شخص سوم
*یکروزبعد
بیست و چهار ساعت از اون اتفاق گذشت!
هری هنوز توی شک مونده بود.اون با دستای خودش ماهِ زندگیش رو کشته بود و متوجه نشده بود...
اَمان از الکل که هوش از سر هر موجودی میبره و اینطوری یه نفر رو بدبخت میکنه.
روی کف چوبی کلبه نشسته بود و اشک میریخت، توی این بیست و چهار ساعت یک کلمه هم حرف نزده بود و خودش رو توی همون اتاق حبص کرده بود.
پیرمرد مدام در میزد و ازش حال میگرفت ولی جوابی دریافت نمیکرد. انگار هری توی دنیای دیگه ای بود
دنیایی بدونِ ماهِ سفیدش.
بدتر از اون این بود که اون مجبور بود لویی رو بکشه.
چون خوناشام شدنش دردسرای بیشتری به همراه داشت و هری میدونست ماهش چه عذابی میکشه!
آب دهنش رو قورت داد و گلوی خشک شدش رو تر کرد و به پاهاش توان بخشید.
قیچی کوچیکی رو روی میز دید و به سمتش حمله کرد.
اون پیرمرد از ترس همه ی وسایل تیز خونه رو قائم کرده بود ولی انگار این یدونه جامونده بود.
قیچی رو توی مشتش گرفت و بعد از بیست و چهار ساعت زبون باز کرد و با خودش حرف زد!
- دستای لویی توی این موها بوده، من نحسم باید چیزایی که داشته موندگار بمونه
جملش رو با فروکردن قیچی و چیدن بخشی از موهاش به پایان رسوند و با اشک تمام اون فرفری های بلندش که تا شونش میرسید رو کوتاه کرد و با هق هق روی زمین افتاد.
درد داشت، درد از دست دادن، قلبش داشت میسوخت.
دردی از جنس سوختنِ عشق ذره ذره داشت وجودش رو آتیش میزد، مثل شهرشون.
با صدای بلند فریاد میزد و اسمِ ماهش رو به زبون می آورد.
توی این یک روز اون ده سال پیر شد، بخاطر نبودِ ماهش.
اون مقصر نبودِ ماهش بود و حالا با عذاب دادن خودش داشت خودش رو مجازات میکرد.
قیچی ای که هنوز توی دستش فشرده میشد رو محکم گرفت و زیر لب ادامه داد :
- میخوام برم پیشش، هنوز کلی کار داشتیم
اون دیوونه شده بود!
عقلش کار نمیکرد و از اطرافش آگاه نبود.
قیچی رو روی سمت چپ سینش متمرکز کرد و چشماشو بست و ادامه داد :
- میخوام بیام پیشت ماهِ من
آب دهنش رو قورت داد و جرئت کافی رو برای انجام کارش به دست آورد و با یک ضربه نوک تیز قیچی رو وارد قلبش کرد که صدای فریادش پیرمرد رو به جلوی در رسوند و با شدت شروع به در زدن کرد!
هری از کارش لبخند زد و ثانیه ای بعد چشماش رو بست و به زمین افتاد...
اون جرم انجام داد، محاکمه شد، و حالا مجازاتش رو اجرا کرد.
ذره ذره وجودش رو کشت و ضربه ی نهایی رو زد.
عشق اون به ماهش وصف نشدنی بود و بخاطر همین بود که تحمل این درد رو نداشت پس درد مرگ رو به درد نداشتن عشق ترجیح داد و خودش رو به کام مرگ کشوند.
پیرمرد در چوبی اتاق رو شکست و به داخل پرید و با دیدن هری جیغش به هوا رفت و سمت اون دویید و توی بغل گرفتش!
جسم بی جون توی بغلش رو نوازش کرد و براش اشک ریخت...
اون پسر لایق همچین مرگی نبود، ولی انگار خودش خودش رو لایق میدونست.
اون خودش رو لایق بدترین مجازات ها میدونست.
میخواست ذره ذره وجودش رو زنده زنده از تنش جدا کنن و اون درد بکشه.
پس کار خودش رو یکسره کرد و دردش رو خاتمه داد، به امید اینکه شاید دوباره ماهِ زندگیش رو ببینه.
پایان.
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
هق *پاک کردن اشک.
میدونم تلخ بود و منم بعد از تموم کردنش یه شب کامل گریه کردم🙂👌🏿
آب و آتش بهم صدمه میزنن.
ولی آتش قصه ی ما مقصر بود و تاوانش رو پرداخت.سعی کنین توی زندگیتون چیزی باشید که باعث صدمه دیدن خودتون و شخص خاصتون نشه.
لری قصه ما بهم صدمه زدن بدون اینکه خودشون متوجه باشن!
شاید اگه یکم هری بیشتر فکر میکرد متوجه میشد داره به لویی صدمه میزنه ولی نبود...
ممنون از همتون که همراه بلکِ من بودید خیلی دوستتون دارن توی این مدت با خیلیا آشنا شدم و از همتون بابت کامنتای قشنگتون ممنون و متاسفم که نتونستم هپی بنویسم چون سناریوم تکمیل بود🥲🤍
یه فکرایی جدیدا به ذهنم رسیده برای زیام و لری بلک که حالا نمیگم
ولی بعدا توی بوک براتون میزارم میخوام چیکار کنم😂👌🏿
منو یادتون نره من بوکای زیادی دارم🙂😂
تحلیل موزیک ویدیو هم که حالا دیگه متوجه شدین و حرفی نمونده پس میرم و با یه بوک دیگه بر میگردم🙂✌🏿
@coalacity
کانال تلگراممه اگه دوس داشتین بیاین در ارتباط باشیم:)💙نمیدونم وقتی بوکو ارشیو کنین نوتیف بیاد یا نه به هر حال من خبرا رو توی اکانتم و یه پارت از اینجا براتون میزارم چون هنوز کار داریم😉
دوستتون دارم🤍
YOU ARE READING
Black Fever (L.S)
Historical Fiction- I think a piece of the moon that is not in the sky in your hair. - فکر میکنم تیکه ای از ماه که تو آسمون نیست توی موهای توعه لویی. ---------------------------------------- کانال تلگرام : @coalacity 1660 - London Sad End Complete بر اساس یک سلسله ی...