part27

315 80 15
                                    



𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲

بیرون قصر ایستاده روی همون دره ای که لویی میخواست خودشو پرت کنه پایین ایستاده بودم و به پایین خیره بودم.

اگه اون شب چند لحظه دیر تر میرسیدم الان دیگه لویی ای نداشتم که بخوام باهاش ازدواج کنم.

به رابطمون فکر کردم، لویی با اینکه دیگه مطمئن بود جانشینی نداره ولی چیزی به روی من نمی‌اورد و اهمیت نمیداد!

اون جدا یه شریک زندگی فوق‌العادس.

نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم که سر صدایی از پشت سرم توجهمو جلب کرد.

همه داشتن توی شهر داد و بیداد میکردن...

گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن که متوجه شدم میگن آتیش!

دوییدم سمت صدا و با چیزی که دیدم از تعجب سرجام میخکوب شدم.

سمت زن و مردی که بیرون خونشون ایستاده بودن و با ترس صحنه رو نگاه میکردم رفتم و تقریبا داد زدم :

- چه اتفاقی افتاده؟

مرد سرش رو به طرفم چرخوند و ادامه داد :

- کل شهر آتیش گرفته دارن سمت کاخ حرکت میکنن خدایا بهمون رحم کن.

با شنیدن جمله مرد سریع سمت کاخ دوییدم، محوطه ی کاخ آتیش گرفته بود و همینطور داشت همه جارو میسوزوند سریع داخل رفتم که سقف کاخ اصلی که بخاطر سوختن کمی خراب شده بود جلوی پام آوار شد!

سریع چرخیدم و از راه دیگه ای خودمو به طبقه ی بالا رسوندم و در اتاق لویی رو هل دادم که دیدم آتیش کل اتاق رو گرفته.

لویی روی تخت خواب بود!

سمتش حمله کردم و توی بغل گرفتم و سریع از اتاق بیرون زدم.

سقف داشت روی سرمون آوار میشد و من فقط به سمت بیرون کاخ میدوییدم.

سمت اصطبل رفتم و پتی رو بیرون کشیدم و سوارش شدم که متوجه شدم لویی هنوز بیدار نشده!

کمی نگرانش شدم و شروع کردم صدا زدنش :

- لویی، عزیزم تو حالت خوبه؟

جوابی دریافت نکردم.

دستمو روی پیشونیش گذاشتم تب داشت!

پتی رو به حرکت در آوردم و سمت ناکجا اباد راه افتادم، باید سریع لویی رو میرسوندم جایی تا دکتر ببینتش احتمالا بخاطر آتیش سوزی بیهوش شده!

بعد از ساعت ها بالاخره به یه کلبه رسیدم و سریع از پتی پایین اومدم و سمت اون کلبه دوییدم.

با شدت در میزدم و فریاد میزدم :

- درو باز کنین توروخدا

پیرمرد تقریبا مسنی درو باز کرد و با دیدنمون تعجب کرد ولی به داخل دعوتمون کرد.

Black Fever (L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt