You'd throw it?

368 45 6
                                        

سلام لاولیا 🤝❤️ من تعیین رشته کنکور انجام دادم و برگشتم 🥺😂 حالا برام دعا کنین دانشگاه تاپم قبول بشم، دوستتون دارم، ستاره و رنگی کنید و کامنت و یادتون نره 🖤

توی جاش تکونی خورد و با حس بی‌خوابی عجیبی که تو سرش افتاد روی لب تخت نشست و به خودش توی آینه نگاه کرد. به نظر خیلی لاغر تر شده بود و یهو تصویر یونگی جلوی چشماش رنگ گرفت، وقتی باهاش نرم رفتار می‌کرد وقتی نگرانش بود، وقتی حسادت می‌کرد. برعکس خودش اون مرد روز به روز پرستیدنی تر میشد و قلب جيمين بی جنبه تر از روز قبل...
بی حوصله دوباره تکونی به خودش داد و در حالی که زیر لب آهنگ داینامیت و میخوند به سمت بطری آب رفت و خواست لیوانی آب بخوره که در اتاقش به صدا در اومد.
کلافه لیوان و پایین گذاشت و با چند قدم خودش و به در رسوند  و در و باز کرد.
البته چیزی که پشت در بود باعث شد خشک شده دستش پایین بیوفته.
.
.
.
.
.
- باورم نمیشه
تهیونگ لیوان آب دیگه ای برای جيمين پر کرد و به سمتش گرفت.
- بیابخور جيمين میمونی رو دستمون ها
آب و به زحمت از گلوش پایین برد و به چهره سرخ از خجالت تهیونگ و جونگکوک نگاه کرد.
- خدای من، یعنی چی ما فقط چهل دقیقه از هم دور بودیم، چطوری تونستین این همه ماجرا به اضافه یه اعتراف عاشقانه رو داشته باشین.
جونگکوک سرخ تر از قبل دستاش و رو صورتش گذاشت که باعث خنده‌ی تهیونگ شد، انگار جونگکوک یادش رفته بود چطوری اعتراف کرده بود.
جیمین پشت چشمی براشون نازک کرد و دوباره تعجب کرد.
- حالا چرا اومدین من و بی‌خواب کنین؟
تهیونگ لیوان آب دیگه ای سمت جيمين گرفت و لبخند خر کننده‌ای به پسر بزرگتر زد.
- من ترسیدم یادم رفت کلید اتاق و بردارم
جونگکوک که الان لال شده بود آهی کشید سرش و پایین انداخت.
- خب منم یادم رفت راستش
و وقتی نگاه با تاسف و چپ-چپ جيمين و دید سریع سرش وپایین انداخت.
ایندفعه جيمين نگاه خسته‌ای به هردو انداخت لبخندی زد.
-و خجالت کشیدین برین کلید یدک بگیرین
اینبار خودش وسط تخت دراز کشید.
- گمشین بیاین دو ورم بخوابین
دو پسر عین جوجه اردک بالشتی از کمد اتاق گرفتن و یکی سمت راست و یکی سمت چپ جيمين جا گرفت.
البته اینکه تا نیم ساعت و حتی یک ساعت و... نتونستن بخوابن حس عجیبی بود چون چشماشون مثل یه گردو باز مونده بود و مثل سه جفت دایره به سقف بالای سرشون خیره بودن.
جونگکوک بی‌حوصله آهی کشید به دو نفر دیگه نگاهی انداخت.
- همیشه فکر میکردم بعد اعتراف به پارتنرم یه شب رویایی و میگذرونم.
جیمین ریز خندید و سرش و تکون داد.
تهیونگ با اخم ریزی  به پسر کوچیکتر نگاه کرد.
- اونوقت پارتنر تصوراتتون دختر بود یا پسر؟
جونگکوک نگاه خنده‌داری به جيمين و تهیونگ انداخت و چشماش و بست.
- دختر بود
چشمای تهیونگ گرد شد و بلافاصله صداش به گوش جونگکوک رسید.
- دختر رویاهات و به فاک میدم جئون
جيمين اینبار نیشخندی زد و به پشت خوابید.
- اگر اعتراف نمیکردین یا فکر میکردم تهیونگ بی‌عرضست یا جونگکوک (اسکشوال) بی‌جنسگرا...
حالا هم بخوابین تا به فاکتون ندادم.
....
