Red Pen

340 42 0
                                        

سلام چطورین؟
عيدتون مبارک! 💃🏻
نظر بدین راجع به پارتم کم و کسری هاش و بگین دل من و شاد بنمایید 🥺😁

نامجون نگاهی به جین که سرش و توی دستاش داشت انداخت و بعد به چهره‌ی سرخ جیهوپ نگاه کرد. همشون، بعد دیدن اون هدیه‌ی خوفناک یه جوری حالشون بد بود. با تصمیم جدی ای که روش فکر می‌کرد و با تکیه دادن به پشت کاناپه به زبون اوورد.
- یونگی من کمک میکنم...
گردن یونگی با شتاب به سمت نامجون چرخیده شد. نامجون میتونست به تموم مقدسات قسم بخوره که اشک شوق توی چشمای مرد جمع شده بود، یونگی باید اعتراف می‌کرد درواقع نامجون نمی‌دونست حضورش توی زندگیش چقدر میتونه براش دلگرم کننده باشه.
- پ... پشیمون نمیشی نامجونا...نمیشی
یونگی با نگرانی به اتاقی که حالا کوک و جيمين داخل بود انداخت و بعد نگاهش و به تِمین داد که با قدرت و استرس دست تهیونگ و چسبیده بود و ول نمی‌کرد.
- نمیدونم کجا بفرستمت! اصلا نمیدونم
اما با چیزی که شنید به عقب برگشت، اینبار دیگه نزدیک بود چشماش و از دست بده.
- میتونی ببریش پیش نونا
جیهوپ در حالی که به دیوار سفید زل زده بود این و به زبون اوورد. همه افراد حاضر جز تِمین خوب میدونستند اون پسر چقدر روی خانوادش حساسه و الان یه حرف بعيد زده بود.
- هوبا
صدای ناباور یونگی باعث شد بلاخره نگاهش و به اون پسر بده و دوستش و که حالا شبیه یه گربه ی شکننده بود و از زیر نگاهش بگذرونه.
- نمیخوام ترسم باعث بشه جيمين و تو و... شاید کسایی که به جونم بستن و از دست بدم.
و از جاش بلند شد و با جدیت خودش و به یونگی رسوند،این نگاه غم زده و جدیش و شاید تو این پنج سال فقط دو یا 3 بار به اون جمع نشون داده بود و همین باعث سکوت افراد حاضر بود.
- ولی من احمق نیستم تو باید به منم بگی اینجا چخبره مين یونگی.
یونگی بی طاقت قدم باقی مونده رو طی کرد و خودش و به آغوش جیهوپ رسوند.
یونگی دوباره پناه آورده بود، انگار هر جایی که میرفت هرکاری که می‌کرد آخره آخرش پناهش جایی بود که به هوسوک مربوط باشه.
....
با تکون خوردن جيمين حواس کوک از گوشیش پرت و به سمت جيمين خم شد.
- جيمين شی؟ صدام و میشنوی؟
جيمين میشنید ولی اصلا دوست نداشت جواب بده یا حتی چشم هاش و باز کنه. حس می‌کرد به محض باز کردن چشم‌هاش دوباره قراره با اون صحنه رو‌به رو بشه. اما لحظه‌ای با یادآوریه اینکه دستاش کثیف شده بودن سریع چشم‌هاش و باز کرد و تقریبا خودش و از تخت پایین پرت کرد. جلوی چشمای شوکه شده جونگکوک سمت سرویس دوید و لرزون دستاش با اینکه کاملا تمیز بودن و سه یا چهار دور با مایع شوینده شست.
جونگکوک به خودش اومد سریع خودش به اون پسر رسوند به زور از دستشویی جداش کرد. اما پاهای جيمين یاریش نمی‌کرد و جونگکوک قطعا درحال گذاشتن تمام توانش بود.
- هیونگ ولش کن این و...
و این بار محکم پسر و کشید که با سطح زیر پاش سر خوردن و هر دو محکم به زمین برخورد کردن. جيمين تند خودش و کنار کشید اما جونگکوک شوکه سره جاش نشسته بود، اما یه لحظه از دردی که توی کمرش ایجاد شد بی هوا دهنش و باز کرد و تقریبا دادی زد که ساختمون خوابگاه و لرزوند.
- آخ از کمر به فاک رفتم...
سر و صدا دوباره اون جمع رو به اتاق کشوند و اینبار گیج شده به اون صحنه نگاه میکردن، جيمينی که توی سکوت به یکی از دیوارا تکیه داده بود و حرف نمیزد و جونگکوکی که مثل بچه های دو ساله هوار میزد. تهیونگ خودش و کنترل کرد که نخنده و واقعا شرایط جوری نبود که بتونن با خندیدن اون پسر کنار بیان. خودش و آروم به سمت جونگکوک کشوند و دستش و زیر بازوی اون پسر حلقه کرد.
- پاشو، پاشو تا کمر من و هم به فاک ندادی
ولی وقتی دید توانش و نداره و جونگکوک کمکش نمیکنه چشماش و گرد کرد.
- هی دابل بانی به نظرت من میتونم بلندت کنم؟ که از جات تکون نمیخوری؟
با لحن ساطوری تهیونگ و چشمای طلبکارش جونگکوک اهي کشید و سعی کرد پاهاش و تکون بده و بلند بشه.
جیهوپ به جيمينی که همچنان ساکت بود نزدیک شد و رو به روش زانو زد. دستش و آروم روی موهاش کشید و سعی کرد آرومش کنه.
- هی جيمينی همه چی تموم شده خب؟ الان قراره دور هم جمع بشیم و رامیون و مرغ تند بخوریم مثل همیشه.
جيمين نگاهش و به سمت جیهوپ که با امیدواری نگاهش می‌کرد برد اما نگاهش یه جایی درست پشت اون پسر و هدف گرفت.
تِمین اون پسر با نگرانی پشت جیهوپ ایستاده بود و جيمين نمیتونست تشخیص بده که اینم یه خیاله یا نه...
اما با فکر اینکه قرار نیست اتفاقات مورد علاقش و تو واقعیت ببینه نگاهش و چرخوند. جیهوپ با ناراحتی از نگرفتن عکس العمل مورد علاقش دستش و پشت پسر حلقه کرد و خواست پسر و توی آغوشش بکشه که از جاش بلند شد.
- من خوبم...
از جاش بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت و خودش و به بومی رسوند که تقریبا پنج سال میشد که پاتوق تنهایی هاش بود. یونگی دستاش و ، از افکارش از اون هایی که بهش میگفتن دیدی هیچکاری نتونستی براش بکنی؟مشت کرد. اما خب آره یونگی نتونست کاری برای جيمين بکنه اما شوگا...یا نسخه‌ی برترش آگوست دی چی؟ اونا هم کاری از دستشون بر نمیومد؟ پوزخندی گوشه لبش نشست و بعد سعی کرد با قدمای بزرگ خودش و به جيمين برسونه.
...
- جین هیونگ حالت خوبه؟
جین همونجور که سرش و توی بالشت تخت فرو برده بود سرش و تکون داد، اما نامجون میتونست از پاهایی که از سر عصبی بودن تند تکون میداد بفهمه جین بهش راستش و نمیگه. روی تخت کنار پسر نشست و دستش نوازش گونه روی موهاش کشید.
- لازم نیست خودت و اذیت کنی خب؟ ما نمیزاریم چیزی بشه...
لحنش پر از امید بود اما باعث عصبانیت جین شد و باعث شد روی تخت بشینه...
- فقط وقتی میتونی بهم امید بدی که بفهمم داستان چیه، من احمق نیستم نامجون احمق نیستم.
نفسي عمیق کشید و بعد به زمین نگاه کرد.
- یه چیزی هست که داره یونگی و جيمين و تو رو و حتی اون پسره تِمین و تهدید میکنه .. و تو حتی رغبت نمیکنی به من بگیش... پس بهتره بگم هر وقت حس کردی منم میتونم محرم رازت باشم سعی کن بهم امید بدی..
صدای گرفتش جایی توی قلب نامجون و خنج انداخت سرش و با ناراحتی پایین و دستش و دور جین کشید مجبورش کرد باهم رو تخت دراز بکشن. انگشت‌هاش و توی موهای پسر فرو برد مشغول نوازشش شد.
- اگه بهت نمیگم فقط برای اینه که اصلا دلم نمیخواد تو ام به لیست افرادی که الان گفتی اضافه بشی.
به چشمای دلخور جین خیره شد و پلک آرومی زد.
- من بدون تو هیچی نیستم هیونگ و بهم حق بده که بخوام خودخواه باشم و تو رو برای خودم نگه دارم.
جین که حالا نرم تر شده بود دستش و روی کتف نامجون گذاشت و آروم مشغول نوازشش شد. نامجون اما با شیطنت سرش و توی گردن جین فرو برد روی شاهرگ بر اومده‌ی جین هیکی جا گذاشت و بعد جیغ جین و با حرفش بالا برد.
- هیونگ این و گذاشتم اینجا، حالا اگه میتونی بیرون از دست اون پنج تا تخم جن جون سالم به در ببر.
و مشتای جین و به جون خرید.
....
- جیمینا...
یه بار دیگه اطراف و نگاه کرد و بلاخره جسم رنجورش و توی تاریکی که توی لبه‌ی اون مکان دید. انگار این صحنه براش تکرار شده بود دژاوو... یه پسر که لبه‌‌ی بوم ایستاده و مردی که خودش و بهش رسونده بود تا آرومش کنه و بهش بگه تنها نیست، بهش بگه میتونه بهش اعتماد کنه و بازم بگه که تا آخرش کنارش میمونه منتهی پسری که الان اونجا بود تفاوت زیادی با خودش توی اون زمان داشت...
آستینش و بالا کشید و دوباره به تتوش خیره شد.
قدمی به سمت اون پسر برداشت...
- هیونگ بهم کمک کن، من تنهایی بلدِ کار نیستم.
و با چند قدم خودش و به پسر رسوند و کنارش به اون دیوار کوچیک تکیه داد.
- جای دنجیه
واکنشی از پسر ندید، آروم دستش و روی دست کوچیکش گذاشت، تضاد گرمای خودش و دستای سرد پسرک و دوست داشت آروم انگشتای ظریفش و نوازش کرد.
- منم اون و دیدم جيمين
پسر ساکت بود و قصد حرف زدن نداشت، بهش حق میداد کسی از دیدن سر گربه‌ای که وابستش شده بود خوشحال نمیشد که از جيمين با اون احساسات لطیفش انتظار واکنش عادی و داشته باشه. خصوصا که توی کارتون هدیه با رنگ قرمز نوشته شده بود.
(من فقط فهمیدم از گربه‌ها خوشت میاد)...
آهی کشید اون در کنار تهدید کردن جيمين خودشم تهدید کرده بود.... با اخم نگاهی به پسر انداخت دستش و آروم فشرد.
- پارک جيمين نیومدم بهت امید واهی بدم ولی الان که من اینجام نمیزارم دیگه این اتفاق بیوفته، بی حواسی کردم.
جيمين بلاخره نگاهش کرد، یونگی از نگاه پسر شوکه شد، تهیونگ چی میگفت وقتی یکی اینجوری نگاهش می‌کرد؟ پاپی؟ ای کاش انقدر خودخواه بود که کار ظهرش و اینبار با احساس انجام بده ، هنوز گرمای لبهای پسر کوچیکتر و حس می‌کرد. سعی کرد مغزش و از افکارش منحرف کنه
- و اینکه فکر میکردم انقدر باهوش باشی که من علاقه‌ی خاصی به رقصیدن و تکون خوردم ندارم. قطعا دلیل دیگه ای برای اومدن داشتم مگه نه؟
نگاه بی جواب جيمين صبر ازش گرفت و مجبورش کرد پیشونیش و به پیشونی اون پسر بچسبونه حالا نوک بینی هاشون هم باهم برخورد داشتن. الان حتی زبونشم تحت کنترل احساساتش بودن.
- اینجوری نگاهم نکن پارک جيمين، این نگاه باعث میشه قوانینم زیر سوال بره...
مهر سکوت پسر شکسته شد، ابروش و بالا انداخت و به فاصله میلی متریه چشم ها و لبهاشون چشم دوخت چرا حالا که تو این شرایط بودن کمی پسر بزرگتر و اذیت نمی‌کرد؟ نفسش و گرم بیرون داد چشماش و خمار کرد.
- چجوری یونگیا.. اوه نه هیونگ...
یونگی حسش می‌کرد میتونست بفهمه پسر قصدش چیه اما چیزی که عجیب بود علاقه‌ی یونگی به این بازی بود.
- همینجوری که انگار یه جایی و هدف گرفتی
جيمين چشماش و تو حدقه چرخوند، حالا که فکر می‌کرد میدید حالش بهتر شده، لحن حمایتگر یونگی و باید کجای دلش جا می‌کرد تا از ذوق سر ریز نکنه؟
- منظورت و واضح تر بگو...
یونگی دست به مهره شد و سعی کرد از گرمای چسبیده به.. پیشونیش لذت ببره.
- دقیقا چقدر!؟
چشمای ریز شدش باعث می‌شد جيمين بخواد اتفاقات چند ساعت پیش و فراموش کنه و بخنده اما دوباره به یاد اووردن اون صحنه باعث شد تمام بدنش یخ بزنه و سریع از یونگی جدا بشه.
یونگی با اخم دستش رو کتف پسر گذاشت و اون و به سمت خودش کشید.
- به من تکیه کن جيمين، من بهت آسیب نمیزنم من...
و کاش میتونست بگه من تا آخرین لحظه‌ی عمرم از تو محافظت میکنم.
جيمين دوباره سرش و بالا اوورد و به مرد روبه‌روش خیره شد، اون همیشه سعی می‌کرد از جيمين محافظت کنه، حتی از اولین دیدارشون...
- تو کی هستی؟
و برای دومین بار این سوال و به زبون اوورد، سؤالی که یونگی میدونست قراره بازم براش بی جواب بمونه. جيمين وقتی سکوت یونگی و حس کرد با التماس بیشتری به یونگی نزدیک شد صورتاشون پنج سانتی متر تا مماس شدن فاصله داشتن. پسر کوچیکتر دستش و روی دو تا کتف یونگی گذاشت.
- خواهش میکنم بگو هیونگ، برای اینکه بهت اعتماد کنم
یونگی خودش و از دست جيمين بیرون کشید و دست پسر و گرفت.
- همش و بهت نمیگم، اما فقط یه کم، بهم قول بده تا من هستم نترسی جيمين...
جيمين ترسیده به پسر نگاه کرد، نمیفهمید چی‌به چیه که انقدر یونگی و مشوش کرده.
سرش و آروم تکون داد.
- قول میدم...
یونگی چشماش و بست و از رضایت فشاری به دست پسر داد.
- نامجون چقدر بهت نزدیکه؟
پسر چشماش و گرد کرد و به یونگی نگاه کرد، نامجون جای پدر خوندش و داشت مگه نه؟
- نامجون هیونگ به اندازه ده سال برام آشناست...
یونگی چشماش و بست و سرش تکون داد.
- تِمین چی؟
اخمای جيمين توي هم رفت اون پسر شاید حدود پونزده سال
-پونزده سال منهای پنج
پوزخند حرصیش برای یونگی شیرین بود و چهره‌ی کیوت پسر و خواستنی تر می‌کرد.
-خب تهیونگ؟
جيمين چشماش و گرد کرد میمیک صورتش احتمالا قصد داشتن جون و از یونگی بگیرن.
- از وقتی که چشمام و باز کردم
یونگی آروم نشست و لبخندی زد...
- پارک جيمين من از تهیونگ برات آشنا ترم، من قبل اینکه خودم به دنیا بیام اشنات بودم... این راضی کنندست؟
به چهره‌ی متعجب و کنجکاو جيمين نگاه کرد و وقتی حس کرد میخواد حرف بزنه انگشت اشارش و به لب پسر چسبوند و باعث اخمش شد.
- قرارمون فقط یک کم بود
و به سمت در فرار کرد
- هیونگ الان فکر میکنم تو اصلنشم ابهت نداری فقط یه گربه‌سان کیوتی
صدای پر حرص پسر باعث لبخندش شد،در حالی که ازش فاصله می‌گرفت دستش و روی قلبش که بی قراری می‌کرد گذاشت و فشردش و زمزمش فقط به گوش خودش رسید.
-قرارمون این نبود، فقط محافظت ازش، نه عاشقش شدن...
با صدای پا پشت سرش نیشخندی زد سرعتش و کم کرد تا جيمين بهش برسه.
....
-اون ظرف بده من غول پیکر
جونگکوک با لبای آویزون خیار و ریز می‌کرد و داشت به نامجون حق میداد که چرا از آشپزی متنفره...
الان تهیونگ یک ساعتی بود که مجبورش کرده بود کرده بود کیک بپزن، کیمباپ درست کنن، مرغ تند درست کنن و الان درخواست سالاد درست کردنش مغزش و به جوش اوورده.
-ياااا تهیونگ
ولی با ضربه‌ای که گردنش خورد کارش و ادامه داد، اون الان اجازه‌ی کاری و نداشت چون جین و جیهوپم داشتن کمک میکردن و این نامجون بود که در آرامش با تِمین حرف می‌زد.
با حس اینکه کسی حواسش به اون نیست صندلی و عقب کشید و سریع به سمت در آشپزخونه و فرار ازش رفت.
تهیونگ بلافاصله جنبیده بود اما بازم دستش به اون پسر نرسید و دست به کمر سر جاش ایستاد.
جونگکوک با ترس و جیغ همراه با سر و صدا به سمت نامجون دوید....
- نامجون هیونگ نامجون هیونگ
اصلا حواسش نبود داره درست مثل پنج سال پیش و روزای اولی که اومده بود رفتار میکنه. نامجون با خنده از جاش بلند شد و اون جسم که می‌ترسید چهار روز دیگه از خودش بزرگتر بشه رو پشتش پنهان کرد تا از دست اون سه نفر و خصوصا جیهوپ که با چاقوی توی دستش یک قدم جلوتر از بقیه بود نجات بده.
- اوه چیکارش دارین، همین الانشم غذا پختست
جونگکوک پشت نامجون خوشحال به تمین که خندش گرفته بود لبخند زد و دستش و دور گردن نامجون حلقه کرد. جین با دیدن این صحنه قدمی جلو برداشت با شوخی چاقو رو از دست جیهوپ بیرون و فریاد بلندی کشید.
- جئون جونگکوک فقط صبر کن ببینم به دوست پسر کی دست میزنی
جونگکوک با خنده دوباره فریاد زد و اینبار به سمت در خروجی فرار کرد. که درست همون لحظه در باز شد یونگی و بعد جيمين داخل خوابگاه اومدن. جونگکوک با حواس پرتی جيمين و یونگی و کنار کشید و قدمی برداشت که سرش محکم به در بسته برخورد کرد و با آخ و اوخ دستش و به سرش چسبوند. با صدای پق خنده‌ی تهیونگ، خنده‌ی همشون بلا استثنا بالا رفت و باعث شد جونگکوک هم با یه دست روی چشمش با درد خرگوشی بخنده.
