*صبح
𝐄𝐥𝐢𝐳𝐚𝐝𝐞𝐭𝐡
با قدم های پر غرور و آروم سمت کاخ تامیلنسون قدم برداشتم که سرباز جلوی در جلوم رو گرفت!
- ببخشید خانم ولی شما اجازه ی ورود ندارین
دستشو پس زدم و با حرص ادامه دادم :
- من شاهزاده الیزابت هستم و میخوام پادشاهو ملاقات کنم.
سرباز دستش رو از جلوم برداشت و معذرت خواهی کرد و من وارد کاخ شدم و چشم چرخوندم تا لویی رو پیدا کنم.
همینطور که توی کاخ چرخ میزدم به یه نفر برخوردم که صدام زد :
- مشکلی پیش اومده شاهزاده الیزابت؟
برگشتم و با دیدن اون پسر مو فرفری و چشم سبز رو به روم اخمام توی هم رفت :
- تعجب کردم که من رو شناختین اخه سرباز جلوی کاخ منو نشناخت!
پسر مو فرفری با خجالت زدگی ادامه داد :
- اِم خب من صداتونو شنیدم که داشتین خودتون رو معرفی میکردین.
حالا میتونم کمکتون کنم؟نگاه سر تا پایی بهش انداختم و ادامه دادم :
- بله من دنبال عالیجنابم، از دفعه ی قبلی که توی قصر بودم شمارو ندیدم چه مقامی دارین؟
- من مشاور عالیجنابم.
اخمم کم رنگ شد و به لبخند و آرامش صورت اون پسر خیره شدم که جارچی به صدا درومد و خبر از اومدن لویی میداد و من قدمام رو سریع تر کردم تا زودتر بهش برسم...
جلوش ایستادم و تعظیم کوتاهی کردم و لبخند زدم :
- منو ببخشین سرورم ولی مشکلی پیش اومده بود که باید باهاتون در میون میزاشتم.
لویی که با غرور روی تختش نشسته بود و شنلش رو درست میکرد و بهم خیره شد و با آرامش ادامه داد :
- فکردم بعد از اون حرفا دیگه اینجا نیاین
- اومدم بگم پدرم اسرار دارن شمارو ببینن
- ماجرای من و شما تموم شده الیزابت، من بعد پدرم دیگه نمیخوام تصمیمات ایشونو روی خودم پایه کنم
با مظلومیت ادامه دادم تا حداقل توجه لویی رو جلب کنم :
- بله درجریان هستم سرورم ولی پدرم شمارو به کاخ دعوت کرده و اگه من دست خالی و تنها برگردم ناراحت میشن.
لویی بی تفاوت نگاهم میکرد و این بیشتر باعث میشد حرص بخورم که سرمو پایین انداختم و چند قدم نزدیک تر شدم و ادامه دادم :
- سرورم خواهش میکنم.
لویی دستش رو روی دسته ی تخت کوبید و با فریاد ادامه داد :
YOU ARE READING
Black Fever (L.S)
Historical Fiction- I think a piece of the moon that is not in the sky in your hair. - فکر میکنم تیکه ای از ماه که تو آسمون نیست توی موهای توعه لویی. ---------------------------------------- کانال تلگرام : @coalacity 1660 - London Sad End Complete بر اساس یک سلسله ی...