سرعت برگشتشون به کره‌ همشون و شوکه کرد ولی همه بی اعتراض توی اتاقهای شخصیشون توی خوابگاه رفتن تا خستگی سفر دلچسبشون رو از بدنشون بیرون کنن.
البته این تهیونگ بود که با اینکه قول داده فعلا رابطش و پنهان نگه داره ولی وقتی دید جونگکوک به سمت اتاق خودش میره توی سالن جیغای بلندی زد که چرا قراره تنها بخوابه وقتی پارتنر داره و بی توجه به نگاه متاسف جيمين پشمای ریخته‌‌ی هیونگاش چهره‌ی لبوی جونگکوک  اون و به سمت اتاقش کشید.
...
کمی تو ماشین جا به جا شد و به یونگی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
- هیونگ تو چرا اومدی؟
یونگی نگاهش و از گوشیش گرفت و به جيمينی که با چشمای کنجکاو بهش نگاه می‌کرد خیره شد.
- بعد باید بریم پیش یکی از دوستام و ببینیم
بعد کمی به سمت پسر خم شد و چشمای درشت شدش و نادیده گرفت.
- تو گفتی همکاری و دوست داری
جيمين گیج از نفهمیدن حرف ها و بد تر از اون فاصله‌ی کم صورت‌هاشون دستپاچه لبخندی زد و خودش و عقب کشید.
یونگی لباش و داخل دهنش فرو برد تا نخنده، پس دوباره خودش و سرگرم گوشیش نشون داد و تظاهر کرد که دیگه به پسر توجه نمیکنه.
چندی بعد وقتی جلوی استادیوم شخصی آقای یانگ ایستادن جيمين با مکث کوتاهی رفت و یونگی نگاهش و تو ماشین به مکان عجیبی که اسمش استادیوم بود نگاه کرد.
جیمین اما توی استادیوم خیلی سریع متن آهنگ و یکبار دیگه مرور کرد و با کمی تمرین مسلط شد. آهنگ قوی‌ای بود ولی نمی‌دونست چطور همچین لیریکی دست این شخص که تاحالا اسمش و نشنیده بود رسیده. آهی کشید و تیکه هایی از متن و درست کرد. در واقع فضای عجیب استادیوم وادارش می‌کرد که تمرکز نداشته باشه و احساس راحتی نکنه...
- پارک تو واقعا صدای زیبایی داری
به آقای یانگ که تازه رسیده بود نگاه کرد، بعد این دیگه کسی دارد نشد. با تعجب به اطراف نگاه کرد نمی‌دونست چطوری این مرد اون همه پله‌ رو با چشم های خاموش طی کرد.
برای اینکه بی‌احترامی نکرده باشه سری تکون داد.
- متشکرم آقای یانگ
یانگ که مکث جيمين و حس کرده بود به عینکش تکونی داد و روی صندلی رو‌به روی جيمين نشست.
- من و محل کارم باعث ترست میشیم؟
جيمين خجالت زده وسط حرفش پرید و دستی تو هوا تکون داد اون مرد حتما از حس شنوایی خوبی برخوردار بود.
- اوه نه من فقط کمی دیر خو میگیرم
مرد لبخندی زد و دستش و دراز کرد و بطری آب رو برداشت.
- برات عجیب نباشه پسر من فقط محیط زندگیم و بر حسب رنگی که پشت چشمامه ساختم. یعنی هرکسی همینطوره، زندگی ناخودآگاه با رنگی که چشمات باهاش خو گرفته ساخته میشه
جيمين کمی احساس راحتی میکرد ولی لحظه ای بعد شوکه به اطراف و به تمام پرده ها و دم و دستگاهی که رنگ قرمز خونی بود.
- چرا باید پشت پلک هاتون قرمز خونی باشه؟
مرد پوزخند پنهانی زد از آبش نوشید.
- از وقتی بستنش به این رنگه...
پسر کوچیکتر که دیگه حس می‌کرد اضافست از جاش بلند شد.
- م... من دیگه برم
یانگ لحظه ای مکث کرد و بعد به روبه روش اشاره کرد.
- کمی بشین جیمین، میخوام دلیل انتخابم و بهت بگم
جيمين به ساعت توی دستش نگاه کرد و بعد دوباره روی کاناپه نشست.
یانگ به سمت میزش رفت و پاکتی و گرفت دوباره روی کاناپه برگشت.
- این و بازش کن جيمين چیزی داخلشه که برای من و تو خیلی آشناست
جيمين با پوزخند کلمه ای رو بی صدا لب زد.
-همینه
و بعد با قیافه‌ی کنجکاو پاکت قهوه ای و باز کرد از دیدن عکس مرد روبه‌روش پدرش شوکه شد. سرش و سریع بالا آورد و با گلوله‌ی گردی که توی گلوش گیر کرده بود حرفش و زد.
- ش... شما میشناختینش؟
مرد پشتش و به کاناپه تکیه داد و لبخند ملیحی زد
- عکسای بیشتری هست ببین، بعدش من بهت جواب میدم
جيمين عکسا رو دونه دونه دید و متوجه نشد که کی چشماش کنترلش و از دست داد.
دستش و روی صورت خندان و اشناش کشید و بی کنترل عکسا رو روی میز پرت کرد و صورتش و بین دستاش گرفت و هق‌هقاش به خاطر بغض بی کنترلش بم شده بود، مرد روبه‌روش لیوان آبی و ریخت و به سمتش گرفت.
- بخور جيمين
بی‌حواس از آب نوشید و اینبار به گریه‌ش بی صدا ادامه داد. نمیدونست چندوقته به بوسان نرفته و به خانواده‌ی از دست رفتش سر نزده و این عکسا داغ دلش و تازه کرده بود.
مرد به موهاش دستی کشید
- ما به هم نزدیک بودیم، البته تا یه سالی، بعدش یه دعوای بز... کوچیک پیش اومد و اون رفت سئول ارتباطمون قطع شد.
سرفه کرد و چشماش و ماساژ داد.در هر حالتی هم که بود این داستان و تعریفش براش دردناک بود.
- همیشه از اطرافیانش می‌شنیدم پسرش استعداد خوبی توی موسیقی داره، ولی قبل از اینکه تو رو توی جایگاهی که می‌خواست ببینه رفت.منم دنبالت گشتم و فهمیدم جای خوبی نشستی درست همونجایی که پدرت میخواست، و برای ادای دِینی که به حقم داره میخوام منم کمکی به پیشرفتت کرده باشم.
حالام گریه رو تموم کن و این دستمال و بگیر
لحظه‌ای با گیجی به مرد نگاه کرد و دستمال و از دستش گرفت اشک هایی که بی‌صدا ریخته بود و پاک کرد.
مرد از جاش بلند شد و به سمت پنجره‌ی اتاقش رفت و کف دستش و روی شیشه گذاشت تا نور آفتاب که خودش و بین ابر بیرون کشیده بود به دستش بخوره.
-حالا برو استراحت کن
جيمين بازم بی صدا اشکاش و پاک کرد و نگاهش به لپتاپ روی میز مرد افتاد ابروش بالا انداخت و از جاش بلند شد.
- متشکرم یانگ شی
یانگ بازم بدون اینکه سرش و برگردونه حرف پسر و تایید کرد.
- مواظب خودت باش
و بلافاصله بعد حرفش در استادیوم باز شد و یونگی وارد شد.
چشمای جيمين درشت شده به یونگی خیره شد که معلوم کل پله ها و دویده، سریع به معنی عذر خواهی به سمت یانگ برگشت که با ندیدنش فهمید رفته توی اتاق لستراحتش، ولی با چه سرعتی؟
یونگی با شَک به جيمين نزدیک شد و با انگشتش اشک باقی مونده‌ی پسر و پاک کرد.
- چخبر شده جيمين؟
جيمين آهی کشید و یونگی و کشون کشون همراه خودش به بیرون استادیوم کشید.
- چیزی نیست، موقع آهنگ یاد کسی افتادم
پسر بزرگتر چینی به دماغش داد و وسط راه‌پله ایستاد.
- یاااا، اون یه آهنگ عاشقانه ‌ست یاد کی افتادی؟
جيمين بی‌حواس و گیج قدم برداشت پله‌های آخر و طی کرد.
- مگه عشق فقط رابطست؟
یونگی می‌فهمید چیزی این وسط درست نیست، پس به جيمين نزدیک شد و پسر سست شده رو همراه خودش به سمت ماشین کشید.
البته اصلا نمی‌خواست به این فکر کنه که برای اینکه با جيمين تنها باشه بادیگارد  ها رو فرستاده بود تا بره.
جیمین هنوز گیج به بارونی نگاه می‌کرد که چنددقیقه ‌ای شروع به باریدن کرده بود، تضادش با آفتاب بی‌جون دقایق پیش زیادی و عجیب به نظر میومد. بعد یونگی‌ای که بی حوصله رانندگی می‌کرد نگاه کرد خیره شد.
