جيمين شوکه و خواب آلود از روی تخت بلند شد.
- هان؟
دختر پشت گوشی ترسیده جملش و تصحیح کرد.
- عا ببخشید حال ایشون خوب نیست به این آدرس بیاین.
و بعد تلفن و قطع کرد. جيمين نگاه پر ترسی به گوشیش انداخت. آقای کیم؟ نامجون و جین که خوابگاه بودن...
پس؟ خواست دوباره دراز بکشه که با به یاد اووردن تهیونگ از جاش پرید. با استرس از جاش پرید و به سمت کمد حمله کرد. تهیونگ چش شده بود؟ و دستش روی لباسش خشک شد
- ولی چرا به من خبر داد؟
سرش و به سمت کتفش خم کرد و کنجکاو به لباسا چشم دوخت.اما یه لحظه مغزش ارور داد اگر واقعا اتفاقی برای تهیونگ افتاده باشه چی؟ باید بشینه و نگاه کنه؟
سریع لباس پوشید و اتاق بیرون زد. بوی رامن توی کل فضای خوابگاه پیچیده بود و جيمين مطمعن بود کار جونگکوک و جیهوپه چون محض رضای خدا نامجون و جین به زور از اتاقاشون برای غذا بیرون میومدن.
به سمت در دوید و سریع خودش و به سمت منیجر و بادیگارد کنارش رسوند.
- هیونگ، هیونگ من باید برم جایی.
منیجر یه نگاه به پسر رنگ پریده که نفس نفس میزد انداخت و بعد به بادیگارد که چهرهی مظلومش اصلا به هیکل گندش نمیخورد.
- باشه برو اما هر مشکلی پیش اومد پارک جيمين.
و با تهدید و تاکید نگاهش کرد.
- هر مشکلی پیش اومد باید سریع زنگ بزنی.
و دستش و سمت بادیگارد برد.
- چویی تو همراهش برو
پسر سرش و تکون داد جيمين و به سمت ماشین هدایت کرد. جيمين نمیدونست استرس داشته باشه یا از حرف منیجرش بخنده، چوب خط جيمين پیش کارکنای اینجا پر شده و همه میدونستن دردسر دیگه ای تو راهه...
...
با ترمز جلوی بیمارستان به بادیگارد نگاه کرد و گوشیش و روی صندلی گذاشت.
- تو اینجا بشین نمیخوام جلب نظر کنم میشه اون ماسک و بدی؟
چویی نگاهی به جماعت بیرون کرد به نظر میومد پسر درست میگفت. ماسک سیاه و به دست جيمين داد.
جيمين با ترس از ماشین پیاده شد و به سمت بیمارستان رفت و از کنار جمیعت نامحسوس رد شد.
...
اون دختر گفت اتاق 405، دستش و روی شماره گذاشت و شمرد
- 403،404
و با استرس به سمت در رفت
- 405
درو با شتاب باز کرد و وارد اتاق شد، امآ از چیزی که دید متعجب خشکش زد. یه دختر و پسر داخل اتاق بودن و جیمین خوب اونارو میشناخت. ساسنگ فنای عزيز و معروفش که تو فضای مجازی طرفدار ها بار ها کنسلشون کرده بودن.
قدمی به عقب رفت که دختر قد بلند پرید جلو و با تمام توانش فریاد زد.
- جيمين اوپاااااا
صدای جیغش توی گوش جيمين زنگ خطر شد و اون به خودش اوورد. دیگه نگاهی به اون یکی نکرد چون رسما دست یکیشون چیز عجیب غریبی و دیده بود.
آخه چند نفر به یک نفر؟ فقط به سمت در خروجی دوید صدای فریاد اونهارو میشنید اما ترسش اجازه نمیداد حتی سرش و برگردونه.
از در بیمارستان که بیرون اومد خودش و توی جمعیت انداخت و دنبال ماشین بادیگارد هنگ کرد. دست هاش و لرزون توی کیف برد اما خبری از گوشیش هم نبود. آهی کشید و با ترس به اطراف نگاه کرد، دستاش از ترس کبود شده بود و نمیدونست چیکار کنه. با دیدن جادهی آشنایی کنار تمام توان باقیموندش و به کار گرفت و به اون سمت دوید.
تهیونگ اون شب جیمین و به اون مکان دعوت کرده بود. وارد کوچه شد و با سرگیجه شدید خودش و به در رسوند. حداقل 20 دقیقه بود که دویده بود و این اکسیژن و از ریه هاش حذف کرد.
سرش و بیحال به در چسبوند دستش و روی زنگ فشرد.
....
نگاهی به آیفون که بی مهابا زنگ میخورد انداخت، با تعجب به سمتش رفت و کسی و توی تصویر ندید. با تردید آیفون به سمت گوشش برد.
- بله؟
....
جيمين از شنیدن صدای آشنای یونگی با صدای ضعیفی جواب داد.
- یونگی شي میشه در و باز کنی سریعتر لطفا...
یونگی شوکه شد، جيمين این وقت روز؟ اینجا؟
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...