paet13

427 115 62
                                    

*صبح

𝐄𝐥𝐢𝐳𝐚𝐝𝐞𝐭𝐡

با قدم های پر غرور و آروم سمت کاخ تامیلنسون قدم برداشتم که سرباز جلوی‌ در جلوم رو گرفت!

- ببخشید خانم ولی شما اجازه ی ورود ندارین

دستشو پس زدم و با حرص ادامه دادم :

- من شاهزاده الیزابت هستم و میخوام پادشاهو ملاقات کنم.

سرباز دستش رو از جلوم برداشت و معذرت خواهی کرد و من وارد کاخ شدم و چشم چرخوندم تا لویی رو پیدا کنم.

همینطور که توی کاخ چرخ میزدم به یه نفر برخوردم که صدام زد :

- مشکلی پیش اومده شاهزاده الیزابت؟

برگشتم و با دیدن اون پسر مو فرفری و چشم سبز رو به روم اخمام توی هم رفت :

- تعجب کردم که من رو شناختین اخه سرباز جلوی کاخ منو نشناخت!

پسر مو فرفری با خجالت زدگی ادامه داد :

- اِم خب من صداتونو شنیدم که داشتین خودتون رو معرفی میکردین‌.
حالا میتونم کمکتون کنم؟

نگاه سر تا پایی بهش انداختم و ادامه دادم :

- بله من دنبال عالیجنابم، از دفعه ی قبلی که توی قصر بودم شمارو ندیدم چه مقامی دارین؟

- من مشاور عالیجنابم.

اخمم کم رنگ شد و به لبخند و آرامش صورت اون پسر خیره شدم که جارچی به صدا درومد و خبر از اومدن لویی میداد و من قدمام رو سریع تر کردم تا زودتر بهش برسم...

جلوش ایستادم و تعظیم کوتاهی کردم و لبخند زدم :

- منو ببخشین سرورم ولی مشکلی پیش اومده بود که باید باهاتون در میون میزاشتم.

لویی که با غرور روی تختش نشسته بود و شنلش رو درست میکرد و بهم خیره شد و با آرامش ادامه داد :

- فکردم بعد از اون حرفا دیگه اینجا نیاین

- اومدم بگم پدرم اسرار دارن شمارو ببینن

- ماجرای من و شما تموم شده الیزابت، من بعد پدرم دیگه نمیخوام تصمیمات ایشونو روی خودم پایه کنم

با مظلومیت ادامه دادم تا حداقل توجه لویی رو جلب کنم :

- بله درجریان هستم سرورم ولی پدرم شمارو به کاخ دعوت کرده و اگه من دست خالی و تنها برگردم ناراحت میشن.

لویی بی تفاوت نگاهم میکرد و این بیشتر باعث میشد حرص بخورم که سرمو پایین انداختم و چند قدم نزدیک تر شدم و ادامه دادم :

- سرورم خواهش میکنم.

لویی دستش رو روی دسته ی تخت کوبید و با فریاد ادامه داد :

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now