part8

506 144 54
                                    

این پارت ووتش حداقل به ۲۵ نرسه پارت بعدی ندارید😴😂
.
.
.
.
.

سرشو بالا گرفت و با دیدنم جا خورد :

- قربان کی اومدین؟

- اینطوری رسمی حرف میزنی فکر میکنم غریبم

- خب شما دیگه الان پادشاه شدین نمیتونم مثل قبل حرف بزنم

- مهم نیست دوستیمون که تغیری نکرده میتونی مثل قبل حرف بزنی

سرشو پایین انداخت و ساکت شد، حس کردم از چیزی ناراحته :

- النور چیزی ناراحتت کرده؟

سرشو بالا گرفت و لبخند فیکی زد :

- نه مهم نیست

بغضشو قورت داد و مشغول تمیز کردن دوباره ی ظرفا و میز شد که متوجه شدم باید تنهاش بزارم!

هوا کم کم داشت تاریک میشد و من حوصلم سر رفته بود، رفتم سراغ باغ و خواستم برم سراغ گلخونه که با دیدن پتی راهمو کج کردم و سمتش رفتم و توی بغلم گرفتمش :

- دختر خوب، دلم برات تنگ شده بود.

نوازشش کردم که با سرش خودش رو بهم مالوند و یالشو مرتب کردم!

از پشت سرم متوجه حضور کسی شدم که ترسیده برگشتم و با دیدن هری نفس راحتی کشیدم :

- ترسیدین قربان

- مشکلی نیست بخاطر یه کابوسه

- امید وارم خوب بشین، اسب قشنگی دارین

سمت پتی اومد و نوازشش کرد، اولین بار بود پتی اینطوری با نوازش یه نفر دیگه آروم و ساکت بود، معمولا دوس نداره جز من کسی نوازشش کنه ولی حالا آروم بود و کاری نکرد...

- جالبه معمولا خوشش نمیاد بقیه نوازشش میکنن

- نمیدونم ولی شاید از من خوشش میاد.

زل زدم بهش و ادامه دادم :

- تو چند سالته هری؟

متعجب برگشت و هنگ‌ نگاهم کرد انگار که یه سوال خیلی عجیب و نا مفهوم پرسیده باشم.

- خب... من... من ۲۰ سالمه

از چشماش میبارید که داره دروغ میگه ولی اهمیتی ندادم و روی چمن نشستم.

- بقیه همیشه فکر میکردن من مشکلی دارم، از روزی که دنیا اومدم میگفتن نحثم بخاطر موهام، میگفتن این چیز طبیعی نیست و من باید از بین برم. وقتی بزرگ تر شدم علایقم نثبت به بقیه فرق داشت، همه عاشق شمشیر بازی و شطرنج بودن ولی من عاشق نقاشی و گلکاری و هنر...

هری که متعجب شده بود کنارم نشست و گوش داد :

- میدونم الان داری با خودت میگی چرا دارم اینارو به تو میگم، ولی خب حس کردم شنونده ی خوبی برای حرفامی

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now