فقط این نگاه تمین بود که روی خنده ‌های ضعف کرده‌ی جیهوپ نشست، اون پسر زیادی قشنگ نمیخندید؟ خیلی قشنگ بود، خیلی قشنگ، کاش میتونست مثل سالها قبل با روش‌های خودش این پسر و برای خودش کنه مثل یه افسونگر...
-تمین هیونگ؟
جيمين گفته بود و تمین سرش و سریع برگردوند. جیمین میخواست بدون در نظر گرفتن سوالاش با تمین آشتی کنه، نمی‌خواست دوباره به برگرده اون زمان و خودش و اطرافیانش و ناراحت کنه، خصوصا که یونگی بهش اطمینان داده بود کنارشه...سرش و به سمت یونگی که نگاه تایید کننده‌ای بهش خیره شده بود چرخوند، توی چشم‌های مشکیش نگاه کرد خطاب تمین حرفش و زد.
- ازم عذر خواهی کن بغلم کن نزار برگردم به گذشته.
همچنان نگاهش به یونگی بود، چشم های اون مرد زیبا بود... خیلی زیبا اون قدر که میتونست توی اون سیاه چاله تا ابد تنها بمونه.
با حس فرو رفتن توی آغوشی به خودش اومد و خودش و رها کرد.
تمین بی صبر دستش و پشت موهای پسر کوچیکتر می‌کشید سعی می‌کرد خودش و آروم کنه.
- ببخش جيمين ببخش تمین و ببخش
جيمين آروم لبخندی به چشمای خیس تمین زد و آروم ازش جدا شد.
- میبخشم
و باعث لبخندی بین اشکای پسر شد.
- من چی؟
با صدای جونگکوک به سمتش برنگشت همچنان که به روبه‌روش خیره بود حرفش و زد.
- تو چی جئون؟
جونگکوک لباش و کاملا آویزون کرد و دستاش و توی یک دیگه فشرد.
- منم ببخش دیگه اشتباه کردم با رفتارام و اینکه هلت دادم.
جيمين خندش گرفته بود چطور باید باور می‌کرد اون پسر یه تاپه ‌‌؟ البته اون هنوز نمی‌دونست ولی خب تهیونگ...
به سمت جونگکوک برگشت و دستش و باز کرد.
- بیا جونگکوکی بخشوده شدی
جونگکوک با ذوق به سمت جيمين رفت و آغوشش و پذیرا شد.
تهیونگ لبخند باکسی زد و در حالی که دستش و دور بازوی یونگی حلقه می‌کرد تو چشماش خیره شد.
- من و تو جدیدا خیلی حرف نزدیم عشقم چه خبر؟
یونگی پشت چشمی برای توله خرسی که الان کاملا بهش چسبیده بود نازک کرد و سعی کرد دستش و از دست پسر جدا کنه.
- اوه تهیونگ دوباره نه
تهیونگ دوباره چفت یونگی شده بود و قرار نبود تا وقتی یونگی بهش ابراز علاقه نکنه دست از سرش برداره. و این عادت برای یونگی رو شده بود، سال اولی که همخونه شده بودن و تهیونگ از سر تنهایی بی دوست بودن خودش و توی دل یونگی جا کرده بود و بعد هر زمانی که احساس می‌کرد دارن از هم دور میشن به زور تهدید از یونگی ابراز محبت جل می‌کرد و بعد خیالش و راحت می‌کرد و حالا یکی از همون روزا بود.
