سلام گل منگولیا😂
چطورین!؟ پس از مدت ها برگشتم 🥺
اون ستارهی پایین و رنگ کنید تا با انرژی برگردم.
جيمين از اتاقش بیرون نمیومد، چون درست ساعت یک همون شب جونگکوک به خوابگاه برگشت و خب تا الان که تقریبا دو روزی گذشته بود اون پسر تمام سعیش و میکرد که با جونگکوک روبهرو نشه و محض آب خوردن بیرون اتاق میومد.
حتی غذاشم جین دم در اتاقش تحویلش میداد تا فقط مطمعن بشه پسر قرار نیست از بی غذایی بمیره...
جونگکوک اما سکوت پیشه کرده بود و اگر میخواست حرفی بزنه یا با تهیونگی میزد که از عذاب وجدان عصبی بود، یا با جین که درسته کلکل میکردن اما اون هیچوقت پشت جونگکوک و خالی نمیکرد. و این قهر طولانی انقدر واضح بود که بنگ شي هیوک دلش سوخته و میخواست با پا درمیونی پدرانه اون دو رو آشتی بده. ولی نامجون با زور خندش و خورد و با دست گذاشتن روی کتف مرد اون و به سمت در خروجی خوابگاه هدایت کرد.
- نه هیونگ نیم
و وقتی نگاه با اخم شي هیوک و دید با سرفهی کوتاهی چشمای خندونش و کنترل کرد و صاف ایستاد.
-برای خودت میگم خب، میدونی جيمين حرفات و گوش نمیکنه... نخواستم بهت بیاحترامی بشه
شیهیوک اخمش و باز کرد وعینک روی چشماش و جابهجا کرد.
- آه گاد آخر از دست این بچه کباب میشم...
و به سمت پایین پله ها رفت.
نامجون هم با لبخند ریزی داخل خوابگاه برگشت.
خواست قدمی برداره که دوباره زنگ در به صدا در اومد، اون دلش میخواست با جین تنها باشه و این چند ساعت...
در و باز کرد و لحظهای از دیدن یونگی با اون چمدون جا خورد، با تعجب ابرو بالا انداخت و از جلوی در کنار رفت تا اون گربهی وحشی گازش نگیره خب معلوم بود که با اون چمدون از پلهها بالا اومده حوصله نداشته برای آسانسور صبر کنه. مرد با حرص چمدونا رو به سمت اتاقی که به اون اختصاص پیدا کرده بود کشید. چون صبح که تازه میخواست واسه اینکه زود بیدار نشده ذوق کنه شیهیوک براش زنگ زده بود و گفته بود وقتی پسرا قراره از فردا تمرین و شروع کنن اون به عنوان عضو جدید باید کارش و شروع کنه.
خب طبق معمول اون یه گربهی وحشی بود که دوست داشت اون لحظه شي هیوک جلو چشماش میبود.
بعد از جابهجا کردن وسایلش به سمت سالن خودش و رو کاناپه پرت کرد و سرش و دور و اطراف چرخوند. یعنی هیچکسی قرار نبود از اتاقش درآد؟ با تعجب سمت آشپزخونه رفت که با دیدن صحنهی داخلش قفل کرد.
جین در حال غذا پختن بود و نامجون در حالی که مرد و در آغوش داشت استخون فکش و روی کتف جین گذاشته بود. یونگی دلش میخواست کمی حرصش و از نامجون خالی کنه اما خب اون دو انقدر با احساس کنار همدیگه بود که افعیِ درونش بیخیالشون شد. پنج دقیقهای صبر کرد و وقتی دید خبری از هیچ کدوم از اونا نیست. صداش و بالا برد و تقریبا عربده کشید
- گمشین بیاین پیش من
گلوش از صدای بلندش سوخت اما بی اهمیت فریاد بعدی و با لبخند خبیثی زد.
- کدوم گوری تشریف دارین
...
تهیونگ با تعجب اسپیکر توی اتاقش و خاموش کرد و دستی به صورت عرق کردش کشید، این الان فریاد یونگی بود؟ مگه اون دیروز صبح نرفته بود تا کارای اداریش و تکمیل کنه؟ در اتاقش و باز کرد و با نامجینی روبهرو شد که یکی کاملا پوکر و اون یکی خشمگین به هیونگش که روی کاناپه لم داده بود نگاه کرد. یونگی نگاهش و به تهیونگ داد و اشاره کرد بیاد. پسر با گیجی خواست قدمی برداره که دستاش توسط جونگکوک اسیر شد.
