part17

432 111 104
                                    

اوکی ووت و کامنت نشه فراموش🙄😂
.
.
.
.
.
.

𝐄𝐥𝐢𝐳𝐚𝐛𝐞𝐭𝐡

دختره ی رعیت فکرده میتونه با من بجنگه!
کور خوندی، یه جوری از سر راه برت میدارم که توی تاریخ ثبتت کنن.

توی راهرو سمت اتاقم میرفتم و با خودم حرف میزدم.
در اتاقو باز کردم و کمی دامنم رو بالا گرفتم و از سکو رد شدم و سمت تختم قدم برداشتم.
از توی صندوقچه قدیمیم سم قوی رو بیرون آوردم و سمت کاخ لویی حرکت کردم!
باید حساب این دختره ی پرو رو کف دستش بزارم...

جلوی سرباز روبه روی کاخ ایستادم و دوباره مجبور شدم معرفی کنم :

- شاهزاده الیزابتم کار مهمی با النور دارم.

- ببخشید ولی عالیجناب دستور دادن به کاخ راهتون ندم

- میشه بهشون بگید کارم مهمه؟

- متاسفم.

نفسمو کلافه بیرون دادم و سمت در پشتی کاخ که به اشپزخونه راه داشت حرکت کردم، در شان من نبود از اونجا برم‌ ولی خب چاره ایم نداشتم!

آروم در زدم که بعد از چند ثانیه النور درو باز کرد و تعظیم کوتاهی کرد و من بدون حرف وارد اشپزخونه شدم...

روی صندلی نشستم که النور به حرف اومد :

- چیزی شده که به اینجا اومدین؟

- آره میخواستم باهات حرف بزنم ولی سرباز منو راه نداد داخل

- دفعه ی قبلی عالیجنابو عصبی کردین

اخمام توی هم رف!
سعی کردم واکنش نشون ندم :

- سرورم درگیر هستن وگرنه منو فراموش نمیکنن

النور سرشو پایین انداخت و استکان کوچیک و تمیزی رو روی میز گذاشت!

- قهوه میخورین یا چای؟

با فکر شیطانی که داشتم لبخندی زدم و جوابشو دادم :

- قهوه برای خودتم بریز.

کمی قهوه توی استکان ریخت و روی میز نشست که مانعش شدم!

- نه نه من شکر نیاز دارم

بلند شد و برگشت و من از فرصت استفاده کردم و سمو‌ توی قهوه ش ریختم...

شکر رو روی میز گذاشت که حضور شخص دیگه ای رو توی اشپزخونه احساس کردم و برگشتم و با دیدن لویی کمی ترسیدم...

- سرورم اینجا چیکار میکنین؟

اخماش توی رفت و خنثی نگاهم کرد :

- دفعه ی قبلی که پرتت کردم بیرون کافی نبود؟ باید خون به راه بندازم بفهمی نباید پاتو اینجا بزاری؟

دهنم باز موند و سعی کردم با مظلومیت جوابشو بدم :

- سرورم ولی من...

Black Fever (L.S)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum