سلام...
نظرتون و دربارهی شروع بگید 🥺
مینی، مونی شروع کردم. چون خیلی پروانه دارن... اگر ووت بدین که کاری میکنین سکته کنم از خوشحالی...
با حس گرمای شدید، چشمهاش و باز کرد. به پتوی روی پاهاش نگاه کرد، خب این چیز تازهای نبود. حتما کار نامجون بود، اون نمیزاشت جيمين بدون پتو به خواب بره. کلافه دستی به موهای به هم ریختش کشید، دیشب خیلی بد با هیونگش صحبت کرده بود. میدونست اون مرد فقط بیش از حد نگران این پسر بود و واقعا قصد بدی نداشت. شاید میتونست از دلش در بیاره. با پایی پر درد از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. (تو متن چجوری باید دستشویی و تعریف کنم 😐؟ )
نامجون نگاهی به در اتاق پسر انداخت، کمی بیشتر از روزای قبل خوابیده بود و خب حق هم داشت.
-نامجون شی بیاین برای صبحانه...
با صدای اجوما دل از در اتاق پسر کند و به سمت آشپزخونه تغییر مسیر داد. با دیدن میز مفصلی که چیده شده بود، احساس گرسنگی درونش فوران کرد و بی صبر صندلی و کشید و خودش رو روش پرت کرد. اجوما که خندش گرفته بود پشت به نامجون لبخند کنترل شده زد، شاید میتونست اون دو پسر و با غذا آشتی بده.
- عا اجوما میشه یک لیوان بهم بدی، حس میکنم دارم خفه میشم.
اجوما به پسر بزرگتر که با اینکه از خفگی حرف میزد در حال خوردن بود، نگاهی کرد و لیوان آبی براش ریخت. این پسر بزرگ نمیشد فقط به هیکل بزرگتر منتقل میشد. نامجون با تشکر لیوان آب رو گرفت، قبل اینکه به سمت دهنش ببره نگاهش به ورودی آشپزخونه افتاد که جيمين بینش ایستاده بود. جيمين با تردید سرش رو به نشونهی سلام برای نامجون و اجوما تکون داد، اجوما با دیدن نگاه پسر لبخند شیرینی زد
- بیا بشین پسر...
جيمين لنگون به حرف اجوما گوش داد و صندلی روبهروی نامجون و تصاحب کرد. کمی از نوتلا رو با چاقو روی نون کشید. اجوما که فضا رو آروم دید شروع کرد به حرف زدن.
-نامجون شی من باید یک هفتهای به بوسان برم، خانوادم به یه مشکلی برخوردن.
و بعد با ترس به نامجون نگاه کرد.... جيمين با شنیدن اسم بوسان از زبون اجوما به سرفه افتاد. یادآوری تمام خاطرات توی چند ثانیه اصلا کار راحتی نبود. نامجون هول کرده از روی میز بلند شد و به پشت قفسهی سینهی پسر ضربه زد اجوما هم دومین لیوان آب و روی میز گذاشت، جيمين که از درد هم کبود شده بود به زور دستش و بالا اوورد.
-قفسه سینم خورد شد.
و لیوان آب رو یک نفس قورت داد، نامجون با لبخندی خبیث و کنترل شده سر جاش برگشت و به اجوما نگاه کرد.
-ایرادی نداره اجوما هروقت که خواستی برگرد ما مشکلی نداریم.
برای تایید به پسر اخموی روبهروش خیره شد. جيمين با درد قفسهی سینش پشت چشمی برای نامجون نازک کرد.
-اره اجوما هیچ مشکلی نیست، آه.
اجوما با ذوق چند بار خم و راست شد
_ ممنون پسرا.
و با سرعت از آشپزخونه خارج شد. جيمين که با یادآوری بوسان اشتهای قویش و از دست داده بود، لباش و توی دهنش جمع کرد و نون آغشته به نوتلا رو روی میز رها کرد. و لیوان آب پرتقال و به سمت دهنش برد. نامجون زیر چشمی به چهرهی گرفتهی پسر نگاهی انداخت.
چاپستیک به دست چند تیکه بیکن رو از ظرف اصلی داخل ظرف روبهروی پسر انداخت. جيمين نگاهی به بیکن ها کرد، لعنتی زیر لب فرستاد، محض رضای خدا، هیونگش اون و زیادی میشناخت...
VOUS LISEZ
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...