تهیونگ با لبخند دندون نمایی به چهرهی خواب آلود پسر چشم دوخت.
-بیا کوکی یونگی هیونگ بیداری زده
جونگکوک توی همون حالت دستش و دور گردن تهیونگ گذاشت و به سمت کاناپه هدایتش کرد و زیر چشمی نگاهی به در اتاق جيمين انداخت، چرا فقط بیرون نمیومد تا بفهمه حداقل سالمه؟ آهی زیر پوستی کشید و تعظیم خیلی کوتاهی به یونگی کرد.
یونگی زیرکانه نگاهش و به جونگکوک داد و با تاسف سری تکون داد. بعد از چند دقیقه جیهوپ درحالی که موهای خیسش و خشک میکرد با تعجب نگاهی به یونگی که پیچ و مهرههاش در رفته بود انداخت و بعد درحالی که به سمت آشپزخونه میرفت،
- تازه به نامجون که از عمارتش جمع کرد اومد اینجا عادت کرده بودم که توام اضافه شدی.
یونگی با دلخوری تصنعی پشت چشمی برای مرد نازک کرد و سر جاش صاف نشست.
- باید عادت کنی
جیهوپ خندون ماگ توی دستش و فشرد و به سمت یونگی رفت. شاید دلش میخواست کنار حسادتی که جدیدا نسبت بهش پیدا کرده بود به یاد قدیما اون مرد و در آغوش بگیره.
هیچکدوم سعی نکردن به سمت اتاق جيمين برن چون میدونستن درست مثل این دو روز با واکنش خوبی مواجه نمیشن.
با صدای دوبارهی زنگ در نامجون کلافه موهاش و کشید و خواست بلند بشه اما جونگکوک درحالی که جین و پرت میکرد توی آغوش نامجون از جاش بلند شد.
-بشین هیونگ
و خودش به سمت در رفت.
مرد پشت در با شنیدن صدای جونگکوک چشم از ساعتش گرفت و با اخم به صورت پسر نگاه کرد.
- جيمين کوش؟
جونگکوک درحالی که به چهرهی عصبی منیجر جيمين نگاه میکرد با دست در و هل داد و به در اتاق جيمين اشاره کرد.
منیجر اخم شدید تری کرد و دوباره شمارهی پسر و گرفت و با صدای بلند و شاکی حرفش و زد.
-پس چرا گوشیش و جواب نمیده؟
...
یونگی آروم به جونگکوک نزدیک شد و متوجه اخمای توهم اون پسر شد. با اخم ریزی به سمت منیجر نگاه کرد و سرش و با اعتراض تکون داد.
- چطور به خودت اجازه میدی با این لحن باهاش حرف بزنی؟
منیجر اخماش شدید تر شد اما نمیدونست پسر روبهروش کیه که انقدر با اعتماد به نفس حرف میزنه.
- نیاز به اجازه ندارم، بهش بگو بیاد بیرون، اینبار دیگه باید برای غیب شدن بازخواست بشه .
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و دستش و روی کتف منیجر گذاشت
- جلوی چشمای ما توی همین خوابگاهه، آقای لی
لي اینبار عصبانی دست جونگکوک با شدت از روی کتفش پرت کرد و قدمی عقب رفت و رسما داد بلندی زد.
- به اون کوتوله ی احمق بگو بیاد بیرون جئون جونگکوک.
و لحظهی بعد گردنش بین دیوار و دستای یونگی حبس شد.
یونگی؟ خب اون مرد الان خیلی وقت بود که دلتنگ اون افعی درونش شده بود. از زیر دندوناش توی 5 سانتی متری چشمای گرد شدهی مرد حرفش و به گوشش رسوند.
- جرعتش و داری؟ اجازه نمیخوای؟ انجامش بده، یه بار دیگه کلمهی کوتولهی احمق و به زبون بیار یا صدات برای جونگکوک ببر بالا...
(نیگا ابهت مرد و🤤)
مرد توی چشمای مشکی یونگی نگا کرد و به زور سرش و تکون داد
- با... باشه ببخشید
باید اون لحظه این حرف و میزد، چون خطر زهر سمی و توی چشمای یونگی خونده بود، شایدم زهر سمی توی چشمای (اگوستدی...)