-هیونگ تو اهل کجایی؟
یونگی ابرویی بالا انداخت و نیم نگاه شیرینی به پسر انداخت.
- دِگو
جيمين کنجکاو تر سوال بعدیش و پرسید
- یعنی از قبل تهیونگ و می‌شناختی‌؟
یونگی به لحن فضول پسر لبخندی زد و سرش و به معنی نه تکون داد. جيمين که مغزش از این همه مسئله‌ی پیچیده نمی‌کشید دوباره به پنجره خیره شد.
- چقدر همه چی عجیب به نظر میاد، تو تهیونگ همدیگه رو نمیشناختید و هر دوتاتون وقتی به کره برگشتین یه مقصد داشتین.
یونگی آروم سرش و تکون داد و جمله‌ای و گفت که خیلی وقت پیش هیونگ عزیزش روی اون بوم بهش گفت.
- هیچ چیزی اتفاقی نیست
....
-ولی تو به من گفتی میخوایم یکی از دوستات و ببینیم واسه همکاری
یونگی خنده‌ای به لحن اعتراض آمیز پسر کرد و کاپشن پف داری که صرفا جهت احتیاج آورده بود و به سمت جيمين گرفت.
- مين یونگی به فکر همه چی هست پارک جيمين
و با شیطنت فندک و مواد آتیش زا و روی زمین پرت کرد.
- باید از اینکه من آوردمت جای مورد علاقم توی سئول به خودت ببالی مرد.
و صدای جیغ آلود همراه با اعتراض جيمين که در حال پوشیدن کاپشن بود باعث شد اینبار بی مهابا قهقهه بزنه.
جیمین لبخند دلخوری به خودش گرفت و روی سنگی روبه‌روی جای که یونگی سعی داشت آتیش درست کنه نشست و منتظر شد.
....
- هیونگ اتیشت که درست نشد
یونگی واقعا نمی‌دونست دیگه چیکار کنه تا آتیش روشن نشده خاموش نشه. پس اینبار با حرص دندوناش و روی هم فشار داد بیشتر سعی کرد که باعث صدای خنده‌ی جيمين بالا بره و روی زمین خیس بیوفته و بخنده.
- آخ معدم، بیا اینور یونگیا کار منه
و در حالی که می‌خندید جاش و با یونگی تخس عوض کرد و با دوتا ضربه فنگ گرفتن جلوی باد آتیش شعله ور شد. البته اینکه یونگی تا چند دقیقه به جيمين نگاه نمی‌کرد شده بود موضوع که جيمين هر ثانیه بهش اشاره می‌کرد و از ته دلش می‌خندید.
و یونگی کی بود که بتونه با این خنده ها مخالفت کنه.
...
با حس تیکه‌ی یخی شکل روی بینیش چشماش چپ شد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. و از دیدن برف از جاش پرید که باعث شد یونگی که وارد خلسه شده بود از جاش بپره و با تعجب به جيمين نگاه کنه.
- هی هورا اینم دومین برف کره
و وقتی نگاه متعجب یونگی دید به سمتش حمله کرد و دستش و کشید تا مجبورش کنه اونم خوشحال باشه.
- هیونگ تو باید بخودت ببالی که دومین برف کره‌هم یپش منی
یونگی اینبار خندید دستش و دور لپ سپر حلقه کرد و نگاه متعجب جيمين و به جون خرید.
- حقه‌ی خودم و به خودم نزن جیم
و لحظه‌ای که حس کرد لپا و گونه های کیوت و پر جيمين به خاطر خندیدنش توی دستاش گرد شده حس کرد قلبش از شدن تپش خونریزی و میکنه و توی رگ هاش به جای خون نارنگی پمپاژ میشه، پس سریع خودش و کنار کشید و به سمت ماشین که پایین این تپه بود حرکت کرد.
- حیف برف دوم کره چون الان باید بریم خونه تا سرما نخوریم
و قشنگ متوجه جوجه‌ی غرغرو پشتش بود که سعی می‌کرد بهش بفهمونه
- وقتی یه گربه لاس میزنه نباید فرار کنه.
پس بی صدا خندید و پایین تپه رسید از دیدن جای خالی ماشین چشماش گرد شد.
- نگو که
صدای جيمين باعث شد به خودش بیاد کلاه رو سرش و محکم کنه و بعد روش و بخارونه.
