همین الان ووت بزار بعدا یادت نره😴😂
.
.
.
بی حوصله و تنها به دیوار تکیه داده بودم و به تابلوهای رنگارنگ و مختلف جلوم زل زدع بودم، چند روزی از اون بحثم با پدرم گذشته بود و هنوز باهاش حرف نزده بودم.
دشمن بدجور قوی شده بود ولی ما هیچ قدرتی در برابرش نداشتیم!
هر اتفاقی ممکن بود برامون بیوفته و من از این موضوع میترسیدم...هر کسی با عجله میمومد منتظر خبر بدی ازش میشدم و خودمو برای چیز تلخی اماده میکردم.
اینبارم یه سرباز با عجله اومد و خبر حمله رو داد!
کل قصر بهم ریخته بود و هر کسی یه جایی میرفت، انگار که کاخ آتیش گرفته بود.لباسای مخصوصمو پوشیدم و سوار پتی شدم و همراه بقیه سربازا راه افتادیم سمت میدون جنگ و همه ردیف ایستادیم.
پدرم جلوتر بود و منم جلو رفتم و کنار خودش و وزیر هنری ایستادم که پیامی از طرف دشمن آوردن که قسط داشتن جنگ گروهی رو پیش ببرن!
پدرم با دیدن پیام کلافه سرشو پایین انداخت :- قدرت زیادی برای اینکار نداریم.
- پدر منم میجنگم
- تا وقتی بهت نگفتم حق جلو اومدن نداری
- ولی همینطوری هم قدرت نداریم حداقل من باشم یه نفر بیشتریم
- از دستورم سرپیچی نکن ویلیام
هر وقت از دستم عصبانی بود یا نمیخواست مثل شاهزاده باهام رفتارکنه ویلیام صدام میزد و این بیشتر عصبیم میکرد.
آهسته عقب کشیدم که با بالا رفتن پرچما اعلام جنگ شد...لشکر دشمن به سمتمون اومد که من قبل دستور پدرم جلو رفتم که صدای داد و بیدادش از پشت شروع شد و لکشر ماهم جلو اومد و سربازا سریع خودشونو برای دفاعم جلو اوردن.
با شمشیراشون سعی داشتن دفاع کنن ولی هیچ شانسی برای برد توی جنگ مصیب ما نمیشد و فقط داشتیم سزبازارو خسته تر میکردیم. با این لجبازی منم سربازای کم تری برای جنگ بودن چون اونا جلوی منو برای بیشتر جلو رفتن گرفتن که پدرم نزدیک من شد و بین سزبازا و دشمن داشت میجنگید!
- این لجبازیتو پای غرورت میزارم ویلیام، از این جنگ به بعد حق سرپیچی رو نداری.
با دیدن یکی از سربازای دشمن که از پشت داشت به پدرم حمله میکرد سر جام میخکوب شدم و فقط تونستم اون لحظه فریاد بزنم :
- مراقب باشین
پدرم برگشت و با افتادنش از اسب دنیا دور سرم چرخید و بدنم یخ زد...
از اسبم پایین اومدم سمتش شتاب بردم و توی بغلم گرفتم و زخمش رو توی دستم گرفتم که غرق خون شدم و اشکام جاری شد.همینطور که تو بغلم گرفته بودمش زل زد توی چشمام و صورتم و نوازش کرد و تیتکه شروع کرد حرف زدن :
- لویی، قول بده نزاری این کشور به دست غریبه ها بیوفته، تو پادشاه خوبی میشی پسرم
با بغض ادامه دادم :- شما چیزیتون نمیشه، خوب میشین دوباره به تخت میشینین.
لبخند پهنی زد و چشماش رو بست که سعی کردم بیدارش کنم :
- پدر الان وقتش نیست... بلند شو...
وزیر هنری خودشو بهمون رسوند و با دیدن اوضاع سرشو پایین انداخت و من فقط فریاد زنان پدرمو صدا میزدم...
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
توی اتاقم نشسته بودم و درو قفل کرده بودم، اینجا راحت تر میتونستم گریه کنم.
صدای وزیر هنری و سربازا از پشت در میومد که میخواستن درو باز بکنن ولی نمیتونستن!
اونا به زور میخواستن منو به تخت بشونن...
من هنوز نتونستم مرگ پدرمو هضم کنم چطوری میتونم یه کشورو به دست بگیرم.همینطور که اشکامو پاک میکردم صداهای بیرون خفه شد و صدای النور میومد که با بغض حرف میزنه :
- لویی، بزار بیام تو
برخلاف میلم از جام بلند شدم و آروم درو باز کردم که جمعیت زیادی رو همراه النور پشت در دیدم نگاه گذرایی به همه انداختم و النورو کشوندم داخل و دوباره درو قفل کردم و نشستم جای قبلیم.
سعی کردم هق هقامو بخورم که النورم کنارم نشست و دستامو گرفت که دستای گرمش آرامش خاصی بهم داد :
- تو نباید اینطوری رفتار کنی لویی، الان باید اختیار کشورو تو دستات بگیری.
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و غر زدم :
- من هنوز نتونستم مرگ پدرمو هضم کنم
- میدونم، ولی نباید خودتو ضعیف نشون بدی
- حداقل بزارن یکم با خودم کنار بیام بعد هرکاری خواستن بکنن
- باشع من بهشون میگم یکم بهت فرصت بدن خوبه؟
- ممنونلبخندی زد و از جاش بلند شد و دروباز کرد و رفت.
سرمو تکیه دادم به در به دیوارای اتاقم خیره شدم و سعی کردم یه هیچی فکر نکنم!
این ترس لعنتی شده بود عادت برام و دیگه حتی ازش نمیترسیدم، مدام کنارم حسش میکردم ولی چیزی وجود نداشت...چشمامو بستم و به کشورم که الان فقط من میتونم نجاتش بدم فکر کردم و با قدرت از جام بلند شدم، وقتشه نقشه هایی که برای حکومت کشیدمو پایگذاری کنم و این کشورو آباد کنم تا یکم از بی اهمیت بودن پدرم نثبت به مردمو بپوشونم و این دنیارو تغیر بدم!
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
پادشاهم مرد فکنم همتون از دستش راحت شدین🤧😂
به هرحال لویی الان باید قدرتو دست بگیره...پارتای بعدی وقتی این پارت به ووتای پارتای قبلی رسید😴
YOU ARE READING
Black Fever (L.S)
Historical Fiction- I think a piece of the moon that is not in the sky in your hair. - فکر میکنم تیکه ای از ماه که تو آسمون نیست توی موهای توعه لویی. ---------------------------------------- کانال تلگرام : @coalacity 1660 - London Sad End Complete بر اساس یک سلسله ی...