Love Or?

292 38 8
                                        

اون ستاره رو قرمز کنید بیشتر بشه دیگه فردا هم آپ میکنم، بوس بتان 💕

-کجا میری؟
در حالی که پالتوش و می‌بست کلاهش و پایین تر کشید لبخندی به جونگکوک و تهیونگ خواب آلود زد. قدمی به سمت جلو رفت و موهای جونگکوک و به هم ریخت.
- هیونگ خوشگلتون میخواد بره براتون به به بخره!
تهیونگ سرش و با انزجار عقب برد و به جونگکوک نگاه کرد.
- کوک به نظرت قبلش پیش جین هیونگ بود؟
جونگکوک خندش گرفت و به اون دو نفر که برای هم شاخ و شونه می‌کشیدن نگاه کرد.
با بالا رفتن انگشت وسط تهیونگ هر سه تا به خنده افتادن و اینبار تهیونگ پرسید.
- ولی واقعا؟ امروز تمرین نداریم، می‌خواستیم دور هم باشیم کجا میری؟
جيمين زبونی در آورد و در حالی که در و باز می‌کرد به اون دو تا که هنوز سؤالی نگاهش می‌کرد خیره شد.
- منتظرم بمونین شاید غذاهم گرفتم
اما با یادآوری چیزی سر جاش ایستاد.
- غذای امروز با من
و با فریادی که زد دو تا پسر روبه‌روش و از جاش پروند و در و بست.
در واقع امیدوار بود، این آخرین دیدارش با اون مرد یانگ باشه، اونم تو این شرایط!
یه ذره که استرس بد نبود، بود؟
سوییچ سوکجین و توی دستش فشرد به سمت ماشین حرکت کرد.

به ساعت نگاه کرد و با دل آشوبی توی وجودش بود در اون رستوران وی‌ای‌پی و باز کرد.
مرد اونجا بود، هیچی جلوش نبود و مشخص بود خیلی نیست که رسیده.
شک بیشتری وجودش و گرفت میتونست برگرده و تمام روزش و کنار کسی که قلبش و داشت و هیونگ و دونسنگاش بگذرونه! اما میتونست بگذره؟
قدمی جلو برداشت تا تصمیمش عوض نشه و اینبار با قاطعیت روي صندلی رو به روی مرد نشست.
- جناب یانگ، دوباره همدیگه رو دیدیم
مرد لبخندی زد و دستش و دراز کرد
- دیدیم پسر جون
جيمين پوزخندی زد و دست مرد و فشرد. همون لحظه نوشیدنی با کاپ بزرگی آوردن که جيمين اصلا قصد نداشت
ازش امتحان کنه.
-میتونم سریع تر بپرسم که برای چی اینجاییم وقتی تمام همکاری تمام شده؟
مرد قلوپی از نوشیدنی‌ و قورت داد و سرش و تکون داد.
- فکر کنم وظیفم دونستم آخرین کمکم و نسبت بهت کرده با‌شم.
جيمين سرش و تکون داد و کلافه به اطراف نگاه کرد.
- متوجهم، با اینکه به کمکی احتیاج ندارم ولی میتونم قبولش کنم.
البته پسر واقعا نمیدونست این کمک چقدر میتونه عجیب باشه!
- خب، خب پارک جيمين راستش یه سری شایعات بنا بر اینه که تو! خب با مين یونگی عضو رپر جدید گروهتون تو رابطه‌ای؟
جيمين با شوک سرش و چرخوند و به مرد نگاه کرد. چشماش و ریز کرد صداش حرصش و نشون میداد.
-این یه مسئله شخصیه جناب!
مرد برای جلوگیری از سوتفاهم دستش و بالا آورد و تو هوا برای منع کردن تکون داد.
- نه اشتباه فکر نکن پارک جيمين من فقط وظیفه دونستم که کمی دربارش تحقیق کنم.
اخمی کرد و از جاش بلند ‌ شد.
- من و از روز تعطیلم که میتونستم پیش خانوادم باشم بیرون کشیدین که چیزایی و بهم بگین که خودم میدونم؟ مسخرست
چشمای جيمين ناخودآگاه روی دستای مشت شده‌ی مرد روی کاپ افتاد. ابرویی بالا انداخت و خواست دور بشه که مرد سریع چیزی و گفت که یه تپش قلب پسر و جا انداخت.
- چیزی دارم که ثابت میکنه اون پسر هیچ احساسی جز هیونگ و دونسنگی نسبت بهت نداره.
جيمين میخواست بره، نشنیده بگیره و فقط برگرده خوابگاه و یونگی و به آغوش بکشه. اما روح کنجکاوش و سیراب میکرد؟
پس آروم و بی صدا پشت میز نشست ، گوشه‌ی مغزش فریاد می‌کشید که دقیقا به چه جرمی یونگی و محکوم کردی که اینجا نشستی؟ اما...
- تو عاقلی جيمين! باور کن
جيمين اینبار پوزخند زد و به صندلی تکیه داد.
- بیش از اندازه یانگ شی
مرد خندید و به دستیار گوگلش دستوری داد!
وقتی صدای یونگی از گوشی پلی شد، جيمين قسم خورد که موهای تنش رو به سیخ شدنه!
- باید بهش نزدیک باشم به هر روشی نامجون! فقط من میتونم ازش محافظت کنم
- نگران نباش تهمین جيمين همین الان کنارم خوابه، اون الان نزدیکمه من از همه چی استفاده میکنم تا آسیبی بهش نرسه!
و صدا هایی از این قبیل، جيمين گیج به مرد نگاه کرد.
- اینا تنها چیزی که بهم میده عشقه آقای یانگ؟
مرد پوزخندی زد و گوشیش و روی میز گذاشت
-جيمين ساده‌ی ما، خودتم خوب میدونی چیزی این وسط درست نیست. چیزی هست که اذیتت میکنه، چیزی که هنوز رابطتون و اونقدر عمیق نکرده ‌!
جيمين سعی کرد به خودش مسلط باشه و به ظاهر چهره‌ی با تمسخر به خودش گرفت
- اون وقت شما از کجا باید بدونین و این ویس ها رو داشته باشین؟
مرد سری از تاسف تکون داد و از نوشیدنی‌ خورد.
- احمق نباش جيمين، بیا امشب دوباره امتحانش کن، میزان خواستار بودنش نسبت به خودت؟
من بهت قول میدم بهانه میاره! خودت نگاه کن، یکی از آسمون اومده و با ادعای آشنایی بعد یهو شد دوست پسرت؟ عجیب نیست؟
جيمين با عصبانیت از جاش بلد شد و کیفش و چنگ زد که صدای بدی داد.
- زر اضافست، اضافه
و تقریبا به سمت بیرون دوید، میخواست خودش و گول بزنه که هیچ تاثیری نگرفته پس جلوی بهترین جایی که میتونست غذای مورد علاقه‌ی دوستاش و تهیه کنه پیاده شد و دقایقی بعد با یه دست پر از غذا وارد خوابگاه شد.
و بعد بدون نگاه کردن لحظه ای به هر کدوم از اونها که با تعجب نگاهش میکردن سریع خودش توی اتاقش انداخت.
یه حجم از گرما رو توی بدنش احساس می‌کرد، پس با بغضی که داشت گلوش و می‌سوزوند جلوی آینه ایستاد و بعد کندن پالتوش با لباس خودش و زیر دوشی که همراه بدنش اشکاش و هم می‌شست رها کرد.
نمیدونست چقدر نشسته بود که صدای ملایم در اومد و بعد صدای اروم یونگی اومد.
- جيمين؟
میشه بیای بیرون؟ نیازه ببینمت باید یه جایی برم
جيمين با دردی که حس می‌کرد سریع آب سرد و باز کرد و تا صورتش رو سرحال نشون بده، لباساش و کند از روی قفسه ربدوشامبر و برداشت و تنش کرد.
- اومدم هیونگ
و از حموم بیرون زد، یونگی با گونه‌ی سرخ شده احمقانه به در و دیوار نگاه کرد تا اون حجم زیبایی تحمل کنه،جيمين لبخند تلخی زد و کتفی برای این واکنش بالا انداخت.
- چیکارم داشتی هیونگ،
یونگی بلاخره چشماش و به پسر خیس و سکسی داد و با آهی آروم دستش و دورش حلقه کرد.
- تو نباید انقدر همه چی تموم باشی جيمين
وقتی صدایی از پسر نشنید بهش نگاه کرد و از دیدن چشمای پرش شوکه شد.
- جيمين؟ چیشده؟
پسر کوچیکتر سریع پلک زد و متقابلا یونگی و به آغوش کشید.
- چیزی نشده احساساتی شدم
یونگی مشکوک نگاهی بهش انداخت و سرش و تکون داد.
- اوکیه عزیزم
- من تا فردا باید برم خونه‌ی خودم تا وسایلم و مخصوصا سگم و تحویل بگیرم، خواستم بهت خبر بدم
- میشه منم بیام؟
جيمين با ناخوش احوالی پرسید و یونگی و بیشتر نگران کرد، جین بیرون گفته بود که جيمين عجیب رفتار میکنه اما بی‌توجه اومده بود داخل اما حالا خودشم متوجهش بود، پس آروم روی لب پسر بوسید و عقب کشید.
- هر چیزی من و به تو وصل کن امکان پذیره جيمين برو لباست بپوش.
جيمين واقعا نمی‌دونست چیکار میکنه! نمی‌خواست دستی دستی تحت تاثیر حرفای اون مرد قرار بگیره یا نه فقط میدونست باید بی صدا کنار یونگی راه بره و حرفی نزنه.
وقتی آماده ‌شد از اتاقش بیرون زد با نامجون و جینی که در حال خوردن بودن و جیهوپی رو به رو شد که با آهنگ تلوزیون ضرب گرفته بود و سرش و تکون میداد.
یونگی هم لیوان آبی دستش بود در حال نوشیدن بود، در آرامش! پسر کوچیکتر با خودش فکر کرد کاش به هشدار مغزش گوش میداد این سردرگمی و ایجاد نمی‌کرد.
یونگی سری تکون داد و خواست به افراد توی سالن بگه که دارن میرن، همون موقع در اتاق تهیونگ باز شد و سر و صدا حجم زیادی از خودش و پیدا کرد.
- نه وایسا، اول با جيمين میزنیم بعد هرکی باخت با یکی از ما!
جونگکوک ناراضی سری تکون داد و وقتی دید تاثیری روی تهیونگ نداره قیافه‌ی تخسی به خودش گرفت و صداش و توی سرش انداخت.
- نه! نه قبول نیست کی گفته این عادلانست؟
جین پشت چشمی براشون نازک کرد و یونگی با اخم به جيمين نزدیک شد.
- چی میگین شما؟ با زبون آدمیزاد حرف بزنین
تهیونگ نیشخند شیطانی زد و کتفی بالا انداخت
- من و جونگکوک تصمیم گرفتیم یکیمون با جيمين بازی...
حرفش تموم نشد چون جونگکوک خودش و روی تهیونگ پرت کرد تا جای اون تصمیم نگیره و درحالی داشت پوستش و میجوید جیغ بلندی زد.
- نه نه اینطور نیست
جيمين بی حوصله نگاهشون کرد و ماسکش و بالا کشید.
- نکشین هم و من دارم همراه یونگی میرم
و همین اون دو پسر و توی همون حالت خشک کرد.
تهیونگ چپ چپ به جيمين نگاه کرد و دستش و به علامت از جلو چشمام دور شو تکون داد.
جيمين بعد حدودا یک ساعت لبخند واقعی زد و تونست کمی از نگرانی یونگی و کم کنه.
- هیونگ، جيمين مواظب باشین حتی تو ماشینم ماسک و داشته باشین.
جيمين سری تکون داد و یونگی ماسکی نو از توی جیبش درآورد.
و بعد چند دقیقه از خوابگاه خارج شدن.
.
.
- حس عجیبی نسبت به اینجا دارم
یونگی سوالی نگاهی به پسر کرد که جيمين لبخندی زد.
- یه بار ما در حالت عادی هم دیگه رو اینجا ندیدیم، همشون به دعوا ختم شد.
یونگی ریز خندید و ماسکش و برداشت و لامپ خونه‌ رو زد.
- آخه یه رازی هست، من روی این خونه طلسم خوندم
جيمين پشت چشمی نازک کرد و خودش و روی کاناپه انداخت.
- یااا من و مسخره نکن
یونگی نزدیک اون حجم شد و با انداختن دستش زیر کمرش بلندش کرد.
- بیا ببینم، چرا هیچی نخوردی از صبح؟
جيمين کتفی بالا انداخت و به دروغ اما با عذاب وجدان حرف یونگی و رد کرد.
- با یانگ خوردم
یونگی با کلافگی پسر و تا تختش راهنمایی کرد و خودشم اون گوشه نشست.
- ازش خوشم نمیاد، حالا خوبه هنوز ندیدمش
جيمين سری تکون داد
- مطمعن باش منم همینطورم، همکاری تموم شده صرفا جهت اینکه پدرم و میشناسه میخواد ببینتم.
یونگی در حالی که ساعتش و چک می‌کرد خشک شد!
-چی؟!چی گفتی؟
جيمين گیج رو تخت پهن شد و جواب مرد و داد.
- پدرم و میشناسه
استرس بدی به جون یونگی افتاد.
به چیزی درست نبود! اصلا درست نبود.
یکی که جيمين و خانوادش و از قبل می‌شناخت نزدیکش بود و جیمین هیچ چیزی بهش نگفت.
استرس کلافش کرد، ولی نمی‌خواست فشاری به پسری که گرفته به نظر میومد وارد کنه.
سمت جيمين که به سقف خیره بود خم شد و بینیش و اول به گونش کشید و بعد گردنش و نرم بوسید.
- من میرم یه چیزی برای خوردن درست کنم
و جواب لبخند پسر و با لبخند داد و از اتاق خارج شد، به محض خروج گوشیش و از جیبش خارج کرد و کنار گوشش کجاست.
سریع خودش و به بالکن رسوند
- یونگی هی
آروم به گل گیاه همیشه بهارش دستی کشید و بعد به رو به روش خیره شد.
- اتفاق جدیدی افتاده؟
تهمین آهی کشید و دست از نقاشیش کشید و قلموش و کنار گذاشت.
- گوشی هوسوک هیونگ مشکوک به شنود بود مجبور شدم تظاهر کنم گم شده تا درستش کنم، و بعد خونه‌ی خواهرش گذاشتم
یونگی با تاسف سری تکون داد و با یاد کولی بازی که جیهوپ برای حافظه موبایلش در آورده بود لبخندی زد.
- اوکیه کوچیکترین خبری شد بهم بگو، همه چی خیلی عجیب داره میگذره این همه سکوت بعیده.
و به عقب برگشت و از دیدن جيمين پشتش توی جاش پرید.
- یا جیمینا، مگه قلب گربه ها چقدر دووم میاره
جيمين ریز خندید و سعی کرد چیزایی که شنید و به روش نیاره، با شیطنت خودش و به پسر نزدیک کرد و انگشتش و روی پوست گردن مرد کشید.
- خب پارک جيمين ‌؟
پسر کوچیکتر ابرویی بالا انداخت.
- شاید دلم نخواد من شروع کنم؟ هوم؟
یونگی آهی با خنده کشید و دستش و توی موهای پسر فرو برد و خواست لباش و روی لبای پسر بزاره که با صدای زنگ خونه چشم غره‌ای رفت و دست از پا دراز تر به سمت صدا رفت.
جيمين به اون قیافه خندید و خودش و روی صندلی بالکن انداخت.
یونگی و دید که رفت پایین و با بسته‌ای بالا اومد، یعنی غذا بود؟ با احساس گرسنگی داخل خونه شد و چهره‌ی شاد یونگی و دید.
سؤالی نگاهش کرد که یونگی باکس و روی زمین گذاشت
- مين هولی رو نمایی می‌کند
برعکس انتظار جيمين در باکس باز شد و یه گلوله‌ی قهوه‌ای فرفری خودش و بیرون انداخت با صدایی که اصلا به چهرش نمی‌خورد خونه رو پر کرد.
جيمين شوکه به چشماش و گرد کرد و دستش و روی قلبش گذاشت. سگ با کنجکاوی کمی پیش یونگی سر و صدا در آورد و به سمت جيمين رفت و ساکت بهش نگاه کرد. جيمين تحمل نکرد و جیغ تقریبا بلندی از ذوق کشید و به سمت اون موجود کیوت حمله کرد.
سگ بیچاره اما با ترس واکنش نشون داد غرشی کرد و دوید به سمت نامعلومی تا اون کسی که پشتش بود بهش نرسه.
- من میخورمت
جيمين غرید و سرعتش و بالا تر برد
یونگی آهی از خنده کشید و بلند شد و وقتی هولی و جیمین از رو به روش رد شدن با دست راستش هولی و با دست چپش جيمين و گرفت.