-ماشین به صورت رایگان در اختیار دزد قرار گرفت
و دنبال کردن جيمين و به جونش خرید و تا بالای تپه دوید تا دست پسر بهش نرسه.
...
جيمين که کمی آروم شده به آسمون که در حال غروب بود نگاه کرد و لب پایینش و جلو داد.
-یعنی الان مثل فیلما می‌میریم؟
یونگی سری به معنی نه تکون داد سعی کرد هی مکانش و عوض کنه تا آنتن پیدا کنه.
- نه جيمين، صد بار
جيمين کلافه دستاش و توی جیب کاپشن پفیش فرو کرد کلاهش و پایین تر کشید.
-ولی الان یک ساعته داری این و میگی
خواست دوباره غر بزنه که که. صدای داد یونگی بالا رفت.
- یاااا نامجون صدام و میشنوی؟
-....
-صدات نمیاد فقط گوش کن، جایی که هیونگ نیومد، بیا دنبالمون
- شنیدی؟
-...
-آه خدای من نامجون نمی‌فهمم چی میگی، شنیدی؟
-شش، ب، نیدم
آهی کشید با قفل کردن گوشیش به سمت جيمين رفت و کنارش نشست. دستش و کنار آتیش گرفت تا گرم بشه باز خوب بود آتش زا داشتن.
ولی بازم برف کارشون و سخت کرده بود. نگاهش و به جيمين داد که از سرما توی خودش جمع شده بود پس با تصمیم ناگهانی دست پسر و کشید.
- بیا جيمين اگه بغلم کنی دیر تر سرد میشی
جيمين که از سرمای بدنش عصبی بود مطیع به یونگی نزدیک شد تا ببینه چیکار میخواد بکنه، پسر بزرگتر سریع تیکه سنگ گرم بزرگی و که به آتیش نزدیک تر بود و سمت خودش کشید و روش نشست و به جيمين اشاره کرد و بیاد و روی پاش بشینه.
جیمین بی‌حرف روی پای پسر نشست و پاهاش و دور کمر یونگی حلقه کرد.
پسر بزرگترم بانگرانی سر جيمين و به سینش چسبوند و دور کمر پسر حلقه کرد.
خواست از این نزدیکی آروم بشه که با حرف جيمين خندش گرفت.
- ولی اینکارا رو وقتی تو فیلما انجام میدادن که داشتن میمردن، تازه من خوابمم گرفته
یونگی نیشخندی زد بوسه‌ی نامحسوسی روی سر پسر کاشت.
- نه جیمین تو برای این خوابت گرفته که گرمت شده اوکی؟
جيمين کمی دمای بدنش و چک کرد و همونجور که به قفسه‌ی سینه‌ی گرم یونگی تکیه داد بود سرش و خمار تکون داد.
-آره گرمم
یونگی لبخند ریزی زد و اون جسم پف کرده از کاپشن و نوازش کرد و با صدایی به گوشش خورد بهترین اتفاق روزش افتاد.
- شایدم بخاطر گرمای لذت‌بخش توعه
....
-معلوم هست کجایی تو؟
با حرص به نامجون که با خجالت روبه روش بود توپید و جيمين و آروم وارد ماشین کرد،
- اگر چند دقیقه‌ی دیگه نمیومدی تمام تخیلات جيمين واقعی میشد همینجا یخ میزدیم.
نامجون بازم شرمنده سرش و پایین تر انداخت در واقع روش نمیشد بگه اون جین خونه‌ی شخصی نامجون خارج شهر بودن. یونگی با حرص پوفی کرد و بعد از مطمعن شدن از دمای بدن جيمين در ماشین و بست. و بعد جلو نشست و منتظر موند تا ماشین حرکت کنه.
نامجون نگاهی به یونگی انداخت و درجه سیستم گرمایشی و بالا برد.
- خودت خوبی هیونگ؟ صورتت سرخه
یونگی بی‌حال سری تکون و داد و آهی کشید.
- خوبم
نامجون با تاسف  چیزی نگفت و پاش و بیشتر رو پدال گاز فشار داد.
....
- یعنی چی؟ چیشده
صدای بم تری توی گوشش پیچید
- وای، هردوتاشون سرما رو ساخشونه
اینبار صدای دیگه ای اومد.
-جيمين خوبی؟ صدام و میشنوی؟
جيمين با حس دستای نرمی روی گونش چشماش و باز کرد چشمش به هوسوک نگران افتاد که بالا

It Was For YouDove le storie prendono vita. Scoprilo ora