من اینجام!
لطفا برام اون ستاره رو رنگی کنید ^^
و نظراتون و بهم هدیه بدین.
بلند دست زد و با شگفتی به پارت رپ گوش داد.
- چرا انقدر خوبه؟ خدای من، من واقعا طرفدارتم مين... یونگی....
یونگی از داخل اتاقک شیشه لبخندی زد و دستش و اروم تکون داد. البته واقعا نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده وقتی این پونزدهمین باری بود که جيمين بعد از هر تمرینش واکنش شگفت زدهای نشون میداد.
وقتی دوباره پارت و خوند و دوباره پرش های از هیجان جيمين و دریافت کرد مایک رو خاموش کرد و از اتاقک بیرون رفت.
جیمین با انرژی مضاعف براش دست زد و بعد دستش دور گردن مرد انداخت.
- باورم نمیشه تو این همه وقت خودت و از جامعه موسیقی محروم کردی، .
یونگی حس میکرد گونه هاش سرخ شده، و در کنارش؟ به یاد نداشت آخرین بار چه کسی اینطور ازش تعریف کرده ، بیریا پاک و عاشقانه.
در جواب جيمين دستش رو دور کتف پسر گرد کرد و اون و به آغوشش کشید.
-عجیبه که نمیدونم حتی چطور حرف بزنم وقتی این قدر راحت ابراز احساسات میکنی؟
جيمين قطعا به صورت کاملا اتومات متصل به یک منبع نور بود، وگرنه این حجم از برق توی چشمهاش نمیتونست واقعی باشه.
خیلی جدی دستش و روی گونهی مرد فشار داد بدون هشدار قبلی لباش و به لبای نیمه بازش رسوند.
- تو فقط من و ببوس مين؟
یونگی بیصدا خندید و اینبار اون زمزمه کرد.
-چرا که نه پارک؟
....
- واقعا درکت نمیکنم تمین
صدای خنده های تمین بلند شد.، البته قطعا همراه با درد بود...
- باور کن نمیتونم بیکار و بی اجاره داخل یه خونه زندگی کنم و ککم هم نگزه... اینکار فقط باعث میشه عذاب وجدانم کمتر بشه...
جیهوپ چشم غرهای به ماشینی که بهش تکیه داده بود رفت،
-اره، فقط من نمیفهمم چطور یه نفر میتونه به دلیل عذاب وجدان از پله پرت شه پایین و پاش بشکنه.
تمین بلند تر خندید
- هیونگ فقط سر خوردم
اینبار جیهوپم خندید و سری از تاسف تکون داد. نمیدونست چرا راننده نمیومد پس قدمی به سمت جلو برداشت که پسری جلوش ظاهر شد. سعی کرد خیلی مختصر با تمین پشت خط حرفش و به پایان برسونه.
-به هر حال بهتره به نونام بگی فراریت بده چون من دارم میام عزیزم.
و بی توجه به موهای سیخ شده ی تمین از کلمهی استفاده شده قطع کرد.
بادیگارد جيمين صاف ایستاده بود جلوش و چهرهی شرم گینش مثل همیشه توی صورتش موج میزد.
جیهوپ لبخند ریزی زد و دستش و روی شونهی پسر گذاشت.
- پس امروز تو رانندمی، زودتر بریم پسر
وقتی بعد یک ثانیه پسر تبدیل به رنگ سرخ شد با تعجب بهش نگاه کرد، درک نمیکرد چرا انقدر نسبت بهش واکنش نشون میده، ولی خب این اولین بارش هم نبود که جیهوپ بتونه خودش رو قانع کنه.
پس با همون تعجب توی ماشین نشست و خودش و به دست راننده سپرد.
...
صدای پیام از گوشیش چیزی نبود که جيمين توی تایم استراحتش انتظارش و داشته باشه. همهی آشناهاش میدونستن این تایم نباید مزاحم بشن چون احتمالا از شدت خستگی نای هیچ کاری و نداره.
با چشم های بسته دستش و دور تختش چرخوند، وقتی جسم گوشی رو حس کرد به سمت خودش کشید و چشم هاش و باز کرد.
یانگ گفته بود باید همدیگه رو ببینن... اما، همکاری سه روز پیش تمام شده بود، اون خیلی زود آهنگ و ضبط کرد و براش فرستاده بود.
اخمی از کنجکاوی و شروع به تایپ کرد.
- فکر میکردم کارمون تموم شده
بلافاصله سین شد و مرد شروع به تایپ کرد.
- این حرفای دوستانست! شاید بخوای در مورد پدرت بیشتر بدونی
جيمين میدونست باید به یونگی یا نامجون خبر بده ولی با تصمیم قطعی شروع به پیام دادن کرد.
- میبینیم همدیگه رو ولی نه الان، خیلی وقته فعالیت گروهی دچار مشکل شده، بزاریم برای هفتهی دیگه.
بعد از تایید مرد با حس خواب آلودگی از جاش بلند شد و از اتاق نیمه تاریک بیرون رفت.
در همهی اتاقا بسته بود و به شدت نشون میداد که همه انرژی زیادی رو صرف اون روز کردن.با آستین هودی سفیدش چشمش و مالوند و به سمت اتاق یونگی رفت. باز کردن در بدون در زدن خیلی بیفرهنگی محسوب میشد ولی جيمين تصمیم گرفته بود فرهنگ رو توی خواب آلودگی کاملا از یاد ببره و با ضرب در و باز کرد و داخل رفت.
یونگی عینک به چشم با شوک سرش و بالا آورد و توجهش و از روی لپتاپ برداشت. جيمينی که حالا با لباساش گرد به نظر میرسید قطعا براش ضرر داشت.
- جيمينی چیزی شده؟
پسر چرا اینجا بود؟چون احساس نبودن کسی که تا تمریناتش تموم میشه براش زنگ بزنه و براشون و از اینکه پیشرفت کرده بگه و اونا بهش افتخار کنن داشت خفش میکرد. اون یانگ فقط بهش یادآوری کرد که چقدر تنهاست و یه غریبه قراره از پدرش براش بگه...
- میشه بغلت کنم؟
یونگی ابروهاش و بالا داد، واقعا نیاز به سوال داشت؟ دستش و آروم به کنار تخت زد
- آره عزیزم چرا میپرسی...
جیمین لباش و آویزون کرد و شونه هاش و با تخسی بالا انداخت و قدمی به سمت پسر بزرگتر برداشت.
- چون در حال برام مهم نبود داشتی کار میکردی با لپتاپت؟
یونگی بی صدا خندید و سرش و با تاسف تکون داد، جيمين خیلی سریع خودش به یونگی رسوند و پاهاش و دور کمر یونگی حلقه کرد و دستش و دور گردنش انداخت.قطعا چه جای بهتری جز کتف یونگی برای گذاشتن سرش وجود داشت؟
یونگی آسیب پذیر بودن جيمين و احساس میکرد و آروم یه دستش و دور بدن پسر حلقه کرد.
- اینجا یه بچهی کوچولو داریم
جيمين لبخند ریزی زد و دستاش و محکم تر کرد.
- هیونگ؟
یونگی آروم موهای پسر و نوازش کرد، فقط میخواست احساس حمایتش و به جيمين منتقل کنه.
- حرفت و بزن جيمينی، این همه طفره رفتن واقعا نیاز نیست.
جیمین دوباره لبخند زد...
- داشتی چیکار میکردی با لپتاپت؟ به نظر مهم میومد
سرش و بلند کرد، چند ثانیه فکر و دوباره سرش و به کتف یونگی چسبوند.
- میتونی کارت و انجام بدی، فقط من و هم بغل کن
پسر بزرگتر دیگه رسما میخندید ولی به حرف جيمين گوش داد و بعد بوسهی آرومی روی گردن پسر گذاشت و لپتاپش و دوباره روشن کرد. در حالی که تایپ میکرد سعی کرد کاری کنه پسر توی آغوشش احساس بدی نداشته باشه.
- میتونیم حرف بزنیم
جيمين کنجکاو بلافاصله سؤالش و پرسید!
-داری چیکار میکنی
جواب
- عشقام و میارم کره
وقتی سر جيمين مثل برق بلند شد یونگی خودش و کنترل کرد. لحن پسر و اون حرص ناخودآگاه تو صداش همراه شد با ضربهی ای که به پشت مرد زد.
- یاااا تو حق نداری
یکم فکر کرد و اینبار ناباور به عقب تر اومد و به چشمای خندون یونگی نگاه کرد.
-هیونگ!
لحن معترضش تحمل یونگی و سر اورد و پسر دست از تایپ برداشت و با دوتا دستش جيمين غرغرو رو توی بغلش سفت فشار داد.
- موتورم و سگم جيمين، اونا فقط موتور و سگ منن
جيمين با صدای خفه شده توی گردن یونگی بازم شروع به غرغر کرد.
- باورم نمیشه اونا عشقاتن، مگه اصلا سگ داری؟ موتور سواری؟ پس من چیم؟
- هوم؟ جيمين تو فعلا تو تمام اون چیزی هستی که من هنوز براش زندم...
سکوت مطلق،ولی درست بعد چند ثانیه...
- خب... این نامردیه تو بهم اتک زدی.
سکوت شاید چند دقیقه، اونا از وجود همدیگه لذت میبردن...
- خب تموم شد!
لپتاپ و بست و با جيمين توی آغوشش روی تخت دراز کشیدن.
- حالا حالت بهتره؟
جيمين سرش و تکون داد و عطر یونگی و تو بینیش کشید.
- نمیتونم بپرسم چرا گرفته بودی و این وقت شب از خوابت زدی؟
جيمين اینبار سرش و به معنی (نه) تکون داد. یونگی لبخندی زد و گردن پسر و بوسید.
پسر کوچکتر به چشمای مرد نگاه کرد و سرش و جلو برد و کار یونگی و تکرار کرد.
یونگی اینبار روی لب های خشک شدهی جيمين و بوسید، دوباره تکرار کرد، اینبار بوسهی طولانی تر و از هم تقلید کردن.یونگی لبخندی زد با احساس گرمای توی وجودش زیر گوش پسر و به دندون گرفت، جيمين انتظارش و نداشت.
گوش براش نقطهی حساس بود، مثل وقتی که عصبی میشد گوشاش کبود میشدن یا از خجالت سرخ... حالا با این حرکت یونگی قطرههای عرق و روی کمرش حس میکرد.
یونگی بازم لبخند زد با قلب ضربان گرفته زبونش روی خط فک پسر کشید و با شنیدن نالهی خیلی محسوس پسر اینبار دندونش و ملایم روی سیب گلوی پسر گذاشت...
اما با حس دست پسری که حالا گونه هاش رنگی شده بود روی شلوارش به چهرش و خصوصا چشمای خمارش نگاه کرد، لبخند درخشانی زد. پسر کوچیکتر به طبعیت از یونگی لبخندی زد و با بیقراری خواست خودش و بالا بکشه و به لبش برسونه اما حرکت یونگی اون و از حرکت اضافهای وا داشت.
یونگی پیشونیش و بوسیده بود و حالا بی حرکت کنارش دراز کشیده بود.
جیمین حس میکرد بهش برخورده، یونگی یه طورایی پسش زده بود؟
یونگی متوجه کاری که کرده بود شده بود ولی از نظرش باید انجامش میداد، اون نمیتونست تا وقتی که جيمين و توی امنیت کامل نمیدید قولش و میشکست.
وقتی برگشت با چشمای لبالب اشک پسر روبهرو شد. با حرص از خودش چشماش و بست و دستش و دور کمر جيمين حلقه کرد.
- حتی یه لحظه هم فکر نکن که نخواستمت! باشه عزیزم؟ این فقط یه عهده که باید اول بهش عمل کنم.
جیمین ساکت بود، نمیدونست یونگی از چی حرف میزنه.
فقط مطمعن بود نمیتونه زیاد از پسر دلخور بمونه.
یونگی وقتی جيمين ساکت و دید آهی کشید و با بوسیدن کوتاه لبش موهاش و نوازش کرد و به چشماش نگاه کرد.
- متاسفم
جيمين به زور لبخندی زد و برای اینکه حواسش پرت بشه سوال جدیدی پرسید
- چرا تتو هات و میپوشونی؟
یونگی وقتی عوض کردن بحث و دید بیشتر ناراحتِ حس توی چشم های پسر روبهروش شد، دوباره پیشونی پسر و بوسید و عقب کشد.
- اونا معنی خاصی دارن، هرکدومشون.
- من نمیتونم اونا رو تو معرض دید بزارم
جيمين شوخی بیمزهی طرفدارا با آیدل ها رو به زبون آورد...
- مين یونگی عضو لولومیناتیه از تتو هاش معلومه...
یونگی خندید و سرش و به نشونه مثبت تکون داد.
- همین الانشم جونگکوک در امان نیست.
جیمین با درک سرش و تکون داد.
-اسم آگوست دی چی؟چند باری دیدم هیونگا و تهیونگ اینطوری صدات زدن.
یونگی لبخند تلخی زد و کتفش و بالا انداخت.
-یه شخص عزیزی در گذشته این و بهم نسبت داده بود.
جیمین ابروش و بالا انداخت و مشکوک به یونگی نگاه کرد که با کیوتی نگاهش و ازش میدزدید.
- نکنه اونم عشقت بود؟
یونگی زیر فشار خنده سرش و به معنی نه تکون داد.
- اون سازندهی عشقم بوده
و به حرفش که از نظر جيمين بی معنی بود خندید.
-یعنی سازندهی موتورت بوده یا سگت؟
یونگی اینبار با بهت و کمی گیج به جيمين نگاه کرد یعنی واقعا متوجه حرفش نشده بود؟ وقتی زمزمهی زیر لبی جيمين و شنید با شدت زد زیر خنده و دیگه صداش رو
کنترل نکرد آخه پسر با تحلیل حرفای یونگی به این نتیجه رسیده بود که سازندهی سگ یه سگه پس نمیتونه حرف بزنه...
- عزیزم، بیا بخوابیم فقط بیا
و با بوسهی سریع و چند باره روی لب های پسر در آغوش هم بهخواب رفتن.
....
- اینجا خوابگاه شماهاست؟ همتونم پسرید.
با چشمای درشت به اطراف خوابگاه انداخت و اینبار تقریبا جیغ زد.
- پس چرا انقدر تمیزه، اتاق من یک ساعتم اینجور تمیز نمیمونه...
نامجون ریز خندی زد و شونههاش رو بالا انداخت و هالزی و به سمت کاناپه هدایت کرد.
- اوه هالزیِ عزیزم ما هوسوک رو همیشه تو خونه داریم تا به صورت خودکار نسبت به بینظمی آژیر بکشه.
هالزی خندید و به در ها اشاره کرد
- اون آبی برای کیه؟
نامجون لبخندی از یادآوری صدای خندهی جيمين و یونگی دیشب زد و با شیطنت به هالزی نگاه کرد.
- یونمین؟
وقتی نگاه گیج دختر و دید آروم خندید و سرش و تکون داد.
- اتاق یونگی بود، الان اشتراکی استفاده میشه جيمينم میره اونجا
هالزی ابروهاش و بالا انداخت و به نشونهی تفهیم سرش و تکون داد.
- آهان... آهان...
ولی دوباره لحظهای به در نگاه کرد و چشماش درشت شد.
- نگو که، وای خدای من کی؟
نامجون دستش و روی شکمش گذاشت و خندید
- چند روزی میشه درواقع انقدر درگیر کارا بودیم نشد خبر بدیم.
هالزی با هضم اتفاقات اخیر نفس عمیقی کشید و لبخند رضایت بخشی زد.
- پس بلاخره مين با خودش کنار اومد
جين در حالی که چشم هاش و پاک میکرد در اتاقش و باز کرد و از دیدن هالزی دم در اتاقش خشکش زد.
هالزی با لبخند براش دست تکون داد و پسر قدبلند رو به خودش آورد. جین پشت چشمی برای نامجون نازک کرد و به سمت اون دو رفت.
- لااقل بهم بگو یکی اینجاست خب چهرهی هندسامم و خدشه دار کردی.
هالزی ریز خندی و نامجون بلند شد و دستش و دور کمر جین انداخت.
- عزیزم؟ تو در هر حالی در عالی ترین ورژنی...
جین با دستش نامجون از خودش دور کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
- بهتره خر کردنت و برای بعد نگه داری
- hulsey
هالزی با شنیدن تلفظ (اُ) که فقط مختص جيمين بود توی صدا زدنش سرش و بلند کرد و با لبخندی نگاهش کرد.
- اینجارو نگاه، جيمين عزیز من
و بعد بلند شد و دستش و باز کرد، جيمين با چشمای پف کرده از خواب خودش و به آغوش زن رسوند.
- خوش اومدی، برای آهنگ اومدی؟
هالزی دستی به موهای پسر کشید و ازش جدا شد.
- آره برای آهنگ اومدم، شنیدم حسابی تمرین کردین.
و بعد کمی به گوش پسر نزدیک شد
- اون روز خونهی یونگی رو به آتیش کشیدی الان به مقصود رسیدی؟
جيمين با چشمای شیطون به هالزی نگاه کرد
- شک نکن که رسیدم
و بعد هر دو خندیدن و از هم دور شدن هالزی دوباره سر جاش نشست و به گوشیش نگاه کرد، عکس دوست پسر و دخترش که سراغشون و به هم چسبونده بودن باعث شد لبخند ریزی بزنه و برش گردونه سر جای اولش، این کارش همراه شد با باز شدن دوتا در دیگه و تهیونگ و جونگکوک از اتاق های جداگونه با موهایی که توی هوا جولان میدادن ازشون بیرون اومدن جونگکوک برعکس باقی پسرا چشماش بعد از خواب درشت شده بود و لباش که جلو تر اومده بود ازش یه بچهی 10 سالهی تخس ساخته بود، البته نباید فراموش میشد این اصلا برای قلب تهیونگ خوب نبود و حمله کردنش به جونگکوک چشمای هالزی رو از حلقه در آورد. زن با دلتنگی برای دوست پسرش لباش و آویزون کرد و نگاهش و به جيمين خندون داد.
- اینجا چرا همچینه، انگار فصل جفت گیریه
نامجون با احتیاط نوشیدنی های گرم و روی میز گذاشت و حرف هالزی و تایید کرد.
-البته هالزی این کارمای وجود تو و الوایدین جلوی چشمای منه...
ولی این صدای نامجون نبود، صدای یونگی بود که با خشک کردن موهاش خودش وبه اونها رسونده بود.
- هوبي هنوز نیومد؟
نامجون سری بالا انداخت و کمی از نوشیدنیش خورد.
- نه
و بعد ابروی شیطنت آمیزی بالا انداخت
- وقتش و با تمین میگذرونه
جيمين ریز خندید، خوب میتونست حرفای تمین وقتی با جیغ از هوبي هیونگش تعریف میکرد و به یاد بیاره. متاسفانه و شاید خوشبختانه تمین هم مثل نصف آدمای این ملک تجاری درگیر کراش بزرگی روی هوبي شده بود.
یا یادآوری چیزی بلند خندید و سرش و تکون داد
- ما هممون، مطمعنم یه کراش و روی هوبي هیونگ داشتیم.
همه تایید کردن، حتی یونگی!
جيمين با تعجب نگاهشون کرد، زبونش قاصر شده بود.
-وات دا فاک ؟
هالزی با بهت گفت و سری از تاسف تکون داد
- جیهوپ بیچاره، دقیقا چرا نمیرم لوتون نمیدم؟
و با این حرفش باعث شد دوباره خندهی دسته جمعیشدن به هوا بره-
......
سیب و توی دستاش گرفت و بعد از اینکه بوی خوبش و حس کرد، گاز محکمی بهش زد. با حس شیرینی میوه زیر
دندوناش چشم هاش و با لذت بست.
- برات سیب ریز کردم گذاشتم توی یخچال
پسر با چشمای گرد گاز دیگهای به سیبش زد.
- کجا برین؟
زن دستی به سر پسر کشید و با لبخندی شال دور گردنش و درست کرد.
- داریم میریم سئول، هم بابات و هم تمین کار اداری دارن، دوست داری برو پیش تهیونگ اگرم دوست نداری برات غذا درست کردم.
پسر سرش و به نشونه تایید تکون داد و مادرش اینبار گونش و بوسید.
- اپات پایینه میخوای بیای پایین؟
پسر از جاش بلند شد و به سمت پنجرهی اتاقش رفت. دستش و برای مردی که با لبخند منتظرش بود تکون داد.
مرد با خنده دستش رو در جواب تکون داد.
- نمیای پایین؟
جيمين که موهاش حالا با باد درگیر بود دندوناش و به نمایش گذاشت.
- نه آپا، مواظب خودتون باشین، فراموش نکن برام یه چیزی بیاری
و در حالی که اینبار برای مادرش که حالا پایین بود دستش و تکون میداد از پنجره دور شد. چی میشد بدون درس خوندن بخوابه؟ حالا که مامانش نبود، ولی فکر اینکه پدرش دوست داشت جيمين مایهی افتخارش بشه از سرش بیرون نرفت و سمت میز موجود توی اتاقش برگشت. خونده بود، خیلی خونده بود، دیگه نیاز نبود انقدر به خودش فشار بیاره.
ولی چرا انقدر احساس خستگی میکرد؟ انگار چندین ساعت بی وقفه یه جا نشسته بود، شاید هم همینطور بود وقتی برگشت و اتاق رو غرق در تاریکی دید موهای تنش سیخ شدن! مطمعن بود پنج دقیقه هم نگذشته اما...باد آروم و خنک تبدیل به گرد باد شده بود و اگر یکم میایستاد اون و هم توی خود غرق میکرد.
با ترس و حس بدی که توی بدنش میچرخید به سمت پنجره دوید و با شدت باد و بارونی که میزد مقابله کرد و اون و بست.
شاید باید به حرف مامان گوش میداد میرف خونهی تهیونگ هرچند فاصله داشتن ولی میارزید به تنها بودن.
با بدن لرزون سریع ژاکتش و پوشید و بعد زدن عینک چترش و برداشت.
اما درست روی پله های خونه، شیشه سالن پایین با شدت شکست.
پسر از ترس احساس ضعف میکرد.... همونجا نشست و اشک ریزی که زیر چشماش بود و پاک کرد.
- اوما؟ شما اومدین! من... میترسم
آخرین امیدش وقتی از بین رفت که باد و بارون باعث شد کل محل زندگیشون توی خاموشی فرو بره و برق قطع بشه.
سعی کرد آرامشش و حفظ کنه گوشی سادهی تلفنش و توی مشتش فشرد و از جاش بلند شد. وقتی به پلهی بعد رسید گوشی توی دستش به صدا در اومد.
با دیدن شماره چشمای خیسش برقی زد، سریع بهش جواب داد.
- آپا؟
- پارک جيمين، برات زندگی خوبی رو آرزو میکنم
صدای خندهی مرد بند دل جيمين و پاره کرد.
- البته بدون خانواده پسرم!
سر پسر به دوران افتاد، صدای داد های بمی به گوشش میخورد یکی داشت از ته جونش اشک میریخت و شایدم فریاد میزد، جيمين نمیدونست فقط صدا...
- چیکارش کردی اشغال، چرا آخه چرا
سکوت
دوباره صدا و صدا و صدا،یکی داشت زجه میزد
- مگه چیکارت کرده بودن، مگه چیکارت کرده بودن
- من از اینجا نمیرم، باید کمکش کنم نمیرم، میگم نمیرم
- پارک جيمين پارک جيمين زنگ بزن به کیم نامجون، زنگ بزن به کیم...
و صدا اینبار قطع شد، حتی صدای روزهی باد و بارون نمیومد.
- جيمين پایین نمیای؟
زمزمه ها تو سرش میپیچید نتونسته بود بغلش کنه، نگفته بود قراره افتخارش باشه، جواب بوسهی مامانش و نداده بود.
- آپا؟
گریههاش شدت گرفت و دستاش توی موهاش فرو کرد و چنگ زد
- آپا لطفا جوابم و بده، آپا؟؟
فریاد، فقط فریاد هاش بود که تو سکوت دردناک خونه میپیچید، اما دیگه کسی نبود تا جواب بده.
- آپا دیگه نمیخوای جوابم و بدی؟
.... ....
- جيمين
- بسه بیدار شو لطفا
وقتی صدای فریاد های جيمين که با صورت سرخ شده پدرش و توی خواب صدا میزد دید، ترسیده نزدیک تر شد.
- هیونگ لطفا، سه سال بود اینجوری نمیشدی
نمیدونست چیکار کنه بی تمرکز فقط کتف پسر و تکون میداد.
- هیونگ آروم باش من اینجام. من اینجام
وقتی صدای پسر به اوج رسید و قطره های اشک از زیر چشم های بستش بیرون ریخت جونگکوک با ترس دستش و زیر کمر پسر گذاشت و به حالت نشسته درآورد.
اینبار شروع کرد به فریاد زدن تا نامجون و با خبر کنه، تنها کسی که میدونست چیکار کنه فقط اون مرد بود.
- نامجون هیونگ؟ هیونگ؟
خیلی سریع تر از تصورش هم تهیونگ و هم نامجون خودشون و به اتاق رسوندن، نامجون در ثانیه فهمید چه خبره و با دست اشاره کرد جونگکوک از جيمين دور بشه. جونگکوک حس میکرد روحیش و باخته. بی حال عقب کشید و کنار تهیونگ مضطرب ایستاد، چرا همیشه اون بود که هیونگش و تا حالت های بد پیدا میکرد؟ مگه چقدر قلب براش مونده بود بتونه همچین صحنهای و تحمل کنه؟
نامجون اما سریع پسر خیس از عرق و توی آغوشش کشید لب هاش و نزدیک گوش پسر برد.
- نامجون هیونگ اینجاست، مثل اون روزا.. هروقت که جيمينی گریه کنه هیونگ اینجاست. جيمينی یه آغوش رایگان و مختص خودش داره. کیم نامجون نمیزاره جيمين به تنهایی فکر کنه. اون تا ابد اینجاست. نامجون هیونگ با خرابکاری هاش جیمین و میخندونه...
جیمین آروم نمیشد، فشار های عصبی اخیر باعث برگشت دوبارهی کابوس هاش شده بود و نامجون هرچی از روش های قدیمی استفاده میکرد جواب نمیداد.
- جيمينی عزیز هیونگ داره میترسونتش، جيمين لطفا نلرز
اما پسر بیشتر عرق کرده بود و پلکاش کاملا سرخ بود.
، زمزمهی آپا از دهنش نمیوفتاد و کم مونده بود نامجون هم به گریه بیوفته.
در باز شد یونگی با بستهای تو دستش وارد اتاق جيمين شد اما دیدن اون سه نفر توی اتاق پسر و پسر خیس از عرق توی دستای نامجون بند دلش و پاره کرد و خودش و با چند قدم به پسر رسوند. بی صبر پسر و از آغوش مرد بیرو کشید و به چهرهی خوابش نگاه کرد، به زور نگاهش و به نامجون داد و پسر با ناراحتی توضیح کوتاهی داد.
- یه کابوس تکراری، شبی که اون اتفاق افتاد
چهرهی یونگی با یادآوری اون شب توی هم رفت و با ناراحتی واضحی لباش و به گوش جيمين رسوند.
- پارک جيمين زنگ بزن به کیم نامجون، اون ازت محافظت میکنه، من از خانوادت محافظت میکنم، من از تو محافظت میکنم، مين یونگی هم ازت محافظت میکنه.... هیش آروم عزیزم، همه چی سر جاشه
نامجون به چشماش دید که لرزش بدن پسر قطع شد و خیلی آروم چشم هاش و باز کرد.
دیدن چشمای سرخ جيمين چیزی نبود که بخواد ببینه پس سریع اشک های جمع شده توی چشم هاش و پاک کرد و سریع از روی تخت به سمت در اتاق رفت.
دست دو پسر بغ کرده رو گرفت و همراه خودش بیرون برد. میخواست به اون دو فضا بده.
- هیونگ؟
یونگی آروم سر جيمين و نوازش کرد.
- جون هیونگ؟
جيمين با یادآوری اون صدا چشماش و باز و بسته کرد.
-اون صدای محو که هیچوقت یادم نمیومد، امروز توی خوابم صدای تو جایگزینش شد.
یونگی تقریبا فهمیده بود چه اتفاقی افتاده اما بازم وقت گفتن حقایق نرسیده بود.
سر پسر و بوسید و سرش و به پیشونی پسر چسبوند.
-خواب ها رو جدی نگیر
جيمين بی توجه به صدا فکر میکرد، اون کی بود؟
- اما میتونه یه نشونه باشه
یونگی هنوز استرس دیدن جيمين توی اون حالتش از بین نرفته بود، اهی کشید و با نگرانی دوباره سر پسر و بوسید.
- باشه جيمين، ولی حسابی نامجون و دونسنگات و ترسوندی
جيمين لباش و اویزون کرد و خودش روی تخت رها کرد.
- بازم جونگکوک دید؟
وقتی تایید یونگی و دیدن لبخند بدجنسی زد
- با اینکه گناه داره اما حقشه این انتقام های من و تهیونگه...
یونگی هم لبخند ریزی زد و موهای پسر و نوازش کرد.
- تو خیلی بدجنسی جيمين
جيمين سرش و مخالف یونگی به سمت پنجره چرخوند. پوزخندی زد
-آره، یه بدجنس واقعی اینجاست
شاید هم زمزمش به گوش یونگی رسیده بود...
...
درود، یه بازمانده بعد از اتک جيمين مونده و تونسته پارت بزاره، نوروزتون مبارک.
نظرتون در مورد این پارت و بگید.
- حقایق اصلی چیه به نظرتون؟
-اون کسی که پشت تلفن داد میزد کی بود؟
...س
تاره رو رنگی کردین؟ 🌱❤️
![](https://img.wattpad.com/cover/300453705-288-k533412.jpg)
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...