سلام 🦅
روند داستان خوبه؟ از شما برای یک کامنت خواهش میشود دل نویسنده بدبخت و شاد نمایید. ستاره ی عزیزم و هم خوشرنگ کنید. ⭐دوباره به پسر پیچیده تو پتو نگاهی انداخت. از وقتی توی ماشین برگشته بود یک کلمه حرف نزد و این نگرانش میکرد. ماشین و گوشهی خیابون پارک کرد و به سمتش برگشت. دستش و روی کتفش فشرد. آخه اون حتی متوجه از حرکت ایستادن ماشین هم نشده بود.
-جيمينی؟
چشمهاش و به سمت نامجون برگردوند، از صبح تا چند دقیقه پیش تا حد مرگ ترسیده بود و الان نامجون باید بهش حق میداد، کمی توی خودش باشه.
-خوبم هیونگ...
نامجون نا آروم دستش و روی سر پسر گذاشت تا دمای بدنش و چک کنه و از حس کردن دمای عادی نفس راحتی کشید. با یاد آوری دیدن اون فرد...
-اون اذیتت کرده؟
و خودش از حرفش دلگیر شد،
پسر کوچیکتر اما با یاد آوری اون مرد چشمهاش و گرد کرد. دوباره به سمت پنجره برگشت.
-بریم هیونگ اون هیچکاری نکرد کم مونده بود خونشم به اسمم بزنه خودش از اونجا بره.
نامجون از شنیدن حرف جيمين، دهنش باز موند، میدونست اگر اون مرد میفهمید جيمين کیه بد تر از این کار هارو هم میکرد. شایدم فهمیده بود! لبخند لرزونی زد و سرش و تکون داد.
-اوکی جيمين استراحت کن.
و کلافه سر خودش و تکون داد. یونگی برگشته بود و اون واقعا هیچ ایده ای برای دور نگه داشتنش از جيمين نداشت....
به جای خالی روی تخت نگاه انداخت. آروم کنار تخت نشست هضم این دوتا موضوع توی یک ساعت براش سنگین بود. آره اون خیلی قوی بود کلی افراد زیر دستش بودن و خیلی از مردم دوستش داشتن، توی زندگیش بدتر از اینم دیده بود اما الان فقط به دیدن دوبارهی نامجون و اون پسری که چند ساعت پیش اینجا خوابیده بود فکر میکرد و حالا مغزش در حال متلاشی شدن بود.
با صدای دادی که از توی نشیمن اومد چشمهاش گرد شد و وبا داد بعدی، با تاسف سرش و تکون داد.
-هیونگ، هیونگ خجالت بکش دختر اوردی خونه؟ کی اینجا بود؟
با گوش دادن به دونسنگ احمقش که تقریبا عربده میکشید از جاش بلند شد. به پسر که ساندویچ به دست و با لپای پر از غذا به کاناپهی به هم ریخته همراه با پتو اشاره میکرد نگاه کرد.
پشت چشمی برای پسر نازک کرد. خودش و روی همون کاناپه ای که شب قبل اونجا خوابیده بود انداخت.
- اشتباه نکن دوست پسر تو رو اوردم.
پسر با شنیدن حرف مرد به سرفه افتاد و بزور غذای تو دهنش و قورت داد.
-یا هیونگ خجالت بکش شوخی شوخی با نقطه ضعفای منم شوخی؟
یونگی پوزخند شیطانی به پسر زد.
- خب به من واقعا ربطی نداره که تو نمیتونی مخ کسی و بزنی، من حرفم و زدم.
پسر دوباره پشت چشم معترضی نازک کرد و به سمت آشپزخونه راه افتاد.
اینبار لبخند شیطانی ای زد و دوباره رو به هیونگش شروع کرد به حرف زدن.
- وایسا دوستم و ببینم هیونگ، بهت میگم مخ زدن يعني چی.
و با یاد آوری اینکه جيمين امکان نداشت بهش پا بده خنده ای بیصدا کرد. هرچند میدونست نگاه هردوی اونها به هم دیگه کاملا دوستانست، اما خب گزینهی خوبی برای حرص دادن هیونگش بود.
- خواهیم دید...
دوباره با صدای یونگی لبخند آرومش جای خودش و به نیشخند شیطانی داد
...
با پارک کردن ماشین هردو پیاده شدن و به سمت در ورودی رفتن که جین درست پشت سرشون پارک کرد. نامجون محکم با کف دست توی صورتش کوبید. یادش رفته بود به جین بگه جيمين و پیدا کرده.
جین با حرص نزدیکشون شد و دست جيمين و کشید و بی حرف پسر و از لحاظ سلامت چک کرد. جيمين لبخند ریزی زد و با انگشت هاش موهای روی صورت جین و کنار زد.
-خوبم هیونگی هیچیم نیست.
جین نگاه دیگه ای بهش انداخت و دستش و پس زد.
-تو نگران کردن تو و هیونگت خیلی مهارت دارین.
جیمین لبخند شرمندهای زد و نامجون سرش و پایین انداخت. جین اینبار یقهی معلوم شدهی جیمین و با پالتوش پوشوند و دستش و توی بازو های جیمین حلقه و چپ چپی به نامجون نگاه کرد.
جیمین با نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت و رو به جین حرفش و گفت.
- پس کوکی کجاست؟
جین نگاهی به پسر مضطرب انداخت و به خونهی روبهرو اشاره کرد.
- نمیشد ببرمش توی خیابون دنبالت بگردیم، کافی بود پاپاراتزی میدیدنش توام که نبودی.
جیمین سرش و با درک تکون داد و با نامجون پشت سرشون وارد خونه شدن.
جونگکوک از شنیدن صدای در از جاش پرید و به اون قسمت نگاه کرد، کل شب و کنار در خوابیده بود و بدنش حسابی گرفته بود.
با دیدن جيمينی که صحیح و سالم جلوش ایستاده بود لحظهای مکث نکرد و بی هوا پسر و به آغوش کشید. انقدر افکار ترسناک داشت که ده دقیقه ای و شب قبل از فکر اینکه ممکنه چه بلایی سر پسر بزرگتر بیاد اشک ریخته بود. عطر تن و جيمين و بو کشید و آغوشش و تنگ تر کرد.
«🥺»
-هیونگ دیگه اینجوری غیب نشو ، جونگکوک غلط کرد اگر یه بار دیگه چرت پرت گفت.
جین زیر چشماش که حالا از حرفای جونگکوک خیس شده بود و با دست پاک کرد، میدونست جونگکوک چقدر به جيمين وابسته بود و در کنارش چقدر احساسی بود. اما دیر جوشیش با هر شخصی باعث شده بود فکر کنن اون یه پسر بیاحساس و شیطونه...
آهی کشید که دستی دور کتفش حلقه شد. به نامجون نگاه کرد و دستش و با حرص پس زد. نامجون لبخند مهربونی زد دوباره دستش و همونجا گذاشت.
- بیا هیونگ بیا اینا رو تنها بزاریم، توی آشپزخونه دعوام کن.
جین با شنیدن صدای نامجون با شک نگاه بهش انداخت و با دیدن دو پسر که تو دنیای خودشون بودن به سمت جلو حرکت کرد.
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...