part5

530 164 67
                                    

همین اول تا اینجا اومدی اون ستاره پایینو پر کن🙃
.
.
.

توی اتاقم مشغول خوندن کتاب بودم ولی ذهنم جای دیگه ای پرسه میزد و هیچ تمرکزی روی کتاب نداشتم! ما باید هرطور شده جلوی دشمن در بیایم و نزاریم پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن و به کشور ما چشم داشته باشن. باید سربازامونو قوی میکردیم.

صدای باز شدن در که اومد با ترس برگشتم ولی با دیدن پدر نفس راحتی کشیدم...
پدرم سمتم اومد و دستشو روی شونم گذاشت و با لحن آرومی لب زد :

- چرا ترسیدی پسرم؟

- هنوز فکر اون موجود عجیب که راجبش تحقیق کردم توی سرمه.

- چرا راجبش تحقیق کردی؟

- پدر من اونو لمس کردم، دستشو حس کردم.

پدرم کنارم نشست و دستامو گرفت و سرمو نوازش کرد که باعث شد موهام کمی بهم بریزه و ادامه داد :

- تو نباید از چیزی بترسی لویی تا وقتی پیشتم نمیزارم حتی یه تار مو از این موهای سفید رنگ قشنگه تو کم شه.

- پدر من راجب جنگم میترسم کشورمون داره ضعیف میشه درسته؟

بغض توی گلوم گیر کرده بود و میدونستم چشمام اشکیه، پدرم سرمو به سینش چسبوند و نوازش وار دستشو روی موهام میکشید و با لحن پر آرامشی ادامه داد :

- کشورمون ضعیف نیست لویی، دشمنانمون بی رحمن. نمیدونم فردا(در آینده) قراره چه اتفاقایی بیوفته ولی هر چیزی که بشه نباید روی تو تاثیر بزاره لویی، تو باید یه حکومت جدیدو تشکیل بدی یه سلطنت تازه میفهمی پسرم؟

سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و به اشکام اجازه دادم که سرازیر بشن.
پدرم منو از بغلش بیرون کشید و اشکام رو پاک کرد :

- کسی نباید اشکای تورو ببینه لویی آروم باش.

لبخند پر دردی زد و از جاش بلند شد و مثل همیشه شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت و درو بست!

داشتم سعی میکردم آروم بشم که صدایی از پشت سرم لب زد :

- آروم باش گریه نکن

با ترس برگشتم ولی کسی پشت سرم نبود و اون صدا دوباره ادامه داد :

- نمیزارم منو ببینی، الان وقتش نیست.

دست و پام شروع کرد لرزیدن، نمیدونستم چیکار کنم به روبه روم خیره شده بودم.

آب دهنمو صدا دار قورت دادم و لب زدم :

- تو کی هستی؟

- یه دوست، شایدم یه آشنا

- چرا منو اذیت میکنی؟

- من اذیتت نمیکنم، فقط میخوام ازت محافظت کنم همین

- پس کف پر از خون اون اتاق کار تو بوده درسته؟

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now