part16

445 105 40
                                    


𝐙𝐚𝐲𝐧

بعد از ظهر بود، یواشکی با لیام داشتم توی کاخ پشتی قدم میزدم و باهم حرف میزدیم :

- لیام اینطوری بخوایم ادامه بدیم کل کاخ متوجه رابطمون میشن.

لیام سرشو انداخت پایین و با لب و لوچه ی آویزون لب زد :

- خب گناه من چیه؟ دوس دارم مث هر کس دیگه ای باهات وقت بگذرونم.

- میدونم عزیز من، ولی باید حواسمون به اطرافمون باشه.

لیام سرشو بالا گرفت و سعی کرد حالت جدی ای بگیره که متوجه چیزی شد :

- هی زین این جنازست یا من توهم زدم؟

انگشت اشارشو دنبال کردم و به چیزی که میگف خیره شدم!
یه جنازه ی دیگه دقیقا مثل قبلی لای بوته ها بود...
از ترس خشکم زد.
نمیدونستم چیکار کنم.

آب دهنم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاهم رو از اون جنازه بگیرم به لیام فهموندم که سربازارو خبر کنه!
رفتم سمت کاخ تا به لویی بگم چیشده که خودش قبل اینکه برگردم وارد جمعمون شد و‌ خشک و خنثی به اون جنازه خیره شد :

- بالاخره که پیدات میکنم، دست از این کارات بردار حداقل تو دنبال منی چیکار به این بدبختا داری.

لویی اینارو با صدای واضح رو به جنازه گفت که تعجب کردم :

- عالیجناب کی دنبال شماست؟ اگه چیزی هست به ما بگین.

لویی سرشو پایین انداخت و اروم برگشت و رفت سمت کاخ!
اگه جونش در خطر باشه چی؟ وای خدا.

سمت سربازا رفتم و دستور دادم ورود و خروج از کاخ رو ممنوع کنن تا دنبال کسی که میخواد به لویی سوقصد کنه بگردم.
نمیتونم همینطوری دست رو دست بزارم.

سمت کاخ قدم برداشتم و دنبال لویی رفتم و دیدم بی اهمیت روی تخت نشسته و داره به در و دیوار نگاه میکنه.
سمتش رفتم و توجهشو به خودم جلب کردم :

- عالیجناب دستور دادم ورود و خروج به کاخ ممنوع بشه تا کسی که قصد اذیت کردن شمارو داره پیدا کنم.

لویی بی تفاوت نگاهی بهم انداخت و لب زد :

- ممنون، ولی فکر نکنم بتونین

تعجب کردم.
لویی از جاش بلند شد و منو بدون توجهی ول کرد و سمت اتاقش رفت...
رفتارش عجیب شده بود.
با این افکار داشتم پرسه میزدم که هری از راه رسید و دستشو روی شونم گذاشت :

- عالیجناب چرا انقدر پکرن؟

- نمیدونم.

لبخند زد و ادامه داد :

- منظورم شما بودین نه سرورم.

اهی کشیدم و ادامه دادم :

- نگران عالیجنابم.

Black Fever (L.S)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon