part20

382 100 34
                                    

چند هفته ای از اون ماجرا گذشت، مردم ازم بابت حکم شاکی بودن. کل کاخ متوجه رابطه ی من و هری شده بود و من از اتاقم بیرون نمیرفتم و درو از پشت روی خودم قفل کرده بودم!

تصمیم گرفتم برم به دیدن هری تا یکم آروم بگیرم، واقعا دیگه حجم تحمل این اتفاقاتو نداشتم...

از اتاقم آهسته بیرون اومدم.
نیمه شب بود پس قراز نبود کسی بیدار باشه!
  
آروم به سمت زندان قدم برداشتم ولی بخاطر سوز هوا کمی به خودم لرزیدم.

آتیشای مشعل روشنایی زندان رو تعمین میکرد و بخش بیشتر زندان تاریک بود.

صدای عجیبی توجهمو به خودش جلب کرد!
نزدیک تر رفتم و جلوی سلول هری ایستادم که با صحنه ی عجیبی برخوردم.

هری روی یکی از نگهبانا نشسته بود و داشت گردنش رو میخورد؟ کل زمین پر از خون شده بود!

ضربان قلبم داشت همینطور بالا تر میرفت و تیر کشیدن قلبم رو حس میکردم.

- هری.

با صدام از کارش ایستاد و به طرفم برگشت که با دیدن صورتش جیغ بلندی کشیدم که قلبم تیر شدیدی کشید و سیاهیو جلوی چشمام حس کردم...

𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲

کنار تختش نشسته بودم و اشک میریختم، بی جون روی تخت افتاده بود و دکتر بالای سرش داشت معاینش میکرد.
اگه بلایی سرش بیاد خودمو نمیبخشم!

حالا اون با کابوسش رو به رو شده بود...
کابوسش من بودم.
چرا انقدر احمقم؟ چرا باعث شدم حالش بد بشه.

دکتر پتو رو روش کشید و سمت من برگشت :

- باید استراحت کنه، شک بدی بهش وارد شده خدا بهمون رحم کرده که اتفاقی نیوفتاده.

اشکامو پاک کردم و لبخند فیکی زدم.

زین از جاش بلند شد و شاکی رو به من داد زد :

- همش تقصیر توعه تو باعث این حال پادشاهی تو باید مجازات بشی.

لیام بلند شد و زینو عقب کشید و من سرمو پایین انداختم!

چی داشتم برای دفاع کردن؟ من جز دردسر هیچ سودی برای این کاخ و مردمش نداشتم.
باید از اینجا برم من باعث آزارم...

زین سرجاش نشست که لویی شروع کرد به هزیون گفتن و یهو با جیغ از جاش بلند شد و با ترس خودشو به تخت فشار میداد و اسم منو بلند داد میزد که دکتر گفت از اتاقش برم بیرون.

بلند شدم و رفتم بیرون ولی هنوز صدای جیغاشو میشنیدم...

سرمو پایین انداختم و استتار کردم و از کاخ زدم بیرون و سمت ناکجا اباد حرکت کردم.

𝐃𝐫.

سمت پادشاه رفتم و سعی کردم به حال خودش بیارمش!

- عالیجناب آروم باشین چیزی نیست کسی اینجا نیست.

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now