part28

373 83 17
                                    



با صدای پتی لویی نگران از چاش پرید و از کلبه بیرون رفت و با دیدنش حمله کرد سمتش و همزمان اشکاش سرازیر شد!

سمتش دوییدم و با دیدن پتی که روی زمین بود تعجب کردم :

- پتیییییی بلند شو چت شده تو

پیرمرد هم از کلبه بیرون اومد و با دیدن پتی سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد!

- باید خلاصش کنه.

برگشتم سمتش و متوجه منظورش شدم.

پیرمرد رفت داخل و با اسلحه بیرون اومد

(سال ۱۶۶۰ اسلحه بوده ولی خب من توی جنگ هاشون ترجیح دادم از شمشیر استفاده کنم)

و سمتش نشونه گرفت که لویی داد زد :

- حق ندارین بکشینش من نمیزارم

سمت لویی رفتم و توی بغلم کشیدمش و سعی کردم آرومش کنم :

- لویی عزیزم اون حالش خوب نیست فقط اینطوری عذاب میکشه بزار خلاصش کنه راحت بمیره.

لویی توی سینم مشت میزد و اشک میریخت :

- چرا همه ی بدبختیا باید اینطوری سرم آوار شه

محکم تر بغلش کردم و سرشو به سینم فشار دادم که با صدای شلیک گریه هاش بیشتر شد!

با دیدن اون صحنه منم ناراحت شدم.

پتی برای لویی مهم بود، چون اونو با دستای خودش بزرگ کرده بود و حالا داشت مُردنش رو میدید.

لویی همینطور که توی بغلم بود یکهو دستشو روی سینش گذاشت و قفسه ی سینش رو چنگ زد!

- لویی

بغلش کردم که شروع کرد ناله کردن و از درد به خودش میپیچید!

پیرمرد نگران سمتمون اومد و با دیدن حال لویی رفت و یه لیوان آب براش آورد و به دست من داد :

- لویی بیا یکم آب بخور

کمی بلند شد و از لیوان آب خورد و نفس عمیقی کشید ولی هیسی از درد کشید و دوباره سینشو چنگ زد!

موهای بهم ریختش رو از صورتش کنار زدم و بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم :

- کاش میشد تمام دردایی که داری تحمل میکنیو خدا به من بده.

لویی چشماشو بسته بود و اخم کم رنگی بخاطر درد روی پیشونیش دیده میشد.

در حال نوازش کردن موهاش بودم که دیدم شیشه ی دارویی جلوی صورتم قرار گرفته.

چشمامو بالا اوردم و با دیدن لبخند پیرمرد شیشه رو از دستش گرفتم.

- بیماری قلبی داره اینو بهش بده بخوره دردشو کم میکنه

تشکری کردم و دارو رو به لویی دادم تا بخوره.

کمی از دارو خورد و اونو روی میز کوچیک چوبی که کنار تخت بود گذاشت و دراز کشید.

Black Fever (L.S)Onde histórias criam vida. Descubra agora