ووت و کامنت یادتون نره...
و اینکه مطمئنم کنین از روند داستان یا نوع قلم من خوشتون اومدن همینجا بهم بگین که خیالم راحت بشه...
و دیگ دوستاتونو اد کنین بخونن که دل منم شاد شع😂🤧
هیچی دیگ برید بخونین ووتم بدید.
.
.
.
.با بی حوصگلی توی کاخ میچرخیدم و به دیوارای سفید که از تابلوهای بزرگ پوشیده بود نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چقدر کارم حوصله سر بر و بدون هیجانه!
دلم برای اون موقع ها که از کاخ میزدم بیرون و بدون دغدغه همه جا میرفتم تنگ شد...همینطور که قدم میزدم به تختم رسیدم و نگاه گذرایی بهش انداختم و رفتم سمت کتابخونه تا اونجا بدون هیچ نگرانی ای توی ذهن خودم فرو برم و کسی کاری به کارم نداشته باشه!
خودم رو روی زمین کتابخونه خوابوندم و مثل اون موقع ها به کتابای قدیمی با جلدهای از طیف رنگی قهوه ای تا زرشکی خیره بودم، دروغ بود اگه بگم دلم نمیخواست یه بار دیگ این کتابارو از اول بخونم ولی دیگه حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه خوندن کتابایی که قبلا خوندمشون!
با شنیدن صدای قدمای کسی سرمو چرخوندم و با دیدن هری که با لبخند نزدیکم میشد دوباره نگاهمو به کتابخونه دادم که کنارم نشست و با ارامش لب زد :
- چیشده سرورم حالتون خوب نیست؟
نگاهمو به صورتش دادم و با دیدن چشمای سبز رنگش که برق میزد چند لحظه محو زیباییشون شدم و هیچی نفهمیدم که با صداش منو از فکرش بیرون انداخت :
- سرورم چرا غمگینین؟
لبمو تر کردم و چشمامو بستم تا دوباره محو چشماش نشم و با خستگی لب زدم :
- نمیدونم چم شده، انگار همه چی برام تکراریه
چشمامو باز کردم و با دیدن لبخندش که حالا محو شده و خنثی نگاهم میکنه تعجب کردم، رفتار این پسر چرا برای من عجیبه؟ چرا من نمیتونم محو صورتش نشم؟ چرا حس میکنم اون برام فرق داره؟ چرا الان باید با این فکرا ضربان قلبم بالا بره و بدنم گرم بشه؟
کلی سوال بی جواب توی مغزم میچرخید و من هیچ جوابی براشون نداشتم.
نمیدونستم چه اتفاقی داره برام میوفته!بغض داشت خفم میکرد و هر لحظه گیج تر میشدم...
هری خنثی بهم زل زده بود و طوری نگاهم میکرد که انگار از تمام افکارم خبر داره!بغضمو با صدا قورت دادم که دستاشو به نشونه ی بغل باز کرد و من بدون هیچ دلیلی بلند شدم و دستای بازشو دور خودم حلقه کردم!
دلیل این جذب شدنم بهش رو نمیدونستم، حس این امنیت کنارش رو نمیدونستم.
مغزم داشت از این افکار میترکید و حالمو بد میکرد!کاش خودش زبون باز میکرد و بهم میگفت چمه، کاش حداقل یه جوابی برای افکارم داشتم...
با صدایی که از نگرانی پر بود از افکارم پرت شدم بیرون و به صورت متعجب و نگران هری خیره شدم :

KAMU SEDANG MEMBACA
Black Fever (L.S)
Fiksi Sejarah- I think a piece of the moon that is not in the sky in your hair. - فکر میکنم تیکه ای از ماه که تو آسمون نیست توی موهای توعه لویی. ---------------------------------------- 1660 - London Sad End Complete بر اساس یک سلسله ی واقعی Vampair-Historical L...