- بیاین با آرامش اشناتون کنم.
هولی چند بار دیگه با وحشت برای جيمين غرش کرد که جيمين دوباره وارد بهت شد و بعد دستاش و نامعلوم تو هوا تکون داد و صدا های عجیب غریبی از خودش در آورد.
- احینیویذیجیجیجبیجی، کیوت اجوبیبوجی
یونگی از واکنش پسر خندش گرفت و در همون حالت شقیقش و بوسید.
- خیلی خب، این هولیه، به چهرش نگاه نکن 4 سالش و به صورت اعجاب انگیزی من هیچوقت هیچ اقدامی برای تربیتش نکردم خودش همه چی و یاد گرفت.
و بعد رو به هولی کرد.
- این جيمينه هولی، دوسته،
و بعد چشمک مرموزی زد
- شایدم اپای ایندت
مشت جيمين و به جون خرید و خندید.
- خب جيمينی بچمون خوابش میاد چیکار کنیم؟
جيمين خندید و هولی و توی دستش گرفت سرش و نوازش کرد.
- بیا بریم عزیزم
و بدون جواب دادن به یونگی ازش دور شد و پسر و تو بهت فرد برد.
جيمين با لبخند ریزی روی تخت نشست سگ آروم شده رو کنار خودش گذاشت. البته به یاد نداشت چقدر سر اون موجود کوچولو رو نوازش کرد که خودشم خوابش برد و وقتی چشماش و باز کرد هوا تاریک بود و هیچ اثری از هولی نبود.
سرش از شدت ضعفی که از گرسنگی داشت گیج میرفت پس سریع از اتاق خارج شد با یونگی با بالا تنه‌ی برهنه رو به روی تلویزیون رو به رو شد.
- اوه مين؟
یونگی شگفت زده به سمت پسر برگشت
- ببین کی از دنیای خواب برگشته، چطور تونستی انقدر بخوابی؟!
جيمين کتفی بالا انداخت و به سگی که با یه اسباب بازی پلاستیکی درگیر بود نگاه کرد.
-خب! اگر یکم صبر کنی یه میز پر غذا و تقدیم به آیدل محبوبم میکنم.
جيمين نیشخندی زد و به سمت پسر رفت و کنارش نشست.
- واسه کس دیگه ای که از این کارا نکردی؟
یونگی سرش و توی گردن داغ جيمين فرو برد نفسی کشید.
- همه چی متعلق به جيمين
جيمين واقعا احساس خوبی از نفسای یونگی داشت، پس آروم برگشت سمت صورتش و خط فکش و بوسید.
لباش و پایین تر کشید و خیلی ظریف زیر فک مرد و به دندون گرفت.
یونگی با آرامش چشماش و بست و جیمین کامل به سمت پسر بزرگتر مایل شد و همونجور که زبون و دندونش و روی گردن مرد می‌کشید و از خودش ردی به جا گذاشت تا جایی که یونگی بی‌قرار کنترل و دستش گرفت و اولین کاری کرد مکیدن لب هایی بود که خیلی توی چشمش بود، جيمين سریع بوسشون و عمیق کرد و با بیرون آوردن زبونش بوسه‌ی پر سر و صدایی و رسما آغاز کرد. دستای یونگی با تردید پایین کمر جيمين نشست پسر به سمت خودش کشید و روی پاهاش نشوند و اجازه داد پسر با انگشتاش خط هایی روی تنش بندازه. وقتی احساس کرد نفسشون در حال بند اومدنه از لبهای پسر دل کند و لبهاش و به ترقوش رسوند و اجازه داد پسر سرش و توی گردنش ببره و ناله‌های ریزش و کنار گوشش و بشنوه. و خودش؟ اصلا نمیتونست از پوست نرم زیر دندوناش بگذره پس با ملایمت کمک کرد روی کاناپه دراز بکشه و بالای سرش خیمه زد اون حجم از زیبایی مردونه رو کی جوابگو بود؟
تاپ نازکی که تنش بود و کمی بالا زد و لب هاش و یه شکمش رسوند و با لاو بایت ها و گاها بوسه های ریزش پر کرد جيمين توی آرامش موهای یونگی و نوازش کرد و نهایت و لذت و می‌برد.
اما همه چی تا وقتی بود که این عشق بازی به یه جایی برسه که باید میرسید! یونگی به خودش اومد، دوباره، همون اشتباه و تکرار کرد.
میتونست ادامه بده و خودش و پسر روی کاناپه رو بی‌نیاز کنه. اما پس جواب خودش و چی میداد وقتی نتونسته بود حتی به یکی از قول هاش عمل کنه؟ دوباره از روی پوست پسر بلند شد و سرش و به سمت صورتش برد.
جيمين کمی سرش و بلند کرد تا لباشون و به هم برسونه اما یونگی لباش و گاز گرفت و بوسه‌ی عمیقی به پیشونی جيمين زد و سریع سرش و در آغوشش گرفت.
- هی... هیونگ؟
توی آغوش مرد وول خورد تا خودش و آزاد کنه، نمی‌دونست از بغض باید چیکار کنه وقتی اینجوری پس زده میشد. خشم و بغض، احساس کافی نبودن وجودش و پر کرد. دستش و با قدرت روی بازوی مرد کوبید و اینبار رسما فریادش بالا رفت و قلب یونگی و به درد آورد.
- ولم کن، ولم میکنی و ادامه میدی هیونگ
وقتی دید یونگی ولش نمیکنه جریحه دار تر شد و به پوست یونگی چنگ انداخت،
- چرا ولم نمیکنی هان؟ ولم کن بزار به درد خودم بمیرم
یونگی لباش و با بغض گاز گرفت
- هیونگ متاسفه جيمين، هیونگ...
و با دردی که روی قفسه سینش نشست ناخودآگاه پسر و ول کرد و عقب کشید. جيمين نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت اتاق دوید. یونگی با سرعت پشتش رفت و از دیدن جيمينی که سریع وسایلش و جمع می‌کرد شوکه شد. ناباور دستش و تکون داد.
- وایسا جیم؟ چیکار داری میکنی؟
و گوشه‌ی کیف پسر و گرفت
- کجا وایسا توضی
ولی با فریاد خش دار پسر توی جاش قفل شد.
- چی و توضیح میدی؟ اینکه چرا با پارک جيمين حال نمیکنی؟
پسر به محض داد زدن گلوش گرفت و صداش حالا ضعیف تر شد. ولی بازم فریاد کشید و اینبار اشک هاشم سرازیر شد.
- نمیخوام اینجا باشم دنبالم نیا، بدم میاد از اینکه وقتی نمیخوای ولی به خودت تحمیل میکنی که کنارم باشی.
نفسی از اشک زد و به سمت بیرون دوید.
یونگی پر شدن چشماش و حس کرد
- جيمين
زمزمه کرد و محکم مجسمه‌ی سفید کنار میز روی تخت بود و روی زمین پرت کرد.
- متاسفم
سریع سعی کرد لباس دم دستی بپوشه و از خونه خارج شد، چرا که پسر بدون ماشین فقط دویده بود.
گوشی و توی دستش گرفت سریع شمارش و گرفت.
- جوابم و بده جيمين، بدو عزیزم
ولی از جواب نگرفتن نامید و آسیب دیده به اطرافش نگاه کرد، اما پیام تهیونگ توجه‌ و جلب کرد.
- کاش غذا نپخته باشین من و جونگکوک با کلی غذا داریم میایم.
سریع شماره‌ی پسر و گرفت.
- الو ه
بی صبر نفس نفس زد و حرف تهیونگ و قطع کرد.
- لطفا با ماشین این اطراف و بگردین و جیمین و پیدا کنین، تهیونگ لطفا
و تهیونگ بهت زده رو پشت موبایلش تنها گذاشت.
تهیونگ ناخودآگاه چشماش اشکی شد،
- کوک به راننده بگو سریعتر بره یه اتفاقایی داره میوفته
- جيمين؟ کجا رفتی بچه ‌؟
جونگکوک برای چندمین بار شماره گیری کرد و جوابی دریافت نکرد.
تهیونگ آروم سرش و ماساژ داد و سعی کرد تمرکز کنه.
- چی تو سرت داری پارک؟

خب حالتون چطوره؟
تصمیم جيمين چیه؟
چیزی هست که بهش مشکوک باشین؟ لطفا من و از نظر ها باحالتون خوشحال کنین ❤️

It Was For YouOnde histórias criam vida. Descubra agora