- یا یونگی هیونگ زود باش
یونگی جلوی خنده‌ی دوستاش نگاهی به تهیونگ کرد و وقتی حس کرد راه فراری نداره دستش و رو سر پسر گذاشت و محکم روی موهای آبی اون پسر و بوسید و باعت قنج رفتن دل تهیونگ شد.
پسر دستش و روی قلبش گذاشت و خودش و روی کاناپه پرت کرد.
- اوه ماي گاش، اون بلاخره بهم ابراز علاقه کرد، آه قلبم
واکنشاش همرو به خنده انداخت و جيمين تونست متوجه لبخند عجیب جونگکوک رو به تهیونگ بشه.
-آه تهیونگا تو خیلی تو کارت مهارت داری...
....
- نامجونا
مرد که داشت وارد اتاقش میشد نگاهش و برگردوند و به یونگی که به در اتاقش خیره شده بود خیره.
- هیونگ؟
یونگی کلافه دستی تو موهاش کشید و به بالکن موجود اشاره کرد.
نامجون با فکر اینکه باید جین و تنها بزاره سری تکون داد و در و بست و همراه یونگی راه افتاد.
در حالی که پشت میز توی بالکن می‌نشست
- چیشده؟
یونگی که اضطراب توی چهرش واضح بود، سریع دستش و به نامجون رسوند و دست اون و توی مشتش فشرد..
- تونستن تا توی این خوابگاه کوفتی نفوذ کنن
دستش و پس کشید و مشت کرد و نگاهش و به محوطه خوابگاه داد.
خیلی ساکت به نظر می‌اومد.
- و جرعت کردن من و جيمين و با خودکار قرمر تهدید کنن
پوزخندش برای نامجون خوش نبود.
-با خودکار قرمز
«باخودکار قرمز تو کره نامه یا هدیه نمی‌نویسن البته این و یه جا خونده بودم، نشونه نفرین و مرگ و ایناست »
نامجون میدونست همش و میدونست، سرش و تکون داد.
- میگی کار کی...
ولی با از جا پریدن یونگی از جاش پرید، یونگی بی توجه به سمت لبه‌ی بالکن دوید و نگاه‌ش و دور حیاط چرخوند و بعد فریادش بالا رفت.
- هیییی
و خیلی سریع تر از اونی که نامجون فکرش و بکنه به سمت در خروجی دوید. نامجون شکه خودش و به لبه‌ی بالکن رسوند و از چیزی که دید تمام بدنش یخ زد.
دید که یه فرد از پشت یکی از درختای محوطه به محص اینکه متوجه شد یونگی فهمیده به سمت در خروجی میدوید.
نامجون با نگرانی برای یونگی لحظه‌ای وقت تلف نکرد و به سمت در دوید.
یونگی اما داخل محوطه رسید و پشت مرد درشت جثه دوید و فریادش و روی سر اون مرد خالی کرد.
- وایسا آشغال... خودت گیر بیوفتی نابودت میکنم
صدای هیونگ گفتن نامجون و شنیده بود ولی بی‌صبر دویده بود، اما درست بیرون در خروجی وقتی دستش به اون رسید ماشینی با سرعت جلوشون ترمز زد و اون و داخل ماشین کشید و سریع از اونجا دور شدن.
تمام فکرش شد نگاه کسی که پنجره‌اش باز بود، اون نگاه با اون ماسک، چطور میتونست انقدر آشنا باشه؟

با اهنگ جيمين کنار نیومده بودیم که آهنگ یونگیمم اومد بیرون 😭 جون میده 24 ساعت بدون وقفه با اهنگش برقصی 😭😂💃🏻

با اهنگ جيمين کنار نیومده بودیم که آهنگ یونگیمم اومد بیرون 😭 جون میده 24 ساعت بدون وقفه با اهنگش برقصی 😭😂💃🏻

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

پسر سوِیجم🤤
عزیزکام فالوم کنید...

It Was For Youحيث تعيش القصص. اكتشف الآن