جونگکوک با ترس یونگی و عقب کشید
- هیونگ ولش کن
لي نفس عمیقی کشید و اینبار به یونگی نگاه کرد
- باید با جيمين درباره تمرین امروزش حرف بزنم
یونگی آروم تر از قبل سرش و تکون داد و به سمت اتاق پسر رفت.
-جیمین شی؟
و آروم و ضرب دار به در زد وقتی جوابی نگرفت خواست در و باز کنه که با در قفل شده رو به رو شد. با آرامشی زوری ضربهی دیگه ای به در زد.
- جيمين لطفا در و باز کن
صدای در زدن، پنج پسر دیگهرو به سمت اتاق جيمين کشوند نامجون با تعجب به لي که سرخ شده گوشهای ایستاده بود نگاه کرد و بعد به یونگی نزدیک شد و خودشم دستگیره قفل شده رو امتحان کرد. جونگکوک نگاهش و چرخوند و چشمش به تهیونگ افتاد که جلوی راهرو قفل کرده بود و تکون نمیخورد. آروم به سمتش رفت و کمی به سمتش خم شد.
- ته هیونگ؟
تهیونگ با استرس دستی به صورتش کشید و به جونگکوک نگاه کرد.
- اگر اتفاقی براش افتاده باشه چی
جونگکوک هم میترسید ولی به جیمین اعتماد داشت و تمام توانش برای نشون ندادنش موفقیت آمیز بود. با شک موهای پسر و به هم ریخت و چشماش و به سمت دری که نامجون و یونگی سعی در باز کردنش داشتن چرخید.
- چیزی نمیشه، یعنی... نمیدونم
تهیونگ با عذاب وجدان به وجود اومده، کم مونده بود گریش بگیره پس کمی خودش و جلوتر کشید که با صدای بلند یونگی متوقف شد.
- برو کنار نامجون چرا فقط نمیزاری کار خودم و بکنم
و با لگد محکمی که به در زد قفل با صدای بدي شکسته شد. البته این ثانیهی بعدش بود که هفت مرد بیرون در به داخل هجوم اووردن و به جيمينی خیره شدن که با چشمای گرد و موهای خیسی که روی صورتش ریخته بود ، پسر با تعجب فقط تونست حولهی روی کمرش و سفت تر بگیره به سمت عقب بره.
- برین بیرون
و با ترس داخل حمام شد و در و محکم پشتش بست. یونگی به زور نگاهش و از در بستهی حمام گرفت و رو به اون شیش مرد دیگه اب دهنش وقورت داد بالا تنهی برهنهی جيمين چیزی نبود که الان بتونه هضم کنه و فقط تونست مردا رو به سمت بیرون هدایت کنه.
-يااا. چرا اینجا دارین نگاه میکنین... بیرون
تهیونگ درحالی که میخندید، با یاد قیافهی کیوت سولمیتش به سمت یونگی رفت و اون و هم از اتاق بیرون کرد و بعد در و بست.
- بیا بیرون موچییی
جيمين که هنوز توی شوک بود به زور خم شد و کلش و از در بیرون برد تا مطمعن بشه جز تهیونگ کسی داخل اتاق نیست و بعد آروم بیرون اومد.
تهیونگ در حالی که از توی کمد لباسی برای پسر انتخاب میکرد نگاهی بهش کرد و بعد لبخند زنان روش طرف دیگه ای کرد تا پسر لباس بپوشه.
- تهیونگ برگرد...
تهیونگ اینبار با خباثت از جاش پرید و به سمت جيمين دوید و درحالی که دستش و برای شکارش آماده میکرد دهنش و باز کرد.
- یه گاز فقط یه گاززز از لپت باید بگیرم
و در حالی که جیمین میدید که در حال فرار کردنه بلند تر فریاد زد.
- این فقط یه گازه جیمیننننن
جيمين در حالی که میخندید از اتاق خارج شد و پشت جین پناه گرفت.
- هیونگ کمک یه بچه خرس اینجاست
و در حالی که جین و سپر خودش میکرد اینور و اونور میکشیدش تا تهیونگ نتونه بهش برسه. حالا همه جز لی میخندیدن، جونگکوکم با کمی لبخند بهشون خیره شده بود اما خب با یادآوری روابط الانش با جیمین درحالی که لبخندش خشک شده بود.
خودش و روی کاناپه انداخت، تهیونگ سرجاش ایستاد و با ناامیدی به جیمین نگاه کرد.
- اوکی بوی پس از لپ جین هیونگ گاز میگیرم
که درست بعد از حرفش يقش توسط نامجون عقب کشیده شد و بعد چشم در چشم اون مرد قرار گرفت.
- هی بهتره با جین کاری نداشته باشی نظرت درباره هوپی چیه؟
تهیونگ به سوژه جدیدش نگاه کرد و دستاش و به هم زد.
- همینه
و اصلا به صدای خندههای همراه با فریاد هیونگ خندونش توجهی نکرد.
جيمين درحالی که دستاش هنوز توی دستای جین بود نگاهی به قیافهی گرفتهی جونگکوک انداخت و بعد سرش و پایین انداخت. عذاب وجدان بهش اجازه نمیداد قدم از قدم برداره و نمیدونست چیکار کنه ولی با فشاری که به دستش اومد به چهرهی جین نگاه کرد متوجه لبخندی همراه با اعتماد بود. جین و لبخندای مهربونش باید توی تاریخ ثبت میشدن.
....
یونگی با غرغر ضربهای به کمر جیهوپ زد که پسر با شوک عرقش و پاک کرد و دست به کمر شد.
-آیییش هیونگ انقدر غر نزن، هي میزنه به کمرم
یونگی سرش و با اخم تکون داد موهای خیس عرقش و به سمت بالا داد.
- آخه لعنتی من مگه چیکاره بودم که تو اولین تمرین دنسم باید عین دوش آب، ازم عرق بره.کمرم ترکید
و با این حرفش سریع نگاهش و به تهیونگ داد تا اون پسر سکوت کنه، تهیونگ خنثی نگاهش کرد، فقط اون میدونست هیونگ غرغروی الانش چه ورزشهای سخت و کمر شکنی و تحمل کرده و الان رقصیدن قطعا فقط در حد عرق ریختن براش آزار دهندست. جيمين در حالی که میخندید به سمت یونگی رفت و دست مرد و توی دستاش و گرفت
- هیونگ تحمل کن تا اینجاش سخته بعدش که یاد بگیری فقط لذته...
یونگی به پسری که با ذوق بهش روحیه میداد نگاهی کرد و به پوست سفید پیشونیش خیره شد، کاش میتونست بوسهای روی اون سطح صاف و بینقص بکاره. پس برای جلوگیری از اینکار با لبخند سرش و تکون داد و عقب رفت. رو به جیهوپ که ساکت به رو به رو نگاه میکرد با انرژی مضاعفی سرش و تکون داد.
- دوباره شروع کن هوبا
جیهوپ سرش تکون داد بدون اینکه به چشمای یونگی نگاه کنه
-باشه
لحن دلگیر و خشکش یونگی و متعجب کرد اما جایی برای حرف زدن نداشت چون حرکات دوباره شروع شده بود.
...
- چطوری پرتقال شکری
گوشی توی دست پسر خشک شد نفسای سخت شدش نشون میداد که احتمال اینکه دوباره حملهی عصبی براش پیش بیاد زیاد پس سعی کرد تمرکز کنه.
- هی... هیمی
مرد از صدای پر از ضعف پسر با لذت چشمهاش و بست هنوز قدرت دست اون بود. درحالی که از الکل در بالای توی دستش مینوشید نفس تلخی و بیرون داد.
- زندگی چطوره
پسر با پاهای لرزون خودش و به تلفن خونش رسوند و درحالی که شمارهی فرد مورد نظرش و میگرفت نفس عمیقی کشید.
- چرا دوباره... دوباره من؟
مرد هیسی از طعم تلخ نوشیدنیش کشید و اخم ریزی روی صورتش نشست.
- تلفن و قطع کن پرتقال شکریه من
پسر بهت زده دست از کارش برداشت و سعی کرد لا پوشونی کنه.
- چی؟
مرد عصبی از جاش بلند فریاد بلندی زد،
-میگم دستت و از روش بردار، فقط کافیه بفهمم ک بهش زنگ زدی.
پسر با عذابی که تحمل میکرد عقب عقب رفت و روی زمین افتاد.
صدای مرد دوباره پیچید
- ياااا تو نباید خیلی با افراد ضد گلوله صمیمی بشی پرتقال شکری
و صدای قطع شدن گوشی پسر و از جا پروند، باید خودش و میرسوند نباید میزاشت چیزی بشه اشک، هاش پشت هم میریختن باعث تاری دیدش میشدن اما بی اهمیت فقط میدوید...
