در دل تاریکی شب ، جنگی مهیب با پایانی نامعلوم شروع شده بود.
فریاد ها ، ضربات شمشیر ها صدای سم و شهیه اسبان ، سکوت پایتخت را شکسته بود.
جنگ سختی و هواناکی شروع شده بود،
اما نقطه قوت ژان برای پیروزی جیائو در کنارش بود، دختری که از مردان هم قدرتمند تر و شجاع تر بود ، هوش و ذکاوت فوق العاده ای داشت، علاوه بر آن سپر ها و رزه های سربازان ژان هم توسط گروه اشباح ساخته شده بود.( گروه جیائو)
زره های فوق العاده محکم با رازی مخفی.
جیائو به ییبو و بقیه سربازان ژان حرکات اصلی و زیرکانه ای یاد داده بود که در جنگ استفاده کنند.
حالا ییبو یک رزمنده کامل بود، تیر اندازی را از ژان آموخته بود و حرکات رزمی و جنگی را از جیائو .
شیطان سیاه هم از داخل قصر شروع به حمله کرده بود، این گروه در تولید سم های کشنده معروف بودند.
حالا همه چیز به آنها بستگی داشت. همه حقه ها را به کار برده بودند و اکنون زمان مبارزه بود.
....گروه اول ، به رهبری جیانگ و هاشوان، از سمت شرق به دروازه های بلند و مقاوم پایتخت حمله ای پر شور را شروع کردند.
جیانگ به هاشوان نگاه کرد: بیا جنگ رو ببریم فرمانده.
هاشوان لبخند شیطانی زد : حتما پیروز میشیم .
هاشوان با چهره ای مصمم و حرکاتی حساب شده نیرو ها رو در خطوط مختلف هدایت میکرد.
در همین حین گروه دوم هم که شیطان سیاه و افرادش بودند ، جنگ را از داخل قصر شروع کردند.
آنها لباس سربازان مغول را در تن داشتند و باعث گیجی دشمن میشدند، به گونه ای که بعضی وقت ها حتی افراد خودی را هم می کشتند.
تنها تفاوت لباس آن ها با مغولان یک چیز بود که آن را فقط شیطان سیاه و سربازانش میدانست.
اژان و ییبو به همراه سربازانشان به برج نگهبانی حمله کرده بودند.
برج نگهبانی هدف اصلی این گروه بود ، ژان که مسیر را به خوبی میشناخت با دقت هر حرکت و جزئیاتی را که ممکن بود برای رسیدن به برج مهم باشد را زیر نظر داشت.
نگاه های مراقبش را مدام به ییبو می انداخت تا در صورت نیاز به کمک او برود.
ییبو با شجاعت و مهارت عجیبی میجنگید، او حرکات زیرکانه و سریعی داشت ، همین باعث میشد افراد دشمن فرصت مقابله نداشته باشد.
در نگاهش انتقام از دشمنی که خانواده خودش را از او گرفته بود ، برق میزد.
او مصمم بود به هر قیمتی ، انتقام پدر و مادرش را بگیرد و با کمک به ژان برای پس گرفتن تاج و تختش ،به زخم هایش التیام ببخشد.
او همسر شیائو ژان ولیعهد چین بود.
.......
جیائو که فرماندهی گروه آخر را بر عهده داشت ، با سوارانش در اطراف شهر به حرکت ادامه می داد ، هدف او بستن راه های پشتیبانی دشمن و جلوگیری از رسیدن کمک های احتمالی بود.
او و سوارانش دقیقا مثل اسم گروهشان( اشباح) ، همانند شبح هایی بی صدا اما مرگبار در اطراف شهر حرکت میکردندو هر کاروانی از دشمن را که قصد نزدیک شدن و یا حتی خارج شدن از آنجا را داشت ، نابود میکردند.
.....
اوگتای خان ترسیده و نگران در اقامتگاهش بود.
دستیارش سراسیمه وارد شد : هیچ راهی برای تجدید قوا نداریم خان بزرگ، تمام راه های پایتخت بسته شده ، سرباز ها در حال جنگ هستند اما وضعیت از آنچه فکر میکنید هم خطرناک تر است.
اوگتای چیزی نگفت ،
کابوس های او به حقیقت پیوسته بود، ژان برای باز پس گیری حکومتش آمده بود، او ژان را دست کم گرفته بود.
حرف های آخر پادشاه شیائو را به یاد آورد.فلش بک
وقتی دروازه شهر باز شد ،مغول ها همچون مور و ملخ به داخل شهر ،حجوم آوردند و فقط به کسانی که کمکشون کرده بودند، رحم کرد.
بقیه مردم رو سلاخی کردند، حتی به بچه ها و زنان باردار نیز رحم نکردند.
غروب خونینی تو پایتخت، در جریان بود.
اوگتای خان خشنود از جویبار خونی که راه انداخته بود.
نگاهی به پادشاه و ملکه انداخت، با اینکه اسیر شده بودند اما هنوز هم غرورشان پا برجا بود.
اوگتای با پوزخند گفت: پادشاه شیائو ، به پایتخت نگاه بنداز، به خودت و ملکه ات!
مکثی کرد : همه تون رو به زانو در آوردم، اما هنوز مغروری !
پادشاه شیائو با نیشخندی جوابش رو داد: مهم نیست کی و چی رو به زانو در آوردی، وقتی ژان هنوز سرپا هست به خودت مغرور نباش، ژان میاد و با خاک یکسانت میکنه!
اوگتای خنده عصبی کرد: همون پسر فراری تو میگی؟
پادشاه با غرور گفت: آره همونو میگم، پسر من یه ولیعهد معمولی نیست، پس حسابی مراقب خودتون باشید.
اوگتای خان: ممنون از تذکرت ، ولی نیازی بهش ندارم.
شمشیرش رو با ضرب روی گردن پادشاه فرود آورد.
پایان فلش بک.اوگتاهی شمشیرش را برداشت: ملکه سابق کجاست؟ ( مادر ژان که اسیر بود در حکومت او)
دستیارش به پایین نگاه کرد و با ناامیدی تمام گفت: به افرادم دستور دادم بیارنشون ولی انگار ولیعهد شیائو ژان فکر همه جا رو کردند.
اوگتای با کف دست محکم روی میز کوبید: لعنت !!!
به وزیر یانگ بگو سریع باید از پایتخت خارج بشیم.
دستیار اوگتای آب دهانش را قورت داد : همه جا رو گشتم اما ایشون رو پیدا نکردم ، به نظر میاد.
اوگتای که به نقطه جوش رسیده بود از جای خودش بلند شد: اون روباه مکار فرار کرده!!
با فرار همدستش ، او در این قصر تنها مانده بود، با سربازانی که به زودی شکست میخورد.
لباس های گرانش را در آورد و لباس هایی معمولی پوشید ، وسایل مهم و ضروری اش را نیز برداشته بود تا از قصر فرار کند که توسط شیطان سیاه غافلگیر شد.
شیطان سیاه ، با پوزخندی برلب گفت: کجا میری؟ مگه نمیگفتی سران مغول به جنگاوری و روحیه وحشی شان معروفه ؟ الان چرا میخوای مثل یک روباه فرار کنی؟!
اوگتای پریشان بود، اما ظاهر خود را حفظ کرد. او را خوب میشناخت.
: تو!!!
شیطان سیاه پوزخندش عمیق تر شد: آره من، شیطان سیاه البته بهتره بگم برادر زاده ات!!
اوگتای عصبی به صورت بی احساس شیطان سیاه نگاه کرد: تو هم به من خیانت کردی؟! اونم با همکاری با ژان؟؟
من از روی ترحم گذاشتم زنده بمونی، تو خرابش کردی ، آینده مغول رو ، شکوه خاندانمون رو ، آینده من رو!
مکثی کرد و ادامه داد: منو از اینجا ببر بیرون ، همین یبار کمکم کن ،منم هر چی بخوای بهت میدم!.
شیطان سیاه پوزخند زد: عمو جان انقدر التماس نکنید ، برای لحظات آخرتون خوب نیست .
اوگتای سیلی محکمی به صورت او زد: مغول ها خیانت نمی کنند .
شیطان سیاه بلند خندید و شمشیرش را روی گردن اوگتای گذاشت.
بعد از لحظاتی اوگتای شروع به التماس کرد، آن مرد درشت هیکل که نامش باعث ترس و وحشت مردم میشد، اکنون مانند سگی ترسو به او برای نجات جانش التماس میکرد.
شیطان سیاه پوزخند زد: بسه ، خواهشا مثل یک مرد ،مرگت رو بپذیر، با کارهایی که در حق من و مادرم انجام دادی ، ولی بازم میگذارم یک مرگ شرافتمندانه داشته باشی!!!!------------------------
سلام دوستان عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه ، سری قبل گفتیم پارت خطرناکیه ولی هنوز به خطرش نرسیدیم😂
ووت و کامنت فراموشتون نشه خوشگلا✨♥️
میتونم بگم در کل سه تا پارت یا نهایتا چهار تا پارت مونده ، که اگه حمایت بشه پشت سر هم آپشون میکنم😘
ESTÁS LEYENDO
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...