سل آااااآ ممممم
چطورید ریدرای گوگول مگولم؟ عیدتون مبارک ستونا و اینکه مومنتای لعنتیه کنسرت و داشتین؟ من که واسه کاور مردم و، یه یونمین که آخر پارت میزارم، بابت تاخیر عذر میخوام و
دوستتون دارم 🌈❤️
یونگی با شنیدن صدای جيمين با شوک سرش و به سمت راستش چرخوند و با دیدن اتوبوس بزرگی که بیهوا به سمتشون میومد، چشمهاش و بست و با تمام توان ماشین رو به سمت دیوار کنارش منحرف کرد. بدنهی ماشین با شدت به دیوار برخورد کرد. بوی لنت و بخاری که از ماشین میومد باعث میشد یادآور یه روز نحس باشه پس با درد و بغض دردناک و تلخش چشماش و باز کرد و پوزخند پر از راز زد. به سمت جيمين برگشت تا چیزی بگه....
از دیدن چشمهای بستهی پسر رنگ از روش پرید و با ترس دستش و به سمتش برد.
- جيمين، جيمينی
پسر فقط از شوک میترسید چشمهاش و باز کنه و ببینه هنوز اتفاقی در حال افتادنه.
اما یونگی که از هیچ چیزی خبر نداشت با ترس محکم پسر و تکون
- میشنوی صدام و؟ جيمين!
وقتی باز جوابی نگرفت وحشیانه در ماشین و باز کرد تا به سمت جيمين بره، اما با صدای اون پسر به جایگاه اولش برگشت.
- هیونگ
با شتاب به سمتش برگشت دستش و روی بازوی عضلانی پسر گذاشت و نوازشش کرد.
-حالت خوبه؟
پسر کوچیکتر نگاهی به نگرانی یونگی انداخت و با استرس به سمت پنجره نگاه کرد.
- من احساس بدی دارم...
یونگی با لحن پسر حس کرد قلبش لرزی از ترس کرد.چیزی که حس کرده بود، اصلا منطقی به نظر نمیومد، درست لحظه ای که اونا راه افتاده بودن یه اتوبوس رسید و صاف اومده بود توی لاینش و تو یک متریش داشت باهاش تصادف میکرد. وقتی این همه سال توی این شرایط زندگی کرده بود،اینکه متوجه بشه اونا رسما تهدید شده بودن اصلا سخت نبود. آروم و با لبخند به سمت جيمين که حالا اروم تر شده بود چرخید.، دستش و دور کتف پسر حلقه کرد و به سمت خودش کشید. جيمين متعجب نگاهی به یونگی انداخت اما بعدش با رویی سرخ پذیرای آغوش مرد شد. با اینکه فرمون ماشین بینشون فاصله مینداخت، یونگی جوری پسر و توی آغوشش فشرده بود که انگار یه عطیقه با ارزش با قیمت بینهایت و داره.
سرش و به گوش جيمين نزدیک کرد و زمزمه وار جوری که گرمای نفساش به گوش کوچیک جيمين بخوره زمزمه کرد.
- من ازت محافظت میکنم
و بعد سریع از جيمين جدا شد و توجهی به پسر خشک شده نکرد و ماشین و روشن کرد.
...
- چرا اومدیم خونه ی نامجون هیونگ?
جيمين کنجکاو به یونگی نگاه کرد، الان که فکر میکرد قشنگ میتونست متوجه بشه که یونگی توی گذشتهی هیونگاش نقش جدیای داره و الانم که اومده بود خونهی نامجون...
یونگی با نگرانی نگاهی به عمارت ساکت روبهروش انداخت و بیجواب به سمت زنگ در رفت.
جيمين شکه از حرکت یونگی پشتش پیاده شد و خودش و به اون مرد رسوند.
- یونگی هیونگ چیشده؟
اما درست همون لحظه در باز شد و یونگی بازم بیتوجه به جيمين به سمت در ورودی رفت و جيمين گیج پوفی کشید و دنبال مرد گیج کنندهی این روزا دوید.
یونگی با استرس و دلنگرانیای که تو دلش نشسته بود به سمت وسط سالن خونه رفت با داد بلنددی که جيمين و شوکه کرده بود شروع کرد به صدا زدن نامجون....
- نامجونا بیا پایین...
_نامجون
جيمين متعجب به مرد مضطرب نگاهی کرد و به سمتش رفت.صدای نگرانش باعث شد یونگی به خودش بیاد به سمتش برگرده.
-میشه بهم بگی چیشده؟
و حرف یونگی بلافاصله بعدش به گوش جيمين رسید...
- اتاق نامجون کجاست؟
جيمين کلافه به سمت اتاق نامجون راه افتاد اما یونگی یا یه حرکت جيمين و با دستاش قفل کرد. یه نگرانی عجیبی داشت و اصلا دلش نمیخواست پسره تو بغلیه روبهروش آسیبی ببینه.
خودش به سمت در رفت و اون و با شتاب باز کرد از دیدن نامجون با اون کاغذ توی دستش بهت زده سر جاش خشک شد. توی کاغذ با خط پررنگی نوشته شده بود،
- با من حرف نزن، اونا صدامون و میشنون...
اولش نفهمید داستان از چه قراره ولی به محض اینکه دوباره اون متن و خوند جيمين و بیرون اتاق فرستاد و سریع در و قفل کرد. جيمين با چشمای گرد شده توی جاش خشک شد و اینبار مشت محکمش و روی در کوبوند.
- هیونگ؟ نامجون هیونگ؟ هیونگ در و باز کن
و صدای جیغ و دادش باعث شده بود لحظه ای لبخند ریزی رو لبای یونگی بشینه.اما بعدش به سمت نامجون که چهرهی پسر از ترسش از هرچیزی ضایع تر بود رفت و با ماژیک توی دستش توی دفتر توی دستش چیزی نوشت.
- چی میگی؟ منظورت چیه؟
نامجون بلافاصله با نفسي که رها کرد جواب یونگی و توی برگه سفید نوشت.
- صبح زود بعد از اینکه همه چی و بهم گفتی واسم پیام اومد،نوشته بود لذتِ فهمیدن حقایق چه طعمی میده؟
یونگی با حرص نگاهی به نوشتهای که خودنمایی میکرد کرد که نامجون دوباره شروع کرد به نوشتن.
- بعد ده دقیقه دوباره پیام اومد نوشته بود (نظرت راجع به از دست دادن چیزای جدید چیه؟)
یونگی با حس یخ زدگی دستاش، لرزون برگهرو توی مشتاش له کرد و به سمت دیوار پرتاب کرد. نامجون با استرس دهنش و باز کرد تا چیزی بگه که یونگی با صورت سرخ شده جلوی دهنش و گرفت و با دست دیگش روی دستش چیزی و نوشت.
- بهمون میکروفون وصل کردن...
هنوز نوشتنش تموم نشده بود که با صدای فریاد دردناک جيمين هردو از جاشون پریدن. یونگی نمیدونست چجوری خودش و به در رسوند اما میدونست با دستای بی تمرکز بهزور کلید و توی در گذاشت و بازش کرد باید مطمعن میشد اون پسر چیزیش نشده و استیصال توی حرکاتش مشخص بود، اما با باز کردن در سرش و بالا اوورد که با چهرهی خندون نیش باز پسرک روبهرو شد.
بیحال از استرس تکیشو به ستون در داد و زمزمه ی آرومی از دهنش بیرون اومد
- جيمين...
نامجونم خودش و رسوند اما با دیدن حال خوب جيمين
-چرا داد زدی جيمين؟
جيمين خودش و داخل اتاق رسوند و کنجکاو نگاهش و به اطراف داد تا چیز عجیبی پیدا کنه اما به هیچی برخورد نکرد متعجب به سمت اون دو مرد برگشت و خواست بگه داشتین چیکار میکردین، که یونگی جلوی دهنش و گرفت. جيمين از دیدن این نگاه یونگی خشک شد. مرد روبهروش درست شبیه مار افعیای شده بود که منتظره به شکارش نیش بزنه. با همون نگاه به نامجون نگاه کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
- بریم توی آشپزخونه...
نامجون متعجب سرش و تکون داد یونگی به سمت جيمين برگشت تا تهدیدش کنه که ساکت باشه اما از نگاه اون پسر که مثل بچههای دوساله شده بود، قلبش یه ضربان و رد کرد. شاید بلاخره باید بعد 2 هفته شناختن موجود کیوت روبهروش قبول میکرد از نگاه اول چیزی توش تغییر کرده بود. ولی با اکراه نگاهش و از اون موجود گرفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و دست پسر و هم سمت خودش کشید.
...
نگاهی به کتری برقی ای که جوش اومده بود کرد و آب جوش و داخل ظرف بزرگی ریخت و جلوی چشمای قلمبهی جوجهو کوالای کیوت پشتش نفس عمیقی کشید. و به سمت نامجون برگشت با نگاه خبیثی به میز غذاخوری تکیه داد.
- لخت شو نامجونا...
از قیافهی بهت زدهی نامجون دل کند و به جيمينی که رسما از بهت و شوک ضعف کرده بود نگاه کرد. ولی سریع نگاهش و برگردوند اون پسر نباید به نقطه ضعفش تبدیل میشد...
به سمت نامجون برگشت و اینبار صداش و بالا برد و بد بهش نگاه کرد.
- میگم لباسات و در بیار.
و بليز سیاه و جذب خودش و توی حرکت کند و چشمای جيمين رسما از کاسه دراومد ولی سریع نگاهش و به زمین دوخت سوختن از گوشاش تا نزدیک لباش و حس میکرد. چون لعنت بهش اون پسر چطور میتونست از هر لحاظی جذاب باشه؟ یونگی لبخندی زد و با ابرو به نامجون اشاره کرد، و نامجون با اینکه گیج بود به زور دستش و به لباسش گرفت تا درش بیاره و یونگی نزدیکش شد تا کمکش کنه سریعتر تمام بشه.
جيمين با شوک به اون دو نگاه کرد و دست یونگی و به سمت خودش کشید.
-نامجون شي به جین هیونگ میگما...
یونگی خندش گرفت اما سرش و به سمت پسر خم اغوا گرانه چیزی و لب زد.
- من فقط میخوام با یه نفر باشم جيمينی...
(جيمينی گفتنای یونگی و شنیدین؟ 😭)
و نگاه دیگه ای به اون پسر خجالت زده انداخت و دوباره زمزمه کرد.
- اون آدم پر دردسريه...
و از پسر فاصله گرفت و به نگاه پر از حرصش نگاهی ننداخت. جيمين حرص خورده بود، از اینکه یونگی یکی و داره که پر دردسره و تازه با دردسر بودنش یونگی انقدر قشنگ ازش تعریف کرده بود. خودش نمیفهمید چرا ولی عجیب دلش میخواست زیر چشم اون پسر یا دختر و کبود کنه....
نفسي جوشی ای کشید به نامجون با بالا تنهی لخت خیره شد و دیگه سعی کرد به یونگی نگاه نکنه
یونگی نگاه سردی به لباسای توی دستش انداخت و اون و به لباش نزدیک کرد.
- همه باید بفهمن هر کاری از شوگا بر میاد.
و قهقههی بلند و سردی سر داد و لباسا رو داخل آب جوش انداخت.
جيمين با تعجب به پسر عجیب نگاه کرد
- چ... چی؟
یونگی عصبی از اتفاقات به سمت بیرون خونه رفت و دیگه توجهی به اون دو نکرد، در واقع اینکه به اون و نامجون میکروفون وصل کردن خودش یعنی انقدر نزدیک که میتونن هر بلایی که میخوان سر جيمين نامجون، یا حتی خودش بیارن.... پس همین که اون لباسارو توی آبجوش و میکروفون سوزونده بود خودش کلی تاثیر داشت.
خودش و روی کاناپهی مخمل انداخت و خواست آروم بشه که با صدای داد و بیداد و غرهای جيمين سرش و توی کاناپه پنهان کرد و ریز خندید.
- یاه هیونگ بگو دیگه
صدای نامجون با کلافگی به گوشش خورد.
- نمیدونم جیمین
جيمين که از کارای عجیب اون پسرا هنوز گیج بود تقریبا جیغ گوش خراشی زد.
- تو هیچی به من نمیگی هیونگ، بعد جلوی من لخت میشین لباساتون و میشورین اینجا چخبره
نامجون خندش گرفته بود پس سعی کرد پنهانی بخنده اما از چشمای جيمين دور نموند و در حالی که از حرص سرخ شده بود مشتش و به میز کنارش کوبوند.
- داری من و اذیت میکنی کیم نامجون.... وایسا اصلا حالا که فکر میکنم
تو، تو دیگه من و دوست نداری، فقط داری اذیتم میکنی
نامجون کمی از حرف جيمين دلگیر شد لااقل توی همچین زمانی که حاضر بود همه چیش و بده تا جيمين آسیبی نبینه. به سمت پسر برگشت و بليزش و پوشید و پشتش پوزخندی زد.
- باشه جيمين باشه من دوستت ندارم
و خودش و روی کاناپه انداخت، جيمين اینبار با عذاب وجدان مبل کنار یونگی نشست. نگاهی به صورت نگران و گرفتهی نامجون انداخت و بار دیگه به یونگی که نگاهش و بین اون دو میچرخوند نگاه کردو سمتش خم شد و آروم شروع به حرف زدن کرد.
-حرفم بد بود؟
یونگی با شیطنت به چهرهی جيمين نگاه کرد که با ترس ریزی این حرف و زده بود و در حال که دستاش و دور خودش حلقه میکرد نیشخندی زد.
- اگه برام لباس بیاری بهت میگم
و توی دلش با لبخند کنترل شدهای ثانیهها رو شمرد و توی ثانیه ی سوم جيمين از دیدش خارج شد. نامجون با لبخند ریزی به صحنهی روبهروش چشم دوخته بود و فکر میکرد چقدر عجیبه که جيمين انقدر سریع با یونگی صمیمی شده و کنار حسادت به نظرش اون دو زیادی کیوت بودن. نگاهی به یونگی ای که حالا بیخجالت لباس میپوشید انداخت و خواست تشکر کنه که با حرف یونگی خشکش زد.
- تو راهِ اومدن داشتیم با اوتوبوس تصادف میکردیم...
و بلیزی که جيمين بهش داده بود پوشید وگوشش و به جيمينی که با صدای بلند دنبال دنبال هدفونش میگشت گوش داد ولی قوهی قویش باعث شد در همون حالت حرف بعدیش و بزنه.
- اتوبوس از ناکجاآباد رسید و میخواست به زور به سمت ماشین من بزنه.
و لبخند تلخی زد
- ازت میخوام کمکم کنی...
نامجون نگاهی به گربهی مظلوم روبهروش انداخت به سمتش خم شد دستش و دوبار آروم روی کتفش زد چون محض رضای خدا اون هنوزم یونگی ای و ١که تو بدترین شرایط روی پای خودش میایستاد و دیوانه وار دوست داشت فقط این شک ها و تردید ها بود که دائم در حال ترسوندنش بودن.
یونگی امیدوار به نامجون نگاه کرد که صدای نامجون جدی به گوشش خورد.
- من باید تهمين و ببینم
و به یونگیه قفل کرده چشم دوخت، یونگی دوباره به سم مار افعی دچار شده بود. با خشم به سرش و به سمت نامجون برگردوند
- تو هنوزم فکر میکنی که...
و سکوت کرد و پوزخندی همراه با نفس عمیق زد.با عصبانیت شستش و گوشهی لبش کشید.
- اوکی نامجون شي امیدوارم از افکارت پشیمون بشی.
هر دو از جاشون بلند شدن نامجون بی حرف به جيمينی که به اونها نگاه شده بود خیره شد.
یونگی وقتی دید نامجون قصد حرف زدن نداره به جيمين نگاهی کرد و لبخند ریزی زد
- يالا بچه داریم برمیگردیم خوابگاه.
جيمين با یادآوری حرف جین نیشخندی زد و رو به اون دو مرد دست تکون داد.
-من یه کارایی دارم خودم برمیگردم
یونگی اخم ریزی رو صورتش نشست، حتی فکر اینکه ممکنه تو تنهاییه این پسر چه اتفاقی بیوفته با حرص به سمتش برگشت.
- نه باما میای جيمينی
جيمين با تخسي ابرو بالا انداخت
-نه
نامجون خیلی زود بو برد که الان اگر تهدید به مرگم بشه قرار نیست باهاشون بیاد. پس دستش و توی جیبش برد و گوشی و دم گوشش برد.
- سلام هیونگ، یه بادیگارد و ماشین بفرست در عمارت برای جيمين.
و لحظه ی بعد لبخند خبیثی زد، اون میدونست رئیس کمپانی و دار و دستش چقدر از جيمين دردسر کشیده بودن و تا اسم تنها بودن پسر میومد تن و بدن همهرو به لرز مینداخت.
یونگی با اخم کنار در ایستاد اگر جاش بود داد و هوار راه مینداخت و میگفت که اصلا با تنها بیرون رفتن پسر موافق نیست ولی میدونست نباید دخالتی توی کارش میکرد خصوصا الان که اصلا دوست نداشت جيمين بفهمه چه اتفاقایی اطرافش در حال افتادنه...
....
یه بار دیگه به پسر نگاه کرد که دو لپی. غذا رو میجوید، ایکاش میتونست عین جيمين واکنش نشون بده، چون اون پسر روبهروش درست شبیه یه سنجاب کیوت شده بود.
حس کرد دیگه از اینکه نمیتونه کاری کنه عصبی شد و صداش و کمی بالا برد، حرص صداش خیلی واضح بود
-ياه برات غذا خریدم که ازت عذر خواهی کنم نخواستم درسته همش و قورت بدی
تهیونگ با دهن پر به زور لقمهی همبرگرشو قورت داد و گاز دیگه زد و با اعتراض به پسر غرغروی روبهروش چشم غره رفت.
- آییش (بزار غذام و بخورم)
جونگکوک با دستش روی میز ضرب گرفت و یهو مظلوم شد و سرش و با مظلومیت به تهیونگ نزدیک کرد و با انگشت اشارش و به پوستش اشاره کرد.
- میتونم به لپت دست بزنم؟
تهیونگ نمیدونست چجوری غذا رو قورت داد، فقط بهت زده زمزمه ی ارومی از دهنش بیرون اومد.
-چی؟
و بعد فکر کرد پسر روبهروش قراره بازم ایسگاش و بگیره پس با دست غذای روی میز و پس زد با اخم بلند شد.
-نخیر
و از جونگکوک بهت زده رد شد، جونگکوک اما فقط نمیدونست چیکار کرد که همچین چیزی اتفاق افتاد.
تهیونگ با قلب ضربان گرفته و صورتی سرخ به سمت پنجره رفت و درش و باز کرد، میتونست گرمای زننده ی بدنش و حس کنه لعنت بهش که عرضهي پنهان کردن احساساتش و هم نداشت. با صدای در به امید اینکه جيمين برگشته باشه به سمت در برگشت که حس کرد قلبش از تپش ایستاد.
چطور ممکن بود؟ اونکه بهش گفته بودن چند سال پیش مرده بود، پشت سرش نامجون و یونگی وارد سالن شدن، تهیونگ اما بیتوجه با چشمای سرخ خودش و روی کاناپه پرت کرد.با دستش گلوش و گرفت تا کاری کنه نفسش بیاد و بین نفسای عمیقش آروم چیزی و زمزمه کرد.
-تهمين!
یونگی با سرعت خودش و به تهیونگ رسوند و بیهوا انگشتس و روی نبض گردنش گذاشت و با حس نبض خیلی تند اخمی کرد.
- نفس عمیق بکش ببینم
به زور دستای یونگی و کنار زد و با تلخی ابدهنش و قورت داد و با اخم ریزی به تهمين که خجالتزده نگاهش میکرد خیره شد.
- چجوری؟
نامجون سرش و پایین انداخت و زیر چشمی به یونگی نگاه کرد که یونگی هم نیم نگاهی به تهیونگ انداخت، انتظار همچین چیزی و داشت.
- توضیح این مورد برای بعد تهیونگ
به نامجون نگاهی انداخت و روی کاناپه نشست
-بشین تهمين
تهمين در دور ترین نقطه از تهیونگ روی کاناپه نشست و سرش و پایین انداخت، میدونست احتمالا یکی از اتاقا برای جيمين هم باید باشه، ولی اصلا آمادگی رویارویی باهاش و نداشت خصوصا زمانی که فکر میکرد تهمين مرده.
یونگی سرش و برای تهمین تکون داد و با عذاب و درد قلبي که براش پیش اومده بودبه پنجره نگاه کرد، صدای تهمین روی مغزش خنج مینداخت.
- نامجون هیونگ اونشب منم توی اون ماشین بودم...
با یادآوری خاطرات بدش اشک ریزی صورت برنزش و خیس کرد.
یونگی باید امادش میکرد بعد این همه سال یهویی بیاد بگه زندست و اون خاطرهی دردناک و به زبون بیاره. دستای مشت شدش و روی کاناپه کوبوند رو به تهیونگ که هنوز متعجب بود نگاه کرد.
- از اینجا برو کیم تهیونگ
یونگی نگران به تهميني که از استرس لرزش واضحی داشت نگاه کرد. و با نرمی به سمت تهیونگ نگاه کرد.
- پاشو تهیونگ لطفا تنهامون بزار
تهیونگ نگاهی عصبی به تهمين انداخت و با حرص خودش و توی اتاق جونگکوک انداخت و اصلا اهمیتی نداد که ممکنه پسر بخواد تنها باشه.
به محض اینکه جونگکوک قصد کرد اعتراض کنه در و با شدت بست و به سمتش برگشت و تقریبا داد بلندی زد.
- تو یکی دیگه بهم گیر نده خب؟ بزار ببینم تو زندگیم چخبره!
جونگکوک آروم به اون ببر عصبانی نزدیک شد و به جایی پشت در که نشسته بود زانو
- هی پسرهی هیونگ دزد آروم باش...
(لقب و داشتین؟😂🥺(
ESTÁS LEYENDO
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...
