I hid it.

367 46 11
                                        

سلاااااممممم من با یه پارت طولانی بازگشتم 💜همین الان اون ستاره و رنگی کنین دوستون دارم بوس❤️

یونگی با حرص تخم مرغ های آب پز شده رو توی سینی
گذاشت و نون های سخاری وروی میز مرتب چید.
خودش و روی صندلی پرت کرد و قهوش و توی دستش گرفت. صداش و بالا برد تا به گوش افراد توی سالن برسه.
- مارک... بچه ها بیاین برای صبحانه
حدودا دو دقیقه بعد از حرفش صدای قدمی و شنید میدونست الان الانا نمیان.
ولی وقتی سرش و بلند کرد با اِندَر کوچولویی که پاهاش و روی زمین می‌کوبید تا راه بره رو به رو شد. اندر دخترش بود مگه نه؟ سرش و برد پایین و لبخند لثه‌ایش و به دختر کوچولو زد و اون و توی آغوشش کشید. اندر بر حسب عادت سرش و توی گلوی یونگی فرو کرد و با بازیگوشی پاهای تپلش و تکون داد.
یونگی اینبار تلخ خندی زد و ذره‌ای از قهوش نوشید.
- دلم براش تنگ شده.
وقتی نگاه گیج اندر و دید دوباره لبخند زد و اینبار به انگلیسی شروع به حرف زدن کرد.
- مامانت دوباره سرم هوار شده
- چشمم روشن مين یونگی، دلت واسه یکی تنگ شده و به من نمیگی؟ تازه دخترم و علیه مادرش شورش میدی؟
یونگی لبخندی به دختر غرغرو زد و بلند شده برای در اووردن از دلش آروم لپش و بوسید.
دوباره سر جاش نشست و اینبار مارک و سوران و الو‌ایدین هم اضافه شدن. دختر لیوانی از شیر ریخت و چشمکی به یونگی زد.
- حالا تعریف نکردی.
یونگی سیگارش و رو به جمع گرفت
- ایرادی نداره؟
وقتی سراشون به معنی نه تکون خورد آروم روشنش کرد و کام عمیقی گرفت.
-پنج روزه ندیدمش
دختر دوباره خندید و سرش و روی شونه ی الو آیدین گذاشت.
-کی و؟ یارت؟
ولی وقتی یونگی سرش و با جدیت تکون داد، سوران غذایی که می‌خورد توی گلوش پرید و شروع کرد با فشار سرفه کردن.
یونگی پشت چشمی براشون نازک و بعد از تکون دادن شلوارش از جاش بلند شد.
- دایا یک ساعت دیگه میاد، هرچی میخواین ازش بگیرین. مارک تهیونگ خوابگاهشه میخوای ببینیش بهش زنگ بزن.
و به داد و بی‌دادای خشمگین دختر بی‌توجهی کرد و داخل اتاقش شد. حس احمقانه‌ی دلتنگی یه جایی وسط قلبش و به سوزش مینداخت. همین باعث شد روی تخت به خودش بپیچه تا چهره‌ی پارک جيمين از جلوی چشم‌هاش پاک بشه.
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدا در کلافه توی جاش نشست.
- فکر کنم واضح گفته بودم مزاحمم نشین
سوران در حالی که بند تاپش و ردیف می‌کرد رو به روش نشست و پاش و روی پاش انداخت
- واقعا انتظار داشتم بهمون بگی
نگاهی به دختر نکرد و دوباره روی تخت دراز کشید.
- برو بیرون سوران من نه اسمش و میگم نه اجازه میدم تو و اون بفهمین کیه
سوران پوزخندی زد و تکیش و به صندلی داد. میدونست یونگی سر حرفش هست و این نشون میداد اون فرد چقدر براش مهمه...
یونگی اما کلافه از ندیدن جوجه‌ی زرد رنگ همیشگی کاملا عصبی، بازار بی‌تفاوتی هاش راه افتاده بود و کسی جلودارش نبود.
حرصی از حضور سوران خواست چیزی بگه که صدای جیغ دار مارک تو خونه پچید
- اون پارک جیمینه، خدای من پارک جيمين با پای خودش اینجاست
سکوت... و بعد صداش با جیغ بیشتری تو گوش یونگی چرخید
- بهم امضا بدههههههه
یونگی هول شده از جاش بلند شد و به سمت در حمله کرد و به سرعت بازش کرد. از دیدن جيمين رنگ پریده شوکه با چند قدم خودش و به پسر رسوند.
- جيمين
پسر دست لرزونش و دور کمر یونگی حلقه کرد و سعی کرد بدن سرد خودش و با گرمای یونگی وفق بده.
یونگی با ترس دستش و روی موهای خیس پسر گذاشت.
- چیشده جيمين؟
اما نگاه جيمين قفل دختر زیبایی که از اتاق یونگی با اون تیپ خارج میشد بود. یه تلخی داخل دهنش حس می‌کرد مثل اینکه (دیگه کسی و ندارم مواظبم باشه، حتی نمیتونم به اولین کسی که بهش احساس دارم برسم.)
یونگی وقتی از جيمين جواب نگرفت پسر و از خودش جدا کرد و محکم تکونش داد.
- جیم
فریادش جيمين و سست کرد، سعی کرد نیم ساعت گذشته رو به یاد بیاره.
فلش بک :
- جيمين شی نباید این و بگم ولی حس میکنم یه ماشین دنبالمونه
با شوک خواست به پشت برگرده اما به زور خودش و کنترل کرد، آروم موبایلش و در اورد و مثل سلفی جلوی صورتش گرفت. تا بتونه از صفحه گوشیش ماشین و ببینه. آهی کشید، تقریبا مطمعن شده بود از جایی شنود میشه وگرنه این حجم از جاسوسی غیر ممکن محسوب می‌شد.
صفحه تایپ موبایلش و باز کرد و چیزی و تایپ کرد.
- آقای چوی به سین بگو عقب بشینه، من میام جلو تو خیابون جلویی من جای سین پیاده میشم.
و اون و جلوی چوی گرفت تا ببینه.
راننده اول خواست چیزی بگه که با دیدن دست جيمين روی بینی آروم و با اضطراب سرش و تکون داد.
...  و بعد جيمين شاید فقط سعی می‌کرد فراموش کنه اون لحظه رو که وقتی پیاده شد دو نفر از ماشین پشتی دنبالش دویده بودن و اون نمی‌دونست چجوری به خونه ‌ی یونگی رسوند.
... پایان فلش بک
یونگی هنوز شکه بود، پس پسر و به خودش فشرد و به سمت مبل هدایتش کرد.
به سوران که با خشم نگاهش می‌کرد اشاره زد تا برای جيمين چیز شیرینی بیاره.و وقتی خواست از جاش بلند بشه جيمين با ترس به دستش چنگ انداخت.
- نه
یونگی با تعجب نگاهی به پسر رنگ پریده انداخت و دستش و روی کتفش گذاشت تا کمکش کنه پالتوش و در بیاره.
-آروم باش خب؟ من قرار نیست تنهات بزارم.
جيمين خجالت زده از رفتارش بغضش و قورت داد و سرش و پایین انداخت.
- قول میدی؟
یونگی لبخند آرومی زد و روی دستای پسر و آروم نوازش کرد.
- آره عزیزم، قول میدم به شرط قول تو
جيمين دهن باز کرد چیزی بگه که با وارد شدن دختری همراه با بچه‌ی توی دستش دهنش باز موند.
دختر نگاهی به دستای قفل شده‌ی یونگی و جيمين انداخت و چشماش و درشت کرد.
- پیداش کردم
جيمين به طوری دهن بازش و جمع کرد و دستش و روی چشماش کشید تا ببینه درست میبینه یا نه...
- ها... هالزی؟
دختر لبخند خاص خودش و زد و به سمت جيمين رفت. دستش و دور گردن پسر حلقه کرد و سعی کرد با پاش یونگی و دور کنه.
- آره بيبي، به کسی نگو قبل از همکاریمون همدیگه‌رو دیدیم
جيمين آب دهنش و با صدا قورت داد و به بچه‌ی کوچیکی که توی بغل دختر دست و پا میزد به زور لبخند زد.
- من باید، در واقع نمیدونم به چه زبونی صحبت کنم
یونگی با شنیدن این حرف لبخندی زد و دست جیمین و دوباره گرفت.
- این دیوونه زبون ما رو بلده جیمینا
جيمين دوباره نگاهش به هالزی که به شدت زیبایی ازش میبارید داد و با لبخند شیرینش رو‌به‌رو شد.
اون و بی جواب نذاشت ولی وقتی نگاهی به دختر قبلی انداخت دوباره حس حسادت درونش زنده شد و ناخودآگاه براش پشت چشمی نازک کرد. سوران اخمی به اون پسر به نظر کیوت کرد و لیوان آب و عسل و روی میز کوبوند و از اونها دور شد.
...
مارک با ذوق و با ادب روبه‌روی جیمین نشسته بود و به گونه های سرخش خیره بود
-یعنی تو همون پارک جيمينی؟
جيمين سعی کرد آروم باشه و خجالتش و کنار بزاره. فحشی تو دلش به خودش فرستاد به یاد اورد که به عنوان یه آیدل خیلی بد داره رفتار میکنه.
- کدوم پارک جيمين؟
مارک با ذوق بیشتری خواست خودش و جلو تر بکشه که با حس سیخونکی که از یونگی گرفت با چهره‌ی درهم عقب نشینی کرد.
- همون که وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم، تهیونگ بخاطرش بهم فحش میداد.
جيمين لباش و توی دهنش فرو برد تا خندش و کنترل کنه، آروم چشماش و به مارک داد و سرشو تکون داد.
- فکر کنم
مارک در حالی که با دستاش سعی کرد توی هوا کیوت بودن جيمين و توصیف کنه بی‌توجه به یونگی با مشتاش به هوا چنگ انداخت.
- اگوری پگوری، گوگوری...
یونگی نگاه چندشی به مارک انداخت و بعد سرش و چرخوند و به هالزی و الو‌آیدین که جلوی چشمای درشت اندر همدیگه رو میبوسیدن نگاه کرد.
آهی کشید و ناخودآگاه به سمت اندر رفت و  رو به روش زانو زد.
- شما دختر من و به کثافت میکشین
و در حالی که برای حلقه شدن دستای کوچیک اندر دور گردنش ذوق می‌کرد دوباره کنار مارک نشست.
مارک به محض شنیدن حرف جيمين با محتوای
- من تهیونگ 25 ساله باهم دوستیم
خودش و از روی مبل به سمت جيمين پرتاب کرد.
- خدای من تهیونگ و نمیبخشم بخاطر اینکه من و با تو آشنا نکرد لعنتی من الان راشل و دارم
جيمين دوباره سرخ شد و سرش و تو یقش فرو برد.
یونگی دوباره پشت چشمی برای مارک نازک کرد و سعی کرد تو بحث چندش اون پسر شرکت کنه.
- آره جيمين اون و نامزدش توی نگاه اول روت کراش زدن.
جيمين با تعجب نگاهی به مارک انداخت که گیج شده بود.
- نامزدش؟
یونگی موهای اندر و به هم ریخت و بعد ولش کرد تا پیش سوران بره
لبخند مرموزی به جيمين زد و با یادآوری روز اولی که پسر و دیده بود به نیشخند تبدیل شد.
- آره ممکنه یادت باشه، وقتی راشل سعی می‌کرد اغوات کنه، مهمانی تهیونگ
جيمين با حرف یونگی به یاد اولین بار دیدارش با یونگی افتاد ولی با خجالت  و اعتراض نگاهش و چرخوند.
- ياه هیونگ
یونگی لبخندی زد و به مارک که هنوز نیشش باز بود نگاه کرد.
مارک دوباره دستش و دور گردن جيمين حلقه کرد
- ولی بازم بهم فکر کن، من میتونم با راشل به خاطر تو به هم بزنم
یونگی اینبار نگاه تیزش و برای مارک پرتاب کرد، دست گذاشتن رو نقطه ضعف یونگی مایه‌ی تبدیل شدنش به شوگا رو به همراه داشت.
ناخودآگاه کمی خودش و به سمت اون دو پسر خم کرد.
- همین الان گمشو مارک
مارک با لحن یونگی لبخند مصنوعی زد و دستاش و از دور پسر متعجب باز کرد، نگاه یونگی براش خیلی دردناک بود پس به زور پاهاش و حرکت داد و به سمت هالزی فرار کرد.
یونگی خودش و کنار جيمين کشید،خیلی بی کنترل لباش و کنار گوش پسر کوچیکتر حرکت داد..
- حق نداری بزاری هر کسی از راه رسید انقدر بهت نزدیک بشه.
سرش و بلند کرد اما چشمش به لبای خیس از زبون پسر خورد، ناخودآگاه سرش و سمت مخالف چرخوند تا خودش و کنترل کنه. چطور به خودش جرعت داد دوباره انقدر به جيمين نزدیک بشه وقتی میدونست خیلی وقته بی کنترل شده؟
وقتی حس کرد آروم شده سرش و برگردوند اما با دیدن جيمين درست تو یک سانتی متری صورتش با ترس از جا پرید و دستش و روی قلبش گذاشت.
-ياه پارک جيمين قلبم
خب هرکسی هم اگر جز یونگی بود قلبش از دیدن چشمای درشت و لبای درشت تر جيمين وقتی با کنجکاوی نگاه می‌کرد، می‌ایستاد.
جيمين که متوجه بی‌قراری خاص یونگی شده بود، با شیطنت دستش و روی رون یونگی گذاشت.، ولی بعد یاد چیزایی افتاد که این روزا اذیتش می‌کرد، عهد و قراراش با خودش...
- هیونگی به نظر عصبی میای
یونگی نفسش و با صدا بیرون فرستاد. جيمين نگاهی به بقیه کرد و بعد از اطمینان خیلی آروم بینیش و روی شاهرگ یونگی کشید.
- هیونگ از گرایش من خبر داری؟
یونگی مسخ شده بود و توان تکون دادم سرش و هم از دست داده بود.
جيمين اینبار مثل یونگی لباش و به گوش پسر بزرگتر نزدیک کرد و پچ‌پچ کنان با لحنی که برای خودشم عجیب بود چیزی و زمزمه کرد.
- من خیلی میتونم خطرناک باشم، به من دستور نده
یونگی میتونست تغییر لحن جيمين به سرما رو تشخیص بده، تو ثانیه و غافلگیرانه به سمتش چرخید. و اون لحظه قسم خورد چشمای جيمين تغییر حالت داده بود. سریع با دستش دو طرف کتف جيمين و گرفت.
- چیکار داری میکنی
جيمين جا خورده بود، از اینکه مرد از لحنش بتونه افکارش و تشخیص بده خیلی دور از باور بود.
یونگی از بی جوابی محکم کتف پسر و تکون داد و بعد صداش مثل تیر تو گوش همه فرو رفت.
- پارک جيمين داری چه غلطی میکنی؟
جيمين خیلی خوب غرش یونگی حس کرده بود. خواست جواب بده که داد فریاد بعدیش باعث شد خودش و جمع کنه.
- نامجون راست می‌گفت... داری چیکار میکنی
هالزی کلافه از جاش بلند شد و نزدیک یونگی شد.
- چته تو، هر کاری بخواد بکنه به خودش مربوطه
یونگی عصبی به سمت دختری که با عصبانیت بهش خیره بود برگشت.
- تو نمی...
هالزی محکم تر جلو رفت
-توام‌ حق نداری قدرتت و به هیچکسی تحمیل کنی
یونگی نفس سختی کشید و این بار تقریبا جلوی چشمای ترسیده جيمين و متعجب چهار نفر باقی مونده نعره کشید
- نمیتونم بزارم خودش وبه کشتن بده
برگشت سمت جيمين که چشماش با شوک درشت شده بود. یقه‌ی لباس پسر و توی دستش گرفت و محکم به سمت خودش کشید. جيمين به زور دهنش باز کرد
- حق نداری... سرم داد... بزنی
یونگی عصبی تر از قبل داد زد.
- من حق دارم پارک جيمين، من برای تو از هر کسی توی اطرافت بیشتر حق دارم
- گفتم حق نداری
هلی به قفسه‌ی سینه‌ی یونگی  داد و ازش جدا شد. روحیه‌ی تلخش و دوباره حس می‌کرد، طعم گَس خیلی بد بود و بوی بدی که زیر بینیش میزد نشون میداد دوباره‌ یکی دیگه ناامیدش کرده.
-حق نداری مين یونگی، حق نداری وقتی قول دادی تنهام نزاری و پا به پام بیای
الو آیدین مرد ساکت و با نفوذی بود، درست کنار هالزی ایستاد و منتظر به یونگی نگاه کرد. و درست همون لحظه صدای یونگی به اوج خودش رسید.
- من حق دارم
- من حق دارم پارک میفهمی
سریع دکمه‌های پیراهنش و باز کرد و اون از تنش با شدت درآورد. جيمين برای بار دوم اون تتو ها رو میدید. یونگی  محکم دستش و جلوی چشمای جيمين گرفت.
- این چشما برات آشنا نیست
چشمای پسر به تتوی چشمی که بی‌شباهت به چشم خودش نبود افتاد. یونگی اینبار با شدت پارچه‌ی لباسش و روی چشم سمت چپش کشید و از دردش چهرش جمع شد.
- این زخم زیر گریم چی پارک؟
جيمين ناخودآگاه عقب رفت، یاد شب بارونی افتاد که وقتی خوشحال از دبیو کردن به خونه برگشته بود...
هجوم خاطرات معدش و به هم ریخت.
سرش و بین دستای لرزونش گرفت و محکم فشرد. الو‌ایدین خیلی آروم به مارک اشاره کرد به سمت جيمين بره، یونگی آروم تر شده بود پشیمون از عصبانیت یهوییش خواست به سمت جيمين بره که پسر با دستاش اشاره کرد نیاد. جيمين دستاش و جلوی دهنش و گرفت و ناخودآگاه عقی زد. یونگی تازه می‌فهمید چه گندی زده نگران به سمت پسر قدم برداشت.
- هیونگ اشتباه کرد.
جيمين سرخ شده بود، از حرص و حس بدی که داشت، ناخودآگاه قدمی به سمت یونگی برداشت اینبار فریاد هاش با صدای بم همه رو شوکه کرد.
- یاد بگیر، بعد هر گندی که زدی با یه ببخشید جمعش نکنی هیونگ نیم
بعد بدون گرفتن کتش و کیفش چنگی به موبایلش زد و با قدمای بلند به سمت در خروجی رفت.
یونگی به زور دهنش و بست، به خودش اومد و خواست به سمتش بدوه که دستش توسط الوآیدین گرفته شد.
- مارک سوییچ یونگی و بگیر برو
مارک بی حرف اطاعت کرد و بعد چند ثانیه محو شد.
هالزی با حرص دست یونگی و به سمت خودش کشید تا ببینتش. پسر با بالاتنه برهنه و چهره‌ی شکسته‌ش برای اون دختر خیلی مظلوم به نظر میومد.ولی نه تا وقتی که کنترل عصبانیتش و نداشته باشه.
- این چیزی نبود که بهمون یاد دادن مين شوگا
یونگی سست شده بود خودش و از دست هالزی آزاد کرد و خودش و روی کاناپه پرت کرد.
سوران با دلسوزی خواست به دوست عزیزش مثل قبل از اون ابراز علاقه مسخره نزدیک بشه که با پرت شدن گلدون شیشه‌ای توی دیوار خشکش زد. اندر سریع زد زیر گریه، هالزی با اخم بدی به یونگی نگاه کرد و بچه رو داخل اتاق دیگه ای برد.
الوآیدین به سمت یونگی رفت و به سوران اشاره کرد بره توی اتاقش سوران با بهانه گیری موهاش و پشت گوشش زد و خواست چیزی بگه که مرد در کمال آرامش چیزی و به زبون اوورد.
- برو
دختر بی حرف به سمت اتاق رفت، خب اون الوآیدین بود توی روز پر حرفی نمی‌کرد، تمام کارش عمل کردن بود و دور و بریاش میدونستن چقدر قدرت توی اون مرد وجود داشت.
با گرفتن دست یونگیِ لرزون اون و به سمت بالکن برد و خودشم پشت میزد نشست،دست به سینه و پوزخند کنار لبش و آماده کرد و نگاهش به یونگی دوخت.
- داد بزن...
یونگی لرزی به جونش افتاده بود و کنترل کرد و قصد مرد داخل خونه برگرده که فریاد مرد کنارش بالا رفت.
- گفتم.. داد بزن شوگا
یونگی ناخودآگاه به سمت مرد برگشت یقش و توی مشتش گرفت.
