part25

353 86 17
                                    

𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲

وقتی از خواب بودن لویی مطمئن شدم از تخت بلند شدم و لباسامو مرتب کردم و سمت تراس رفتم و به ماه زل زدم که قرص کامل بود!

عجیب بود، چون من دیگه مثل قدیما ماهو دوست نداشتم و با دیدنش هیجان نداشتم!

شاید بخاطر حضور لویی بود...

چون حالا اون ماه زندگی منه.

ولی اینو خوب میدونم، وقتی ازش دورم میتونم به ماه نگاه کنم.

افکارمو کنار زدم و سرمو پایین انداختم که صدای از طبقه ی پایین به گوشم خورد!

عجیب بود این سر و صدا این وقت شب اونم توی کاخ.

توی حالت استتار از اتاق بیرون رفتم و سمت جایی که حدس میزدم صدا از اونجا باشه رفتم.

اطرافو نگاه کردم ولی خبری از کسی نبود!

اشپزخونه رو نگاه کردم ولی هیچ چیز مشکوکی نبود...

شونه هامو بالا انداختم و سمت اتاق برگشتم که با دیدن الیزابت توی اتاق لویی خشکم زد!

همونطور توی حالت استتار موندم تا متوجه حضور من نشه...

اروم با گریه سمت لویی رفت و کنار تختش نشست و خم شد و بوسه ای روی گونش گذاشت!

اگه میگفتم الان چشمام از عصبانیت قرمز نشده دروغ بود، نه تنها چشمام بلکه کل صورتم قرمز بود!

سمتش رفتم و لگدی بهش زدم که از ترس میخکوب شد ولی خب از شانس خوبم نمیتونست منو ببینه!

سریع سمت تراس رفت و با بندی که بالا اومده بود پایین رفت.

رفتم توی تراس تا ببینم چیکار میکنه، روی اسبش نشست و رفت.

از عصبانیت ضربان قلبم بالا رفته بود و بدنم داغ شده بود!

صدای خوابالود لویی از پشت سرم باعث شد برگشتم به سمتش و با دیدن قیافه کیوتش لبخندی بزنم که باعث شد به کلی عصبانیتم فروکش بشه!

لویی چشماشو نیمه باز نگه داشته بود و زل زده بود بهم :

- میدونم شب بیداری ولی خب اینطوری یه گوشه نه‌ایست من میترسم.

با حرفاش یاد این افتادم که لویی هنوز کابوساش رو فراموش نکرده و مقصر اینا من بودم.

کنارش روی تخت نشستم و دستمو قاب صورتش کردم و گونش رو نوازش کردم و دوباره خوابوندمش.

- بخواب ماه من دیر وقته صبح کسل میشی‌

لویی دراز کشید و خمیازه ی کوچیکی‌ کشید و سوالی نگاهم کرد :

- تو چطور نمیخوابی؟

خنده ی کوتاهی کردم و ادامه دادم :

- این خاصیت بدنمه

Black Fever (L.S)Where stories live. Discover now