کس نمیدونه من پیش توم.
- خب پس یواشکی برو بیرون تا من بیام.
چشمکی بهش زدم و لب زدم :- خیالت راحت باشه برو بیرون سرور من
با لحن خاصی گفتم که لبخند زد و آروم از جاش بلند شد و سمت کمدش رفت و کتش رو روی پیرهنش پوشید!
اون کت آبی روشن بدجوری با چشماش همخونی داشت و قسم میخورم اون لحظه دوست داشتم بهش سجده کنم.از اتاق رفت بیرون و منم خودم رو به میز صبحونه رسوندم طوری که کسی متوجه نشد!
سرجام نشسته بودم که لویی آروم از پله ها اومد پایین و با دیدن من سر میز شکه شد و از راه دور تونستم بفهمم چی میگه :- این اینجا چیکار میکنه؟ مگه الان بالا نبود؟
از ذهنیاتش خنده ی کوتاهی کردم که ابروهاشو بالا داد و سمت میز اومد و حالت جدی ای گرفت :
- صبحتون بخیر اقای استایلز
با دیدن جملش و لحن جدیش خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم که سوتی ندم!
زین رو به روی لویی نشسته بود و آروم مشغول صبحانش بود و با دیدن لویی بلند شد و تعظیم کرد ولی من از جام تکون نخوردم!
زین با دیدن رفتارم چشماشو برام درشت کرد که از جام بلند شدم و تعظیم کردم و دوباره نشستم.
لویی اجازه داد بشینیم و من داشتم از خنده منفجر میشدم!شروع کردم به خوردن نون تستم که زین سکوت رو شکوند :
- سرورم هری به من خیلی کمک کرد تا برای مردم مالیات بسنجیم
لویی نگاهی بهم انداخت و به زین خیره شد :
- البته ایشون استعداد همه کاری رو دارن.
لبخندی زدم و تشکر کردم و دوباره مشغول صبحانم شدم...
توی دل خودم شروع کردم زمزه کردن :- دوس دارم استعدادای دیگم که نمیدونیم ببینی...
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
اصلا اهمیت نمیدم به این پارت ولی دارم عر میزنم😂
یه نکته راجب گردن لویی بگم کتی که پوشید کامل گردنشو میپوشونه!
من این پارتو دوباره خوندم متوجه شدم و گفتم اینو بگم که درگیری ذهنی پیش نیاد🤧خودتون میدونین دیگ چیشد من نمیگم😴😂
ووت و کامنت برای پارت بعد یادتون نره...

DU LIEST GERADE
Black Fever (L.S)
Historische Romane- I think a piece of the moon that is not in the sky in your hair. - فکر میکنم تیکه ای از ماه که تو آسمون نیست توی موهای توعه لویی. ---------------------------------------- 1660 - London Sad End Complete بر اساس یک سلسله ی واقعی Vampair-Historical L...