- چته
صداش که پیدا شد فریاد هاش ناخودآگاه سر باز کرد.
-  چیکارم دارینننن؟ هان؟ •
-دست از سرم بردارین
با دستاش الوآیدین و به عقب هل داد و لبه‌ی بالکن ایستاد...
- هیونگگگگگ
اینبار دادش قلب هرکسی و می‌شکوند
-من تنهایی نمیتونم
تو گفتی پیشم میمونی، گفتی تنهام نمیزاری
من
شاید فقط این اعتراف خیلی براش بد بود، ولی خودش جمع کرد و کنج بالکن کز کرده جمع شد بلاخره اعتراف کرد.
-من خیلی ضغیفم... ، انقدر ضعیف که اون صحنه‌ها نقطه ضعفمه... من هنوز درد دارم
...
نمی‌دونست چقدر گذشته بود که با جیغای بنفش مارک به خودش اومد و از جاش بلند شد. مارک ترسیده وسط خونه ایستاده بود.
- جيمين غیب شد، پیداش نکردم
یونیگ با اخم نگاهش به مارک انداخت و قدمی جلو رفت.
- با پای پیاده رفت و تو با ماشین بهش نرسیدی‌؟
مارک سرش و به معنای منفی تکون داد.
- نه نه داشت سوار تاکسی میشد منم تاکسی و پروندم و خواستم ببرمش تو ماشین زد تو شکمم، تهدیدم کرد یکبار دیگه بهش دست بزنم یه کاری میکنه، انگلیسی نبود کره‌ای بود، یه چیزی مثل... نئوی جُنگچیلول جیوآ (هویتت و پاک میکنم) وای نمیدونی پارک جیمینِ کیوت نبود شیطانی بود برای خودش اصلا...
یونگی با معنی کردن جمله پیش خودش، حس یخ زدگی پیدا کرده بود، پوزخندی زد و به سمت اتاقش رفت تا لباسش و عوض کنه. در همون حال شماره‌ی نامجون و گرفت.
...
- الو هوبي هیونگ!
صدای خنده‌های بلندش نشون میداد داره بهش خوش میگذره، پس چرا باید خرابش می‌کرد؟ خواست قطع کنه که صدای جیهوپ توی گوشی پیچید، مثل همیشه مهربون...
- جيمينیِ ما؟
حس می‌کرد بغضش در حال شکسته پس لباش و داخل دهنش فرو برد تا خودش و لو نده.
- میشه بیای عمارت نامجون هیونگ؟
اخمای جیهوپ توی هم فرو رفت،عمارت نامجون خیلی از خوابگاه فاصله داشت و جيمين گفته بود برای خرید بیرون میره.
-تو کجایی جيمينی
جيمين بی‌کنترل بغضش شکست میشه بیای؟ میدونم با جین هیونگ بیرونی اونم بیار، فقط تنهام نزارین، من الان اصلا به خودم اعتماد ندارم.
جیهوپ از جاش پرید و نگران دستی تو موهاش کشی، جيمين حالش خوب نبود، این زنگ خطر بدی واسه افکارش بود. خودش و به جین رسوند و اون به زور به سمت خودش کشید.
- باشه جيمين برو همونجا، من...نه ما الان میایم.
جین مستانه و گیج پشت جیهوپ روون بود تمام اعتراضشم این بود که چرا داره دستش و میزاره روی دست جین و دست خوشگل و هندسامش و لمس میکنه.
سوار ماشین شد و خیلی سریع تر از اونچه که فکرش و بکنن خودش و با عمارت نامجون رسوند، جین سرش و خواب‌آلود بالا اوورد و بی‌اینکه بپرسه چرا اینجا سعی کرد اتاقی و پیدا کنه تا بخوابه...
جیهوپ اما مثل تیری که از گلوله پرت شده باشه سمت در اتاق جيمين رفت و با ندیدنش اینبار به سمت بالکن دوید، پسر خیلی ساکت روی کاناپه نشسته بود و سعی می‌کرد از سرما توی خودش نپیچه.
جیهوپ آروم کنارش نشست و سوییشرتش و روی کتف جيمين انداخت.
-بیبی چیمی
جيمين با اشکی گونش و خیس کرده بود به جیهوپ نگاه کرد.
-هیونگ، یونگی هیونگ کیه؟
جیهوپ موند و پوزخند تلخش از دوباره اومدن اسم یونگی، ولی آروم دستش و باز کرد.
- بیااینجا تا بگم
جيمين پاهاش و توی بولیزش جمع کرد و خودش و توی آغوش همیشه گرم جیهوپ جا داد.
جیهوپ مثل روزای اول آشنایی‌شون سرش و موهای ابریشمی پسر چسبوند و لبخند محوی زد.
- چی میخوای بدونی؟
-نمیدونم
دوباره لبخند اینبار انگشتاش و توی موی پسر حرکت داد.
- مين یونگی، ملقب به مين شوگا این اسميه که یکی کسایی که از دستش داده بهش نسبت داده، خیلی مظلومه در قالب خشن، اگر ته و سر خشن بودنش و بزنی ازش یه بچه معصوم که تو دوره بیست سالگی مونده میمونه. عاشق لیریک نوشتنه و در کنارش جون میده برای اینکه بیست و چهار ساعته پیانو بزنه و ابزار الات موسیقی کنار گوشش سر و صدا کنه...ولی خیلی شکنندست، آسیب‌هایی که دیده بهش این اجازه رو نمیده که خودش و درگیر احساساتش کنه ولی بالعکس نیاز داره یکی دائما مراقبش باشه...
جيمين آروم شده بود، همین که میدونست یونگی آدم  بده‌ی داستانی نیست آروم بود خودش و جمع تر کرد و به جیهوپ  نگاه کرد. حس می‌کرد دایره‌خیسی داخل چشمای هیونگ درخشانش موج می‌زنه، آروم و نوازش وار دستش و روی مو های حالت دارش کشید.
- از چی ناراحتی هیونگ ‌؟
جیهوپ لباش و با زبونش تر کرد
- هوم؟ از هیچی.... پیش یونگی بودی؟
جيمين با تعجب نگاهی به جیهوپ انداخت که پسر لبخندی زد.
- بوی نعناع تند میدی، این عطر فقط سلیقه یک نفره
جيمين با شگفتی سر تکون داد
جیهوپ با لبخند به چهرش خیره شد. چرا فقط یه بار دلش و به دریا نمیزد؟
- جيمين؟
نگاه پسر و حس می‌کرد، به آسمون که تاریک بود خیره شد.
-تو، تو غیر از هیونگ من و چی میبینی.؟
جيمين بلافاصله لبخندی زد
- خب معلومه، مربیم، دوس...
حرفش توسط جیهوپ قطع شد، پسر دستش و روی گونه‌ی یخ کرده جيمين گذاشت
-نه جيمين، اینا نه
پسر کوچیکتر تازه متوجه منظور حرف جیهوپ شد، ولی میتونست چیزی بگه، پسر بزرگتر با نشنیدن صدای جيمين لبخندی بهش زد.
- فراموشش کن جيمينی
وقتی نگاه شرمنده‌ی پسر و دید سرش و پایین انداخت و اون و به سمت خودش کشید وکه  محکم تر بغلش کرد.
-تا الان نزدیکم بودی نبینم به خاطر این حرفام ازم دور بشی ها
و سعی کرد پسری که میدونست زیر بار عذاب وجدانه رو آروم کنه.
...
سکوت، این تنها چیزی بوده بین دو تا پسر جریان داشت.،جیمین خواست چیزی بگه که صدای در بلند و صدای فریاد گوش خراش نامجون توی خونه وبالکن پیچید.
- جین......
.
.
.
.
جیهوپ باترس جيمين و رها کرد و هر دو پسر با سرعت بالا به سمت سالن رفتن.
پشت نامجون که رنگش پریده بود یونگی با نفسای گرفته داخل اتاق شد. یونگی ناخودآگاه نفس عمیقی توی هوا کشید و بعد با چشمای گرد شده آستینش و روی بینی‌و دهنش و پوشوند.
- دستتون و بزارین رو بینیتون
خودش بی‌توجه به سمت پنجره دوید و درش و باز کرد. نامجون لرزون سمت جيمين و جیهوپ هنگ کرده رفته و همونجور که دستش و روی صورت جيمين میذاشت دستی به شونه ی جیهوپ گذاشت. نگرانی توی  چهرش موج میزد.
-حالتون خوبه مگه نه؟
مردمک چشماش میلرزید، قشنگ مشخص بود که از نگرانی هیچ تمرکزی نداره.
- جی‌...جین کجاست؟
جیمین حتی نمی‌دونست جین توی خونست، ناخودآگاه گیج نگاهش به یونگی که هنوز در حال تصویه کردن هوای خونه بود خورد. خواست سؤالی بپرسه صدای داد تهیونگ بلند شد.
همه با ترس به سمت جهت صدا چرخید، یونگی با دل اشوبه ای که داخلش راه افتاد به سمت اتاق نامجون دوید.
جونگکوک و ساکت و خشک شده جلوی در اتاق دید
- کوک؟
وقتی جوابی نگرفت با حس بدی که وجودش و گرفت به سمت اتاق رفت و چشمش به جینی افتاد که روی زمین افتاده بود و موهاش روش صورتش پخش شد و دردناک تر، تهیونگ بود که جلوی چشماش و داشت تا چشمش به اون صحنه‌ نخوره. یونگی میتونست قسم بخوره صورت خیس از اشک تهیونگ و پوست رنگ پریده‌ی جین تا آخر عمرش کابوسش میشه.
-هیونگ
صدای نامجون خیلی آروم بود، طوری که فقط جیهوپ و جيمين که کنارش بودن شنیدن. قدمای نامجون،شکسته بود. کنار هیونگ خاموشش زانو زد.
جرعت نداشت حرکتی کنه و خبر بدی و که نباید میشنید و بشنوه.
- هیونگ بگو سالمه
صدای فریاد یهوییش پسرا رو از جا پروند.
یونگی نگران به جین نزدیک شد و انگشتش و روی گردن جین گذاشت. و بعد نفسش و با اضطراب بیرون داد.
-خوبه، چیزی نیست، مسمومیت، کلروفرم داخل خونت پخش کردن.
یکی بره آب و شیرین کنه بیاره
جيمين با بغض که گلوش و درد میاورد از جاش پرید و به سمت آشپزخونه دوید.
- من میارم
جیهوپ با عذاب‌وجدان خودش و سر داد و رو پارکت نشست. باید بیشتر مواظب می‌بود ، دیگه بس نبود؟
که نامجون آه دردناکی کشید و دستاش و زیر زانوی جین انداخت و خواست بلندش کنه، اما ناخودآگاه بی توان فقط سر جین و توی آغوشش کشید و به سینه‌اش چسبوند.
تهیونگ تمام تلاشش می‌کرد جلوی اشکاش و بگیره ولی اصلا اون صحنه از جلوی چشماش پاک نمیشد، پشت به بقیه‌ی پسرا کرد و به سمت در خروجی رفت.وقتی توی حیاط رسید قطره‌اشک ریزی از چشماش سقوط کرد اینکه بعد از این همه وقت، دیدن اون صحنه، بعد از اینکه یونگی اومده بود خونه‌و همون موقع براشون پیام اومده بود که برین جنازه سه تا از دوستاتون و توی‌ خونه خودتون جمع کنید.
با یادآوری جین دوباره گریه‌‌اش شدید شد.نمیخواست روحیه‌ی پسرا رو درگیر کنه پس دستاش و توی جیبش روی سوئیچ فشرد خواست به سمت در حرکت کنه که صدای بلندی متوقفش کرد.
- تهیونگ...
سریع مچ دستش و زیر چشماش کشید تا اشکاش محو بشن، ولی مگه غده‌ی بغضش حرف حالیش میشد؟
جونگکوک با نگرانی جلو اومد و تهیونگ و به سمت خودش چرخوند.
- کجا داری میری؟
پسر به زور صدای لرزونش و کنترل کرد.
- یکم حالم خوب نیست
ولی بی فایده بود چون صداش لرز گرفت.
- میرم خوابگاه
جونگکوک قدمی جلو تر رفت و محکم تهیونگ و گرفت و با اخمی آروم بازوی پسر بزرگتر و نوازش کرد.
-  باهات میام
تهیونگ تکونی به خودش داد و سعی کرد تا بیشتر از این ضعیف نشون نداده از چنگ جونگکوک خلاص بشه.
- ولم کن کوک خب؟خوبم و خودم میتونم برم
جونگکوک، اون سپر بین هیونگاش به تخسی و جاه طلبی معروف بود، پس بازم بدون گوش دادن به حرفای تهیونگ اون و بین بازوهای بزرگش کشید و سفت بغلش کرد.
-من دلم میخواد مواظبت باشم
تهیونگ سرش و بالا برد و چشمای قهوه‌ای روشنش و به جونگکوک که نگرانی تو چهرش موج میزد داد. گرمای تن پسر کوچیکتر و ضربان قلب تندش اون و یاد زمانی مینداخت که برای اولین بار صداش  توسط جيمين براش فرستاده شده بود.
-چرا؟
جونگکوک شکه شد، انتظار سوال نداشت. واقعا چرا!؟ مگه نه اون همون تهیونگی نبود که اولا توی همه‌ی کارهاش دخالت می‌کرد؟
لبش و با زبونش تر کرد و گیج به پسر بزگتر نگاه کرد.
اینبار با استرس موهای تهیونگ و نوازش کرد.
- ازم برای آروم شدن استفاده کن، اما... اما ازم نپرس چرا چون نمیدونم
تهیونگ بین اشکای هموارش خندید و سرش و داخل گردن پسر خجالت زده فرو برد.
- باشه گنده بک خنگ
....
جیمین توی سکوت گوشه‌ای از مبل دوری و انتخاب کرده بود و به دیوار روبه‌روش زل زد.
سعی می‌کرد حواسش به جینی که با سردرد هشیار شده بود نده، به جونگکوکی که با کیوت بازی به جین میگفت که فهمیده بدون اون نمیتونه زندگی کنه و حواسش و به جیهوپ که لبخندهای درخشانش و به جین میزد تا حالش و بهتر کنه. تهیونگی که هنوزم شکه بود اما کم و بیش حرف می‌زد و نامجون که فقط جین و توی آغوشش داشت و دلش نمیومد ازش جدا بشه.
اون فقط نگاهش به دیوار بود و تمام ذهنش درگیر انتقام گرفتن از کسی که نمی‌دونست مشکلش با جيمين چیه...
میدونست تنهایی آثار بدی تو مغزش میزارن مثل آثاری که وقتی والدینش و از دست داده بود، نمیتونست حرف زدن و به یاد بیاره.
تنها نگاه یونگی روی جيمين بود، به روز عجیبشون فکر کرد.
ناخودآگاه به سمت بالکن رفت و موبایلش و از داخل جیبش بیرون کشید. خودش و روی کاناپه پرت کرد و بعد از گرفتن شماره‌ی مورد نظر سکوت کرد.
چند ثانیه‌ی بعد با مقیاس زمانی چهارتا بوق موبایل صدای بمی توی موبایل پیچید.
-واعو مين شوگا
و بعد خنده‌ی های بی‌ارزشش آلودگی صوتی ایجاد کرد.
-چیشده که به نور چشمت زنگ زدی
کاش یونگی توانایی بالا اووردن داشت پس به زور خودش و کنترل کرد تا حرفش و بزنه.
- چی از جونش میخوای؟ میدونستی اگه یکیشون حساسیت نشون میداد چیکارت میکردم!
خودتم خوب میدونی گند زدن به کل زندگیت برام مثل یه آب خوردن، یا آبمیوه شیرین و لذت بخشه.
لبخند کثیف مرد روی لبهاش ماسید، مين یونگی که مثل دیوونه ها صحبت می‌کرد خیلی بی‌قید تر از اونی بود که اینکار و انجام نده.
- چت شده مين شوگا این فقط یه هشد...
یونگی فقط چرا به افعیه‌عزیزش اجازه‌ی بیرون اومدن نمی‌داد؟
- خوب میشنوی هيمي عزیزمن کاری به هشدار و تهدیدات نداره فقط کافیه یه خراش روی بدنشون بیوفته‌اون موقع باید جسد من و با یه عالم اطلاعات او رفته پیدا کنی.
مرد ترسیده صدای فریادش بالا رفت
- مين یونگی
یونگی لبخند مرموزی زد و نگاهش و به دور دست جایی که نورهای کوچولو کوچولو خونه‌ها سوسو میزدن داد.
- زندگی تلخه هيمي سعی نکن با دغل بازی همه چی و با یه معامله دو سر برد از زندگی بگیری چون اونجا یه مين یونگی پیدا میشه که بهت بفهمونه کار‌ما هنوز زندست.
قطع کردن مکالمش با این مرد لذت بخش ترین کار دنیا بود البته تا وقتی که نگاه‌ و نچرخونه و جيمينی روی کاناپه بی‌حس به جلو نگاه می‌کرد و نبینه.
زمزمه بی جونش از بین لبای چفت شدش بیرون اومد.
-جیمین
نگاه جيمين روی یونگی که ترسیده و نگران به نظر می‌رسید نشست و پوزخندی رو لبش نشست و
- جرعت نکن بخوای فاز فدا کاری بگیری
و مثل چند دقیقه‌ی پیش بی‌صدا از بالکن خارج شد. یونگی اول سکوت کرد تا از بی احتیاطی خودش و آروم کنه اما وقتی خشم به رگ های چشمش نفوذ کرد محکم و بدون هدف به دیوار لگد انداخت. و بعد درد نابود کننده ای وجودش و توی خودش فرو برد.
- آخ
سریع بیخیال بلند شد و سعی کرد نادیدش بگیره و وارد سالن شد. پسرا هنوز دور جین بودن و جین سعی می‌کرد با ناز کردن خودش و براشون لوس کنه. البته به جز جيمينی که درحال کار کردن با گوشیش بود.
خواست بشینه که صدای جيمين بلند شد.
- نامجون هیونگ میریم خوابگاه یا اینجا میمونیم؟ من زیاد رو مود نیستم
نامجون نگاه مشکوکی به جيمين انداخت و اخم ریزی کرد.
- خوبی؟
جيمين لبخند خاصی زد، ولی خب مصنوعی؟ این و فقط یونگی ‌ای می‌فهمید که کل حواسش و برای جيمين داده بود. نامجون نگاهش و به جین داد و بعد سرش و تکون داد.
- برو استراحت کن عزیزم، زنگ میزنم کمپانی محافظ
بفرسته.و اینکه احتمالا یکی از ما امشب پیش تو می‌خوابه میدونی که کمبود اتاق داریم
جيمين نگاه گذرایی به پسرا انداخت و رو‌به‌روی جین ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد.
- متاسفم باعث دردسر شدم هیونگ
چشمای متعجب جین درشت شد، تا رنجیده خواست چیزی بگه جيمين با سرعت به سمت اتاقش دوید.
جین ناراحت سرش و توی دستش گرفت و پاهاش و عصبی تکون داد.
- این چه وضعشه، این بچه داره خود خوری میکنه
بعد نگاهش و به نامجون که سرخ و یونگی که هنوز بهت زده بود داد.
-شما هیچی! کمپانی چرا هیچ غلطی نمیکنه پسرا؟
یونگی به زور آب دهن دردناکش و قورت داد و از جاش بلند شد و خیلی سریع از خونه زد بیرون.
صدای بلندش همشون و از جا پروند.
جونگکوک متعجب نگاهی به نامجون کرد و به در بسته اشاره کرد.
- الان اینجا چخبره؟
تهیونگ دست جونگکوک و نوازش کرد.
-هی آروم باش
نامجون با احساس عذاب وجدان سرش و بالا اوورد و نگاهش و به چهار پسر کنجکاو و عصبی دوخت. دونه‌های عرق و روی کمرش احساس می‌کرد.
- نمیتونم بهتون بگم پسرا خوا‌هش میکنم نپرسین
جیهوپ با پوزخندی سرش و تکون داد
نامجون سرش و توی دستاش فشرد و با آه عمیقی به پنج نفر رو به روش نگاه کرد.
- فقط باید بیشتر حواسمون باید به جیمین باشه.
...
همین الان نظرتون راجع به پارت؟

فردا آلبوم هوبیمون میاددد😭 بچم پارتی داشت 😭🤝

فردا آلبوم هوبیمون میاددد😭 بچم پارتی داشت 😭🤝

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

آخه این چیه فرزندم؟ 😭

آخه این چیه فرزندم؟ 😭

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

استریم یادتون نره ❤️

It Was For YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora