بلاخره، رسیدیم به ته این بوک، من خیلی دوسش دارم، قلمم خام بود، شما اما حمایتم کردین و بهم انرژی دادین، خیلی طول کشید اما کمکم کردین تمومش کنم و بابتش ازتون ممنونم، من به احتمال زیاد به زودی با یه فیک با ژانر فلاف و رومنس یا شایدم انگست ظهور میکنم، ممنونم که از it was for you حمایت کردین 💕💅🏼
بالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد.
- جيمين... من اصلا متاسف نیستم.
- من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن.
- مسئولیت من همین بود.
- اما تا وقتی تو هستی همه چی تغییر میکنه پسر، حتی مسئولیت های من...
میدونست که ممکن نیست جيمين توی خواب این و بشنوه ولی اگر خودش و آروم نمیکرد، کی میتونست آرومش کنه؟ در حالی که همچنان موهاش و نوازش میکرد دوباره به حرف اومد.
- وقتی خبر رسید که واقعا تنها ترین آدم جهان شدم، قبل اون آدم، این پدرت بود که اومد. چشماش جوری پف کرده بود که انگار پدر اون مرده بود.
لبخندی با یادآوری اون زمان زد.
-وقتی گفت از تمام دارایی هام محافظت میکنه تا زمانی که بتونم همش و برای خودم بکنم. وقتی که حالم بد بود اون سریعتر از همه میرسید و نجاتم میداد، وقتی توی بیمارستان بودم پروندم رسید دستم که تنها عضو خانوادم حتی رغبت نکرد من و بعد مرگ برادرش ببینه! اونجا احساس پوچی تموم وجودم و بلعید. وقتی حالت بد بود و تو رو روی بالای این ساختمون پیدات کردم، خودم و دوباره توی نگاهت دیدم.
نوازش انگشتاش و به پوست پسر رسوند.
- اونجا فکر کردم شاید وقتش بود من یه پارک دیگه برای پارک کوچولو بشم...
با به خاطر آوردن اینکه چطور در برابر جيمين ضعف نشون میداد دست پسر و توی دستش گرفت و محکم بوسید.
- تو خوشگل ترین چیزی بودی که باید ازش محافظت میکردم. من با جون و دل این و میخواستم...
سرش و به سمت چشمای پسر چرخوند و از دیدن باز بودنشون لبخندش عمیق تر شد.
- واقعا تنبلیم میشد همش و دوباره تعریف کنم.
- حالت خوبه عزیزم؟ درد نداری؟
هرچند دکترم گفته بود که ضربه ها تاثیر چندانی نداشتن بیحالی از ضعف و شوک عصبی بود.
- نمیخوای چیزی بگی؟ سکته دادی من و! چند سال پیر شدم
جيمين حس میکرد جونی توی دست و پاهاش نیست
- هیونگ
یونگی از شنیدن صداش ذوق زده سرش و بوسید.
- جون هیونگ؟
جيمين خیسی چشماش و حس میکرد
- همه چی تموم شد مگه نه؟
یونگی بینیش و روی پوست پسر کشید و موهاش و نوازش کرد.
- آره قلبم، آره تموم شد
دستش و پشت کمر پسر گذاشت و کمکش کرد بشینه
- باید یه چیزی بخوری
و قدمی به سمت بیرون اتاق گذاشت ولی میتونست گرفتگی پسر و حس کنه و باید تنهاش میزاشت تا بتونه با خودش کنار بیاد. جو اتاق بعدی اون چیزی نبود که یونگی انتظارش و داشت نه در حالی که ماسک روی صورت جیهوپ و نامجون بود داشتن تخمه میشکوندن جین عینک به چشم با کتاب جایی نشسته بود و جونگکوک و داشت موهای تهیونگ و نوازش میکرد.
حس میکرد همه چی برعکسه! واقعا هیچی سر جاش نبود. سرفهای ریزی کرد و به سمت آشپزخونه رفت. که صدای نامجون و کنار گوشش شنید.
- بیا کنار هیونگ من غذای جيمين و میدم بهت
یونگی از جاش پرید و اینبار دیگه سکته کرده به نامجون نگاه کرد.
- تو میخوای غذای جيمين و بهم بدی؟
وقتی نامجون برگشت سمتش و چپ چپ نگاهش کرد موهای تن یونگی سیخ شد.
- یااا شما چرا برعکس شدین؟
جین با آرامش سرش و به سمت یونگی چرخوند و کتابش و بست.
- گاهی اوقات وفتی توی جمعی زندگی میکنی که خیلی بهشون وابسته ای اخلاقیات و رفتار ممکنه شبیه به هم بشه! چرا که علم میگه سلول ها...
شاید اگر یونگی همین الان جيمين و نمیدید فکر میکرد تو یه کابوس زندگی میکنه. ولی با صدای ریختن آب روی زمین سرش و برگردوند و نفس عمیقی کشید.
- آخيش داشتم احساس تنهایی میکردم.
نامجون شرمنده به یونگی نگاه کرد و سرش و خاروند
- عام متاسفم، خودم درستش میکنم
یونگی دستش و سریع بالا آورد.
- نه نه خودم درست میکنم ممنونم نام برو بیرون
نامجون شونهای بالا انداخت و از آشپزخونه خارج شد.
سرش و با تاسف تکون داد و بعد گرفتن غذای توی سینی خواست به سمت اتاق جيمين بره که تهیونگ و جونگکوک و کنارش دید.
- ماهم بیایم؟
تهیونگ گفت و مظلومانه به یونگی نگاه کرد. یونگی اخمی بهش کرد و به در اشاره کرد.
-میگم آره، ولی جونگکوک به دادت برسه اگه بغلم کنی تهیونگ
تهیونگ مشتش و بالا آورد.
- آخ جون
ولی تا خواستن حرکت کنن جونگکوک محکم یونگی و بغل کرد.
- کی به داد من برسه هیونگ
یونگی با تاسف دستی به سرش کشید.
- خدای من نکن بچه الان میریزه غذا
باهم وارد اتاق جيمين شدن که سرش پایین بود و با صدا سرش و به سمت اونا حرکت داد. یونگی از دیدن اون حجم از سرخی چشم پسر شوکه شد.
غذا رو روی میزی کنار تخت گذاشت و دستش و به سمت پسر برد.
- بیا اینجا جيمين، آروم باش خب؟
پسر مثل بچههای کوچیک و آسیب دیده خودش و به آغوش یونگی سپرد گذاشت مرد با تمام توانش آرومش کنه.
زمزمه های یونگی توی گوشش میپیچید و جای صدای اون مرد و پاک میکرد. کاش یونگی تا ابد به زمزمه کرد ادامه میداد.
ولی با صدای بامزه جونگکوک هر دو سرشون و بلند کرد
- یا جيمين، مهمون توی اتاقته چرا انقدر لوس بازی در میاری؟
جيمين به زور لبخندش و خورد و به یونگی تکیه کرد.
- اولا که من ازت بزرگ ترم حق نداری بگی یا! و این اینکه هیونگش کو؟
جونگکوک پشت چشمی برای هیونگش نازک کرد چونهش روی کتف تهیونگ گذاشت، اصلا نخواستم ایش. تهیونگ قلنج انگشتاش و شکوند و نشون.
- خب الان چی صدات کنم پارک جيمين؟
قهرمان؟
جيمين لبخند خر کنندهای به تهیونگ زد و دستش و به موهاش کشید.
- عام هیچی فقط به کوچیکی خودن ببخش
تهیونگ اخم وحشتناکی کرد و با یه قدم بلندخودش و به جيمين رسوند و خواست بیوفته روش که یونگی جيمين و جونگکوک تهیونگ سریع عقب کشید.
یونگی با چشمای درشت یه تهیونگ که تو هوا دست و پا میزد به جيمين حمله کنه نگاه کرد و پسر و عقب تر کشید.
تهیونگ دندونش و رو هم سابید بیشتر سعی کرد از دست جونگکوک خلاص بشه.
-ولم کن میخوام دندوناش و تو دهنش خورد کنم، ببینم جرعت داره یه بار دیگه کله شق بازی در بیاره؟
و از ته دلش فریادی کشید و همون باعث شد جونگکوک با ترس و فشار بیشتری به سمت عقب بره که همون موقع در باز شد و با تهیونگ روی جیهوپ با شیشهی بزرگ شامپاین توی دستش بیوفتن.
جیمین دیگه تحمل نکرد و از دیدن شامپاین که با شدت باز شد و روی اون سه نفر پاشید شد با خنده خودش و دوباره روی تخت پرت کرد و در حالی که از ته دلش میخندید پاهاش روی تخت میکوبوند.
تهیونگ چهرش و جمع کرد، حتی از بوی این لعنتی که هر چند وقت یه بار میخورد هم خوشش نمیومد و حالا کل صورتش از این مایع پر بود.
نگاهی به موقعیت شوکهشدشون انداخت و دید نامجون داره میخنده و جین داره با دقت فیلم میگیره، پس با شدت و سرعتی بلند شد و با شیرجهی موفقیت آمیز و افتخار آفرینی از دور خودش و روی جيمين انداخت و با اطمینان از اینکه این صحنه ضبط میشه فریادش و به گوش کل افراد توی اون ساختمون رسوند.
- میکشمت تو رو!
و پسرای حاضر در اونجا رو وارد عمیق ترین شوک توی اون سال کرد...*اگر دوست دارین نظرتون و راجع به این فیک و اتفاقات داخلش بهم بگید 💕
فالومم کنید، شاید زد و افتر استوری یا بازم از فیک دیگههم خوشتون اومد؟😁
کسی نیست بگه دیگه پرو نشو؟پایان، 26/4/1402
17/jul/2023
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...