سلام قشنگام :)
میدونین که این اولین فیکمه، میدونین چطوری میتونم کاری کنم ویوش بره بالا؟ بوس بتون❤️ ستارهی پایین و رنگی نمایید.یونگی نگاهی به تهیونگ که روبهروی در خونه هوار میکشید نگاه کرد، نمیفهمید از کجا فهمیده ولی بیخیال نگاهش و به سمت جيمين چرخوند که هنوز جلوی در آشپزخونه ایستاده بود.
تهیونگ با سرعت به سمت جيمين رفت پاهاش و دور کمرش حلقه کرد،و جیمین فقط برای جلوگیری از نیوفتادنش تونست بشینه.
- هییی ته ته این چه کاریه...
تهیونگ سرش و تو گردن جيمين فرو برد،
- با هیونگم بهم خیانت کردی چیزی بهت نگفتم فکر نکن الان پسم بزنی چیزی بهت نمیگم.
جيمين با چشمای گرد نگاهی به پسر لوسی که سفت بهش چسبیده بود انداخت و سرش و به سمت در برد، اما با دیدن صحنه ی روبهروش شوک بعدی هم وارد شد. زمزمه وار
- هیونگ..
نامجون با چند قدم خودش و به جيمين رسوند و با اخم بهش نگاه کرد، یا شایدم تمام اعضای بدنش و زیر نگاهش گذروند تا مبادا آسیبی دیده باشه.
جین اومد داخل و یهو شروع کرد به سوت زدن.
- چه دم و دستگاهی ساختی مين یونگی شي..
و بعد دست جیهوپ که از همه عادیتر بود و گرفت و شروع کرد به رقصیدن.
- یونگی و ببین چه کرده همهرو دیوونه کرده.
جیهوپ همیشه پایهی دیوونه بازیای هیونگش بود با ریتم صدای جین کمرش و تکون تکون داد و رقصید.
یونگی نگاه شکه به اون ها انداخت و اینبار نگاهش به جونگکوک که خیلی ساکت هنوزم دم در ایستاده بود نگاه کرد.
از توی نگاهش رسما برای تهیونگ کشتار راه انداخته بود.
لبخند ریزی گوشه لبش نشست، روحیهی این پسر خیلی به خودش شباهت داشت البته مثل خودش ساکت نبود، ولی خوب این نگاه و خوب میشناخت.
به نامجون نگاهی کرد، از این نگاه به نامجون زیاد انداخته بود. دوباره به سمت جونگکوک برگشت.
- توام بیا بشین، شاید یکیام من و آدم حساب کرد.
جونگکوک نگاهش و از جيمين و تهیونگ که پچپچ میکردن گرفت و به یونگی نگاه کرد و مظلومانه سرش و تکون داد و کنارش روی کاناپه نشست.
یونگی نگاهی به کلافگی پسر انداخت و نارنگی توی دستش و به سمتش گرفت.
- جيمين خیلی دوستت داره، فکر میکنم فهمیده باشی تهیونگ هیچ چیزی از علاقش کم نمیکنه.
- جونگکوک نارنگی و از دست یونگی گرفت و سرش و با احترام تکون داد و شروع به حرف زدن کرد.
- میدونم، ولی حس میکنم مغزم اصلا قرار نیست به اون صحنه عادت کنه.
و با انگشت به جيمين و تهیونگ اشاره کرد، یونگی رد دستش و گرفت و یه لحظه با صحنه ای که دید چشمهاش درشت شد.
تهیونگ رسما با اون لبخند در حال لاس زدن با جيمين بود. با خنده ای که زیر دندوناش خفه شده بود به سمت جونگکوک که حرص میخورد برگشت.
- یعنی متوجه ی نگاهی زیر چشمی تهیونگ به خودت نمیشی؟
جونگکوک با تعجب و خنگی به یونگی نگاه کرد،
- چی؟
یونگی از خنگی پسر کنارش آهی کشید و اینبار رو کاناپه لم داد.
- میخواد حرصت و در بیاره بچه...
جونگکوک گنگ نگاهش کرد یهویی و به سمت تهیونگ که به اون دو خیره شد بود برگشت.
تهیونگ دستپاچه با سرعت نگاهش و به جيمين که 5 سانتی متر باهم فاصله داشتن داد و باعث شد دماغ هاشون به هم برخورد کنه.
- یا تهیونگ دماغم...
نامجون نگاهی به کوکی که با یونگی گرم گرفته بود داد، جینم رسما دیگه فقط بهش سلام میکرد و یک کلمه اضافه هم نمیگفت و الانم که سرش گرم جیهوپ بود.
با نگاه خیرهی یونگی به اون سمت برگشت.
- باید با هم حرف بزنیم.
همه اینبار ساکت و به اون دو خیره شدن، نامجون میدونست بلاخره این روز میرسه اما چه وقتی و خبر، نداشت. حالا باید با دوستی که از وقتی یادش میومد میشناختش بعد از پنج سال ارتباطی که خودش به گند کشیده بود حرف میزد.
تهیونگ با دیدن جو متشنج روبهروش رو به یونگی کرد.
- بهتر نیست اول یه چیزی بخوریم؟
یونگی نگاه سردش و از نامجونی که کلافگی توش موج میزد گرفت.
-آره، برید توی آشپزخونه...
همه بلند شدن و به سمت آشپزخونه رفتن، اما با صدای پایی درست روبهروش سرش و بالا اوورد و با نگاه نگران جیهوپ روبهرو شد.
-هوبا؟
جیهوپ بی حرف کنارش نشست و دستش و دور گردن یونگی حلقه کرد و اون و به سمت کتفش کشید. یونگی با حس حمایت پسر سرش و روی کتفش گذاشت و به روبهرو خیره شد.
اگر زندگیش انقدر توی دست بازی نبود احتمالا جیهوپ و میگرفت برای همیشه از همه فرار میکرد. جیهوپ نگاهی به هیونگ خستش کرد و روی موهاش دستی کشید.
- هي گربهسان، میدونی من همیشه هستم مگه نه؟
یونگی نگاهش و به لبخند درخشان پسر داد و اینبار اون حرف زد.
- همیشه هستی دیگه مگه نه؟
(نظرتون راجع سپ و هارت اکلیلیِ 🍓🥺😭 من چیه!؟)
جیهوپ با هیجان دهنش و باز کرد تا چیزی بگه که صدای داد تهیونگ هر دو رو از جا پروند.
- یاااههههه باز هوبي و يونگی هیونگم دارن صمیمانه لاس میزنن بیاین غذا بخوریم.
یونگی چشم غرهای به پسر پشتش رفت که خودش و جمع کرد و لبخندش رو لبش ماسید.
از جاش بلند شد، شاید الان به جونگکوک حق میداد. کاش میتونست سربه نیستش کنه.
سرش و بالا اوورد اما با دیدن پسری که روی صندلی خم شد بود تا اونارو با چهرهی فضولش چک کنه، حس کرد قلبش از دهنش بیرون زد.
امروز چه اتفاقی در حال افتادن بود؟
جيمين با دیدن نگاه یونگی هول شد و خودش و جمع کرد و به جونگکوک چسبید تا طبیعی جلوه کنه.
جونگکوک اما، با یاد حرفای یونگی خودش و کنار کشید. نمیخواست کاری کنه جيمين به خاطر اینکه جونگکوک ناراحت نشه بهش نزدیک بشه.
جيمين با واکنش کوکی با بهت نگاهش کرد. افکارش دوباره در حال سمی شدن بود، شاید چون انقدر به تهیونگ نزدیک شده بود، جونگکوک دیگه بهش نزدیکش نمیشد. با وسواس ذهنی خودش و کنار کشید تا یه وقت جونگکوک و ناراحت نکنه.
این از چشم جونگکوک دور نموند، نگران به جيمين که دیگه به غذای توی بشقابش دست نزد نگاه کرد. با چاپستیک سوسیسی و داخل ظرف جيمين گذاشت. جيمين صندلی و عقب کشید و از جاش بلند شد.
- ممنون تهیونگ خیلی خوشمزه بود.
و خیلی سریع از آشپزخونه خارج شد.
جونگکوک شکه به جای خالی جيمين نگاه کرد، گند زده بود. مثل همیشه تصمیمش غلط بود.
تهیونگ نگاه نگران جونگکوک و که دید با تردید دستش و روی کتفش گذاشت.
- هی آروم باش الان درستش میکنم.
جونگکوک سریع نون و باز کرد و بیکن و سوسیس و گوجه رو به زور داخل نون گذاشت و به سمت تهیونگ گرفت.
تهیونگ از اینکه جونگکوک چیزی بهش نپروند متعجب ساندویچ در حال ترکیدن و گرفت و لبخند دندون نمای مکعبی به جونگکوک زد و به طرف جيمين رفت.
جونگکوک از قیافهی تهیونگ خندش گرفته بود اما با خالی کردن نوشابه توی دهنش لبخندش و خورد.
نامجون بیحواس غذا میخورد و جین و جیهوپ در حال در خفه کردن خودشون با غذاهای روی میز بودن.
یونگی اما لقمهی کوچیکی از غذا خورد و مشکوک یه جای خالی جيمين نگاه کرد.
رفتار جيمين عجیب بهنظر میومد گاهی اونقدر شاد که حس میشد هیچوقت اتفاق بدی براش نیوفتاده.
یه وقتایی انقدر شکننده که با یه حرکت ساده دلش بشکنه، این بچه یه مشکلی داشت.
دیگه واجب شده بود با نامجون حرف بزنه.
...
- خب؟
با صدای نامجون گوشیش و روی میز گذاشت.
نگاهی به پسرا که مشغول بودن انداخت و به جيمين نگاه کرد و با دستش یونگی و کی میتونست داشته باشه؟
نگاهی به روبهروش انداخت.
- مشکلی نداره.
یونگی نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به به نامجون انداخت.
- چرا به محض اینکه بد رفتاری میبینه اینجوری به هم میریزه؟
نامجون نمیتونست چجوری بپیچونه مشتاش جمع کرد.
- تو رفتار بد ببینی به هم نمیریزی؟
و حواسش و به جيمين داد که تهیونگ و جونگکوک دورش نشسته بودن و تهیونگ به زور توی دهنش ساندویچ گذاشته بود.
سرش و برگردوند اما از دیدن صورت یونگی درست نیم سانتی صورتش با ترس خودش و عقب کشید. اگر مثل قدیم بودن الان به جون یونگی میوفتاد و معمولا آخرش تا 10 دقیقه میخندیدن. اما الان یونگی با با چشمایی که بیشتر از یه گربه به یه مار سمی شباهت داشت.
به نامجون چشم دوخت. سرش و خم کرد و نفس سختی کشید. نامجون حالا ساکت و به صورت روبهروش خیره شد و پوزخندی گوشهی لبش نشست، بلاخره (شوگا) خودش و نشون داده بود.
-کیم نامجون، تا همین الانشم هي هیچی نمیگم، دارم جلوت کوتاه نمیام چون یه ذره اهمیت میدادم به رفاقت فاک گرفته گفتم شاید درست شد. حالا هم یه لحظه مکث نکن واسه گفتن...
نامجون بازم خواست حرف نزنه اما چهره و چشمای سمی یونگی ناخودآگاه دهنش و باز کرد.
- بعد نونا و هیونگ به هرکسی که اطرافش بود، خیلی وابسته شد. من و جونگکوک، جین و جیهوپ بودیم حتی جونگکوک که مثل دشمن نگاهش میکرد خیلی بهش نزدیک شد.
دوباره به جيمين چشم دوخت یادآوری روزایی که هیچجور نمیتونستن جيمين و آروم کنن، سخت بود.
- اما بعدش به محض اینکه یه نفر یه خورده ازش فاصله میگرفت. به هم میریخت و حاضر بود به پاش بیوفته تا دوباره روابطش و درست کنه. بردمش پیش مشاور و روانشناس و هزارتا کوفت دیگه خیلی بهتر شد اما تموم نشد، هنوزم از اینکه یکی از عزیزاش و از دست بده میترسه.
به سمت یونگی که با چهرهای گرفته به زمین چشم دوخته بود نگاه کرد.
- انقدر من و با جيمين تهدید نکن یونگی، اون الان بزرگ شده 24 سال سنشه از خودش بپرس بعد این کی و انتخاب میکنه.
یونگی سرش و بالا اوورد و دوباره با اخم نگاهش کرد. منظور نامجون و نمیفهمید، نامجون اینبار یکی از ابروهاش و بالا برد بازم پوزخند زد.
-به نظرت کی و انتخاب میکنه کسی و که کنارش موند و مواظبش بود؟ یا کسی که معلوم نیست توی زندگیش چه نقشی داره؟
یونگی تازه متوجه حرف نامجون شد، یه چیزی توش تکون خورد و برگشت به اون روز نحس، کی یونگی و درک میکرد؟ کی میتونست اون روز و ببینه؟ از جاش بلند شد، خون یه لایه ی جلوی چشماش و گرفت، جا سیگاری روی میز و توی دستش گرفت به نامجون که حالا پشیمونی تو صورتش موج میزد نگاه کرد. اما یونگی دیگه قرار نبود ببینه.
با تمام توان جاسیگاری عطیقه رو به سرامیک کوبوند و تبدیل به هزار قسمتش...
جز نامجون همه با ترس به اون دو تا نگاه کردن. یونگی با احساس جوش خوردن چیزی تو دلش فریاد بلندش کل خونه رو لرزوند.
- گمشو از خونهی من بیرون کیم نامجون تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ...
نفسي گرفت و پوزخندی زد لحنش و آروم کرد، حالا دلی که نامجون ازش شکسته بود واضح به چشم میومد.
- گمشو بیرون نامجونا امیدوارم گورم و از زندگیت گم کنم.
تهیونگ شرمنده به نامجون نگاه کرد و به یونگی نزدیک شد.
- هیونگ چرا اینجوری میکنی...
یونگی خودش و روی کاناپه پرت کرد و سیگاری از توی جیبش در اوورد و سریع روشنش کرد. حالا که عصبی شده بود زخم روی چشماش در حد مرگ میسوخت.
میتونست سنگینی اون حجم کاور روش و حس کنه...
کام عمیقی از سیگار گرفت و دودش و بیرون داد.
- ببرشون تهیونگ خودتم برو بزار اینجا به درد خودم بمیرم.
جیمین با یادآوری اتفاق چند ساعت پیش با ترس دوباره سر جاش نشست. اصلا یادش رفته بود حرف بزنه راجع بهش
یونگی به سمت جیمین برگشت و با نگاه پر ترس پسر روبهرو شد. غم توی نگاه جيمين روانیش میکرد از جاش بلند شد و بليزش رو کند و به سمت کاناپه انداخت. نگاهش و به سمت اون سه تا مکنه انداخت که مثل سه تا بچهی مظلوم کنار هم نشست بودن و بیشتر از همه نگاه نگران تهیونگ ناراحتش میکرد.
- شما سه تا میخواین بمونین... کاری ندارم، به هیونگاتون بگین برن.
و داخل اتاقش رفت و در و محکم بست، به دست چپش که بر اساس اتفاقای زندگیش تتو شده بود نگاه کرد، کاش میتونست یه آغوش پیدا کنه ساعت ها گریه کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
It Was For You
Fiksi Penggemarبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...