اون مرد بدون دلیل پیدا نمیشد...
....
به جونگکوک که با حرف تهیونگ میخندید نگاه کرد، اگر تا الان از حرفش پشیمون الان دیگه تموم شده بود،چون محض رضای خدا اون دوتا شبیه کاپلای افسانهای شده بودن.
با حس دستی پشت گردنش سرش و بلند کرد و به نامجونی که بیحرف یه دستش و دور کمر جین و دست دیگش و دور گردن اون گذاشته بود خیره شد.
نامجون فقط حس کرده بود جيمين احساس تنهایی داره...
جیمین لبخند آرومی به اون مرد زد و به سمت اتاقش رفت، امروز به اندازه کافی همشون به اخمای یونگی خندیده بودن و الان دیگه انرژی براش باقي نمونده بود. در و پشت سرش بست اما همون لحظه توجهش به باکس هدیه قرمز رنگی روی میز کامپیوترش جلب شد. با تعجب به سمتش رفت اون و توی دستش گرفت به نظر سنگین نمیومد و البته جيمين نمیدونست این از طرف چه کسی میتونه باشه. با فکر اینکه این کادو از طرف جونگکوکه لبخندی زد و اول تصمیم گرفت لباسش و عوض کنه.
...
-تهیونگ
پسر ابروهاش و بالا انداخت و نگاهش و به جونگکوک داد.
- چیه گلدن مکنه؟
جونگکوک بی طاقت بهش نزدیک شد و محکم گونهی پر پسر و بوسید و اینبار صورت پسر و بين دستاش گرفت.
- برای تموم کمکات ممنونم، جيمين هیونگ حتما حرفام و قبول میکنه.
تهیونگ درحالی که سعی میکرد چشمای پر شده از احساساتش و پنهان کنه فینفینی کرد و سرش و به جونگکوک چسبوند.
- بی عقل چطور ممکنه وقتی انقدر گنده و غول پیکری احساساتی باشی؟
جونگکوک به حرف تهیونگ خندید و دستش و پشت پسر انداخت در حد چند ثانیه اون پسر و توی آغوشش فشرد.
و بعد با شیطنت سمت گردن پسر رفت نفس گرمش و روی رگ برآمدهی اون پسر کشید.
- من بچه ی عجيبيم
تهیونگ شوکه قدمی عقب رفت چشماش و درشت کرد.
- اوه بیا برو با جيمينی آشتی کن، زیادی احساساتی شدی
جونگکوک در حالی که ابروش و بالا مینداخت از اتاق خارج شد.
بعد از عوض کردن لباسش روی تخت نشست و در باکس و باز کرد. پارچهی سفیدی که با رنگ قرمز ناقص رنگ شده؟با تعجب نگاهی کرد و کسیهی پارچهای رو بیرون کشید و متوجه شد که با رنگ پارچه دستش سرخ شده، رنگ حتی خشکم نشده بود؟ اخم ریزی کرد سعی کرد خوشبین باشه پس با لبخند ریزی در کیسه و باز کرد.
از دیدن چیزی که داخل کیسه دید روح از بدنش خارج شد، کیسه از دستش افتاد و تخت سفیدش و کثیف کرد، حس میکرد نفسش بالا نمیاد، به زور از جاش بلند شدو قدمی به جلو برداشت. چشماش رفت سمت روزی که توی حیاط دور گردن اون گربه دستبندش و بست و الان سر اون گربه بریده شده داخل اون باکس بود. با زانو روی کف زمین افتاد و برای اینکه نفسش بالا بیاد چنگی به گلوش زد. و به محض اینکه نفسش بالا اومد بی طاقت فقط پشت سر هم فریاد کشید، دیدن اون صحنه برای روحیهی دست نخوردش ضربهی کاریای بود.
- نه... نه نه
حتی با صدای بلند در هم نتونست از جاش تکون بخوره.
...
جونگکوک درست روبه روی در خواست در بزنه که با صدای فریاد جیمین بی صبر داخل رفت و با دیدن چیزی که روی تخت دید فقط تونست به سمت جیمینی که توی خودش میپیچید زمزمه های نه گفتنش و به زبون میوورد بِدَوه.
با یه حرکت پسرک بی جون و توی دستش گرفت و تکونش داد.
- هیونگ آروم باش، آروم باش خواهش میکنم به من نگاه کن.
جيمين نمیتونست، تصویر جلوی چشماش مرگ آور بودن، توی تصمیم غیر عمدی. دستاش و دور گردن خودش حلقه کرد فشار دستاش ده برابر حالت عادیش کرد.
جونگکوک شوکه اولین قطرهی اشک از گونش سرازیر شد و سعی کرد دست پسر و باز کنه.
- هیونگ ول کن، جیمینی ولش کن این لعنتی و
وقتی دید کاری ازش بر نمیاد با تمام سرعتش به سمت اتاق یونگی رفت و بی هوا در اتاقش و باز کرد و یونگی که وسط اتاق متعجب ایستاده بود و دید.
- هیونگ، هیونگ بدو جی.. جیمین
نفسش و به زور بیرون داد، ولی همون چند کلمه برای یونگی کافی بود تا به سمت جیمین پرواز کنه.
با دیدن جیمینی که از بی هوایی کبود شده بود، جلوش زانو زد و سعی کرد دستای بی قرار اون پسر و از گردنش جدا کنه
- بازش کن، اینا رو باز کن
قلبش با سرعت بمب میزد ولی لحظه ای با فکری یهو پسر و کف زمین رها کرد و لبش و روی لبای پسر کوبوند. تکونشون نداد، فقط منتظر موند تا دستای جیمین از گردنش جدا بشه که همینطور شد و پسر لحظه به لحظه از فشار دستش کمتر کرد.
وقتی حس کرد دیگه آروم شد با اکراه از لبای سرد پسر جدا شد و سعی کرد تمام اشتیاقش برای اون لب بوسیدنی فراموش کنه.
به جیمینی که بیحس به دیوار روبهروش نگاه میکرد خیر شد و زیر بازوش و گرفت، درواقع میدونست پسر توان راه رفتن نداره پس اینبار با یه حرکت اون و توی آغوشش گرفت. جیمین لحظه ای نگاهش خورد به تختش و بلافاصله خودش و به سمت دستشویی پرت کرد و به محض باز کردن در همون جلو در با تمام وجودش بالا اوورد. حس کرد دیگه جوني براش نمونده پس خودش و بیرون کشید و به دیوار کنار تکیه داد اما حس میکرد انقدر ضعف داره که نمیتونه تکون بخوره. اگر یکم میخوابید چی میشد؟ فقط یکم...
یونگی دوباره به سمت پسر رفت با حس وایسادن قلبش سریع جسمي که حس میکرد الان از همه چی ضعیف تره و بلند کرد و خواست به سمت اتاقش بره که تهیونگ همراه تهمين که نفس نفس میزد وارد اتاق شد.
تهمين با دیدن جيمين که بی جون توی آغوش یونگی بود خودش و باخت و دوباره به گریه افتاد.
- هیونگ، هیونگ هيم... هيمي برگشته
....
یه بار دیگه پارچه خیس و روی سر پسر غرق در تبش گذاشت. زیر چشمای پسر توی همین دوساعت گود افتاده بود و این تمام وجودش و پر خشم میکرد تا چنان انتقامی بگیره که...
با صدای جونگکوک نگاهش و به اون پسر داد.
- هیونگ بیدار نشده؟
یونگی دستاش و مشت کرد و روی گونهی داغ پسر گذاشت.
- نه، هذیون میگه...
جونگکوک با ناراحتی جلو رفت و با پشت انگشت اشارش روی گونهی پسر کشید.
- من تازه میخواستم ازت عذر خواهی کنم...
و اینبار به یونگی نگاه کرد
- اون پسره تهمين، اون کارت داره.
یونگی از جاش بلند شد و درحالی که دست جونگکوک و گرفت به جيمين اشاره زد
- پیشش بشین کوکی، و تکون نخور تا بیام
....
- دیگه نباید بری توی اون خونه
تهمين با تعجب به یونگی نگاه کرد...
- پس کجا برم؟ نکنه فکر میکنی میتونم برگردم بوسان؟
یونگی بی اعصاب از حال بد جيمين صداش و بالا برد و فریاد زد.
- من کی این و گفتم تهمين
...
به نظرتون هيمي... کیه؟ خب جئون دقیقا قصدت چیه 🤨 یونگی جان پسرم تو بگو داستان چیه؟ 🙂
و اینکه کامنت میخوام برای این پارت 🧠
آهنگ جيمينی و شنیدین، صداش از بهشت اومده بای😭
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...