part15

423 117 42
                                    


کشون کشون بردمش تا اتاقش و روی تخت نشوندمش و خودم روی صندلی رو به روش نشستم و شروع‌ کردم گفتن بخشی از ماجرا که متوجه چیزی که هستم‌ نشه!

- خب ببین من‌ از همون روز اول که وارد کاخ شدم عاشقشت شدم...

لویی خنثی بهم زل زده بود و حرفامو تایید میکرد :

- برام عجیب بود همه ی رفتارت

- خب حالا نظر تو راجب من چیه؟

با اینکه جواب‌ سوالشو از خیلی قبل تر میدونستم ولی خب دوس‌ داشتم به زبون بیارش.
چند ثانیه ای مکث‌ کرد و سرشو انداخت پایین :

- نمیدونم، حس میکنم کار اشتباهیه

- ولی تو راجبش میدونی، میدونی اشتباه نیست

- اره... ولی الان که خودم درگیرشم خیلی سخته
جلو تر رفتم دستشو گرفتم :

- لویی تو فقط باید به حرف دلت گوش‌ بدی

سرشو اورد بالا و با استرس نگاهم کرد :

- من از واکشن مردم میترسم.

چونشو گرفتم و با اخم لب زدم :

- مردم قرار نیست چیزی بفهمن

با این حرفم لبخند کم‌ جونی زد و من با انگشتام کشیدمش که خندید!
لبخندی زدم و دستمو بردم لای موهای ابریشمی رنگ سفیدش که توی تاریکی اتاق مثل ماه وسط آسمون میدرخشید.

زل زدم توی چشمای اقیانوسیه رو به روم و لبمو تر کردم، همین که به خودم اومدم دیدم لویی صورتشو اورده نزدیک و داره با لبام بازی میکنه که همراهیش کردم و خوابوندمش روی تخت و بوسه رو به کنترل گرفتم!

*صبح

چشمامو باز کردم و موهای بهم ریختم رو از جلوی صورتم کنار زدم و به لویی که غرق خواب بود خیره شدم.
موهای جذابش توی صورتش پخش شده بود و اونو بیش از اندازه زیبا و خواستنی کرده بود!
از مامانش متشکر بودم که همچین الهه ای برام ساخته...

لبخندی زدم و موهاشو از پیشونیش کنار زدم، حس لمس موهای مخملیش برام از هر چیزی توی دنیا جذاب تر بود.
و حالا که‌ مطمئنم برای خودم دارمشون بیشتر خوشحال بودم!

صورتش بدون نقص و سفید‌ بود، به گردنش که بدجوری توی‌ دیدم بود خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم!
اون خواب بود، پس‌ قرار نبود بفهمه...

سمت گردنش رفتم و آروم بوسیدمش ولی دلم به همین‌ بوسه ی ساده رضایت نداد و شروع کردم به مک زدن گردنش تا اینکه کبود شد و ازش جدا شدم!
به شاهکارم خیره شدم که‌ کم‌کم تکون خورد و آروم چشمای اقیانوسیش رو باز کرد و هنگ بهم خیره شد :

- چرا اینجایی؟

- هیچی دیشب خوابت برد دلم نیومد ولت کنم

- خب کسی چیزی نمیگه؟

- هیچ‌ کس نمیدونه من پیش توم.

- خب پس یواشکی برو بیرون تا من بیام.
چشمکی بهش زدم و لب زدم :

- خیالت راحت باشه برو بیرون سرور من

با لحن خاصی گفتم که لبخند زد و آروم از‌ جاش بلند شد و سمت‌ کمدش رفت و کتش رو روی پیرهنش پوشید!
اون کت آبی روشن بدجوری با‌ چشماش همخونی داشت و قسم میخورم اون لحظه دوست داشتم بهش سجده کنم.

از اتاق رفت بیرون و منم خودم رو به میز صبحونه رسوندم طوری که کسی متوجه نشد!
سرجام نشسته بودم که لویی آروم از پله ها اومد پایین و با دیدن من سر میز شکه شد و از راه دور تونستم بفهمم چی‌ میگه :

- این اینجا چیکار میکنه؟ مگه الان بالا نبود؟

از ذهنیاتش خنده ی کوتاهی کردم که ابروهاشو بالا داد و سمت میز اومد و حالت جدی ای گرفت :

- صبحتون بخیر اقای استایلز

با دیدن جملش و لحن جدیش خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو‌ گرفتم که سوتی ندم!

زین رو به روی لویی نشسته بود و آروم مشغول صبحانش بود و با دیدن لویی بلند شد و‌ تعظیم کرد ولی من از جام تکون نخوردم!

زین با دیدن رفتارم چشماشو برام درشت کرد که از جام بلند شدم و تعظیم کردم و دوباره نشستم.
لویی اجازه داد بشینیم و من داشتم از خنده منفجر میشدم!

شروع کردم به خوردن نون تستم که زین سکوت رو شکوند :

- سرورم هری به من خیلی کمک کرد تا برای مردم مالیات بسنجیم

لویی نگاهی بهم انداخت و به زین خیره شد :

- البته ایشون استعداد همه کاری رو دارن.

لبخندی زدم و تشکر کردم و دوباره مشغول صبحانم شدم...
توی دل خودم شروع کردم زمزه‌ کردن :

- دوس دارم استعدادای دیگم که نمیدونیم ببینی...

• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •

اصلا اهمیت نمیدم به این پارت ولی دارم عر میزنم😂

یه نکته راجب گردن لویی بگم کتی که پوشید کامل گردنشو میپوشونه!
من این پارتو دوباره خوندم متوجه شدم و گفتم اینو بگم‌ که درگیری ذهنی پیش نیاد🤧

خودتون میدونین دیگ چیشد من نمیگم😴😂

ووت و کامنت برای پارت بعد یادتون نره...

Black Fever (L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt