he's weird

427 61 11
                                        

سلام ببی های من :¦) ❤️
طبق روال عادی برگشتم تا پارت امروز و بزارم. لاب يو آل... میشه ازتون بخوام همین الان ستاره رو رنگی کنین؟

چاپستیک و به زور توی دهنش فرو کرد و برای لقمه‌ی بعدی آماده شد.
- هیونگ..
جيمين با سرعت به سمتش برگشت.
- غرغر نکن کوکی، فکر اینکه غذا به خوردت ندم و هم از سرت بیرون بنداز.
دوباره لیوان آب پرتقال و پر کرد و به سمت پسری که روی تخت دراز کشیده بود گرفت. جونگکوک بی میل نگاهی به لیوان کرد و با تهدیدی که از جانب جيمين شد از دستش گرفت.
میدونست دیشب گند زده بود و جيمين قرار نبود تا یک هفته دست از سرش برداره. هوفي کشید و آب پرتقال توی دستش و خورد.
جيمين نگاهی به پسر حرف گوش کن کنارش نگاه کرد.
با یاد آوری اون لحظه که جونگکوک تقریبا توی بغلش بیهوش شده بود و صداش و نمیشنید، لباش و جمع کرد. حتی یک لحظه فکر نبودن جونگکوک توی زندگیش مغزش و آتیش میزد. با لمس دستی به خودش اومد و به پسر کوچیکتر نگاه کرد. پسر با نگرانی دستش و روی کتف جيمين گذاشت.
-خوبی؟ چند بار صدات زدم.
جيمين به زور لبخند مصنوعی زد سرش و تکون داد. از جاش بلند شد و رو به جونگ کوک لیوان و از دستش گرفت.
- سیر شدی؟
جونگکوک همچنان نگران و مشکوک به پسر روبه‌روش نگاه می‌کرد، اما سرش و به نشون تایید تکون داد. و جيمين و زیر نظر گرفت که بعد تاییدش از اتاق خارج شد.
میدونست جيمين چقدر از اتفاق دیشب ترسیده، حتی به یاد داشت اون لحظه ای که به هوش اومده بود، جيمين رسما درحال گریه کردن بود.
آهی کشید و خودش و زیر پتوی معطری که جيمين براش اوورد کشید.
....
- دیده شدن پارک جيمين و جئون جونگکوک با همدیگه توی بیمارستان...
یونگی به عکس نگاه کرد چیز واضحی نبود، اصلا معلوم نبود کدوم از اونا جيمين یا جونگکوکه...
یه چیز ته دلش لرزید کاش میتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده. اتفاقی که برای جيمين نیوفتاده بود؟
تهیونگ با شنیدن صدای یونگی با سرعت دسته‌ی بازی و ول کرد و به سمت یونگی اومد.
گوشی و از دست هیونگ سردرگمش گرفت و تیتر خبر و زیر و رو کرد.
ظاهرا واقعی بود، با استرس به موبایلش نزدیک شد و شماره جيمين و گرفت.
توی سومین بوق صدای جيمين توی گوشش پیچید.
- تهیونگا
تهیونگ با شنیدن صدای جيمين نفس راحتی کشید و پارچه‌ی کنارش و چنگ زد که صدای داد یونگی بالا رفت.
- کَندی منو کیم تهیونگ...
تهیونگ با شرمندگی نگاهی به یونگی که رون پاشو ماساژ میداد انداخت و به چشم غره‌ی یونگی بی‌توجه موند.
- جيمين خوبی؟ چیشده چرا بیمارستان بودین؟
جيمين با یادآوری دوباره ی شب قبل آهی کشید، پس دیده بودنشون.
- هیچی نیست، جونگکوک خیلی شدید سرما خورد.
تهیونگ خواست لبخند بزنه که با حرف جيمين لبخند رو لباش رسما ماسید. اون بچه خرگوش که از نظر قد و عضله ازش بزرگتر به نظر می‌رسید حالا مریض بود.
- جیمینا...
جيمين از لحن تهیونگ لبخند شیطانی زد، لحن تهیونگ خبر از خواستش داشت.
- تهیونگا
تهیونگ لبخند ریزی زد. جيمين؟جيمين تهیونگ و خوب بلد بود. برای همین سکوت کرد و جواب جيمين و نداد و بعد چند ثانیه صدای پسر بزرگتر در اومد.
- گوشی و میدم بهش.
تهیونگ با ذوق مشتش و کنارش کوبید که بلافاصله به چیزی به پس گردنش برخورد کرد و صدای داد عربده یونگی بالا رفت.
- از جلوی چشمام گمشو کیم فاکینگ...
تهیونگ نگاهی به مشتش روی رون بدبخت هیونگش کرد و با سرعت از جلوی چشمای سرخ و برزخی یونگی دور شد.
جيمين با صدای داد و بیداد پشت خط خیلی ریز خندید که صدای تهیونگ و شنید.
- بخند، بخند سولمیتم. هیونگای تو عاشقتن هیونگ من شبا نقشه ی قتلم و میکشه و ازم نظر میخواد که با چاقو کارم و تموم کنه یا تفنگ...
جيمين اینبار با صدای بلندی به حرفای بامزه‌ی تهیونگ خندید و به اتاق جونگکوک نزدیک شد. دیشب اومده بود خوابگاه و به نامجون گفته بود اونم بیاد.
جونگکوک با صدای در نگاهش و به جيمين داد و لبخندی زد. جيمين ریز جواب لبخندش و داد و گوشی به سمتش گرفت.
- یکی میخواد باهات حرف بزنه.
جونگکوک با تعجب گوشی و از دست جيمين گرفت.
-بله؟
تهیونگ با شنیدن صدای گرفته‌ی جونگکوک چیزی توی قفسه‌ی سینش چرخید، اون پسر خیلی هم حالش خوب نبود. نفس عمیقی کشید و روی میز غذا خوری نشست.
- سلام، من تهیونگم
جونگکوک با شوک توی جاش نشست. اون پسر سیریش باهاش چیکار میتونست داشته باشه؟ خواست دوباره لجبازی و شروع کنه که با یادآوری اتفاقات دیشب و جيمينی که با گیتار گوشه ی اتاق ور میرفت خودش و کنترل کرد.
- سل سلام، تو با من چیکار داری؟
تهیونگ از لحن آروم پسر متعجب شد، مثل اینکه سرش به سنگ خورده بود.
-راستش خبرا رو که شنیدم وظیفه دونستم حال کسی و که دیشب دیدم بپرسم.
جونگکوک حالا کمی از اینکه شب قبل انقدر بد رفتار کرده بود شرمنده شد. سرش و مغموم پایین انداخت.
- من خوبم هیونگا نمیزارن حالم بد باشه.
تهیونگ حالا داشت از لحن آروم گرفته‌ی جونگکوک قش می‌کرد. ظاهرا خوب بود یکم بحثش و کش میداد تا بتونه بیشتر با اون خرگوش سخنگو حرف بزنه.
- میدونم شاید این حرفم یه خورده گنده گویی به نظر بیاد و حس میکنم بعدش دیگه قرار نیست باهام آروم صحبت کنی.
- تو بیست چهار سألته و وابستگیت به جيمين کمی غیر عادی به نظر میاد، تو دیشب با من بد رفتار میکردی چون فکر میکنی من جاتو برای جيمين میگیرم، در صورتی من قبل تو هم بودم، فقط میخوام به خودت بیای میدونم جيمين چقدر دوستت داره و تو هم چقدر دوستش داری اما فقط به روزی فکر کن جيمين برای مدت طولانی کنارت نباشه، نمیتونی بفهمی چقدر داغونت میکنه.
جونگکوک پشت گوشی شوکه روی تخت به حالت نشسته درومد، اون پسر؟ چی می‌فهمید از احساساتش؟ جيمين محبتی که خانوادش بهش نمیدادن و بهش داد جای برادر و دوست و براش چنان پر کرده بود که برعکس پنج سال پیش حالا هر چند ماهم خانوادش براش زنگ نزنن هم براش مهم نبود.
تهیونگ نگران از حرفاش آروم اسم پسر و صدا زد.
- جونگکوک شي؟
نفس سختی کشید و به جيمين که روی کاناپه دراز کشیده بود و جونگکوک تقریبا مطمعن بود که این پسر خوابیده نگاهی کرد.
- تو اسمت چی بود ته؟ تهیونگ؟ ببخشید اگر درست تلفظ نمیکنم. تو نمیدونی توی زندگی من چی گذشته چه اتفاقایی برام افتاده اما از نظر کسایی که دور و اطراف من هستن و داستان زندگیم و میدونن رابطه‌ی من و جيمين اصلا غير عادي نمیاد. آره من بیست و چهار سالمه و اخلاقم نسبت به سنم عجیبه تو باید این و بخاطر داشته باشی که رفتار من فقط نسبت به جيمين هیونگم اینجوریه.من گاهی میتونم انقدر بد باشم که اون بچه‌ی معصوم و نازنازی که تو ذهنت ازش ساختی کاملا خراب بشه بعضی موقع هام آنچنان گوگولی که حتی مثل الان شرمنده ی رفتار شب قبلم نشم و گوشی و روت قطع کنم. ما ممکنه بازم هم و ببینیم تهیونگ شی امیدوارم این حرفای بچگانه رو دوباره ازت نشنوم. ممنون که حالم و پرسیدی.
(انگری جئون؟)
تهیونگ به گوشی قطع شده نگاه کرد. قسم می‌خورد نمیتونست دهنش و از لحن جونگکوک و صداش تو عصبانیت که انقدر بم شده بود ببنده. لبش و توی دهنش جمع کرد، گند؟ اوه این که خوب بود اون یه چیزی فرا تر از گند به بار آورده بود. فقط میخواست بحث و کش بده و چیکار کرده بود؟
به خودش توی شیشه ی گوشی نگاه کرد. پوزخندی زد شاید هیونگش راست می‌گفت اون حتی عرضه نداشت کسی و به خودش جذب، کنه شاید اگه جيمين نبود واقعا کسی و اطرافش به عنوان دوستش هم نداشت.
یونگی خواست وارد آشپزخونه بشه که نگاهش به تهیونگ خورد. پسر گرفته سرش و روی میز غذاخوری گذاشته بود و ناراحتیش تو چهرش موج میزد.
یونگی آروم و بیخیال به سمت یخچال رفت و سعی کرد توجهی نکنه، اما سکوت بیش از حد خونه و نبودن سر و صدای تهیونگ توش عذاب آور بود.
محکم در یخچال و بست به سمت تهیونگ رفت دستش و توی موهای قهوه‌ای پسر کوچیک تر برد و اونارو به هم ریخت.
- باز چه غلطی کردی توله ببر؟
تهیونگ بی‌هوا بلند شد و یونگی و در آغوش کشید و سرش و روی قفسه ی سینه یونگی گذاشت. چشماش لبالب اشکی شده بود، اما همین یونگی بود که اجازه نمی‌داد اشک بریزه.
- هیونگ من خیلی بی خاصیتم...
یونگی با تعجب دستش روی سر تهیونگ گذاشت و موهای نرمش و نوازش کرد.ولی زیاد پسر و منتظر نزاشت و ضربه‌ی آرومی به پشت کتفش زد.
- میدونم تهیونگ یه چیز جدید بگو...
تهیونگ با حرص از یونگی جدا شد
- یاااا هیونگ واقعا که خجالت بکش.
یونگی که از بهتر شدن حال پسر روبه‌روش مطمعن شد نارنگی ای از روی میز برداشت و به سمت در خروجی رفت.
- حله کیلویی چند؟
و از جلوی چشمای اخموی تهیونگ دور شد. تهیونگ از موضعش کناره گیری کرد، تا چند دقیقه پیش فقط جيمين و داشت اما الان به یاد اورده بود، یونگی هم از وقتی باهم آشنا شده بودن ذره‌ای براش کم نزاشته بود. فقط ابراز علاقش فرق داشت.
خنده‌ای کرد و دستش و توی موهاش فرو کرد.
....
با صدای داد و بیدادی با شوک از جاش پرید و به جونگکوک نگاه کرد. اون پسرم ترسیده به در نگاه می‌کرد.
- کوکی صدای جین هیونگ نیست؟
جونگکوک با سرگیجه کمی از جاش بلند شد.
- آره خودشه.
هر دو با سرعت به سمت وسط خوابگاه دویدن. جین جلوی نامجون ایستاده بود و با تمام توانش فریاد می‌زد و نامجون سرش پایین و جلوی جین ساکت بود.
اون گوشه هم جیهوپ موهاش و توی دستش داشت و ناامید به اون دو خیره بود.
-خفه شو فقط میفهمی؟ تو رسما به اون پیر خرفت گفتی باشه، میفهمی؟
جین به نامجون ساکت نگاه کرد، چقدر باید صبر می‌کرد تا مرد روبه‌روش دهنش و باز کنه؟
- نامجون.
نامجون نگاهی به سه پسر دیگه توی اتاق انداخت اونا با نگرانی به کسایی نگاه میکردن که هیچ وقت غمگین ندیده بودنشون.
-هیونگ من
جین با بغضی که این همه وقت پنهانش کرده بود حرف نامجون و برید.
- خفه شو فقط خفه شو 4 سال پیش اومدی پیشم گفتی دوسم داری میفهمی؟ تو اون نفرین و رسما به زبون اووردی و بعد یه بوسه‌ی فاکی بینمون رد و بدل شد.
محکم روی قفسه‌ی سینه نامجون زد و به عقب هلش داد.
- توی اشغال ازم خواستی با تو باشم.
بار دیگه نامجون هل داد و نامجون بی حرف قدم به قدم عقب رفت.
- من از تو اشغالتر باورت کردم.
جین هیستریک خندید ولی بلافاصله یک قطره اشک گونه‌اش و خیس کرد.
- اما شبش رفتی و فرداش خبر رسید مرخصی گرفتی گوشیت و خاموش کردی که کسی ازت خبر نگیره. میدونی چرا؟
حرفای آروم جین دوباره شکست و صدای فریادش باعث شد جيمين دست جیهوپ و جونگکوک و بیشتر فشار بده.
- به خاطر اینکه تو ترسیدی نامجون، تو یه ترسوی آشغالی که از عاشق همجنس خودت شدن ترسیدی، از اینکه بگی عاشقی ترسیدی.
جین با صورتی سرخ شده به سمت سه پسر برگشت.
- اما میدونین چی شد؟ جینِ احمقتون بازم صبر کرد حتی وقتی نامجون برگشت چیزی از ماه قبل بهش نگفت و همیشه کنارش بود تا شاید نامجون یادش بیاد، اونا یه شب و عین یه زوج کنار هم بودن.
بغض تو گلوش آروم در حال ترک برداشتن بود به سمت نامجونی که صدای قلبش گوشاش و کر کرده بود برگشت و دستش و روی گونه ی نامجون کشید.
-اوه نامجون شي جين هیونگ 4 سال صبر کرد ولی دیگه تموم شد.
- وقتی جلوی چشماش حرف رئیس کمپانی و قبول کردی یه چند روزی با دختر قرار میزاری تا دوباره توجه طرفدارهای دختره رو بهش  جلب کنین، صبر جین تموم شد.
و با دست دیگش گونه‌ی خیسش و با درد پاک کرد و روش برگردوند.
نامجون درحال شکستن بود بی‌حال سرش و توی دستش گرفت و خودش و روی کاناپه انداخت. جین نگاهی بهش کرد و وقتی از خوب بودن حال نامجون مطمعن شد به سمت در اتاقش رفت.
نامجون اهي کشید و به اون سمت نگاه کرد.
-جین هیونگ من همیشه از چیزایی میترسم که هیچکی ازش نمیترسه...
جین فقط ثانیه ای مکث کرد، نه! نامجون حتی کامل پشیمونم نشده بود.
- ایرادی نداره نامجون شي از این به بعد مثل دوتا همکار محترم با همدیگه زندگی می‌کنیم.
و با لبخند تلخی در اتاقش و بست.
نامجون ناباور به در اتاق نگاه کرد دستاش و مشت کرد، چرا زندگی برای اون شیرین نمیشد؟ فشار بیشتری به خودش اورد کاش قلبش از کار میوفتاد و این چهره‌ی جین و نمی‌دید.
جيمين با گیجی نگاهی به در بسته کرد اما یه لحظه با دیدن چهره‌ی کبود شده‌ی نامجون از جاش پرید و کنارش نشست.
- هیونگ، هیونگ به من نگاه کن.
نامجون صدای جيمين و میشنید اما نمیتونست واکنشی نشون بده، قلبش در حال آتیش گرفتن بود. چهره‌ی همیشه خندون جین تبدیل به یه قلب شکسته شده بود. اون با جین چیکار کرده بود؟
جیهوپ دستش و از دستای جونگکوک بیرون کشید و نگران به سمت نامجون رفت. جيمين و کنار زد و آب روی میز و با شدت روی صورتش ریخت.
- نامجون به خودت بیا دیگه...
نامجون حالا نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد به زور دست‌های لرزونش و روی کتف جیهوپ گذاشت.
-من خوبم...
به سمت اتاقش رفت.
جيمين گناهکارانه نگاهی به اون صحنه کرد و بعد روی کاناپه نشست. لب‌هاش و توی صورتش جمع کرد بغضش و قورت هیچوقت همچین تصویری و از دو تا هیونگ حمایتگرش نداشت.
- حس میکنم همش تقصیر منه.
جونگکوک با اخم نگاهی به جيمين انداخت.
-این چی بود دیگه.
جيمين نگاهی بهش کرد که جونگکوک اخماش باز شد اون دوباره هیونگش و توی معصوم ترین حالت ممکن دیده بود.
- حس میکنم تقصیر منه چون من بحث گی و این داستانا رو جلو کشیدم داغ دلشون و تازه کردم.
جیهوپ نگاهی به چهره‌ی نمناک جيمين انداخت دست‌هاش و گرفت.
- تقصیر تو نیست جیمینا این فقط جامعه‌ی ماست که نامجون و ترسونده و صبر جین و به تهش رسونده. این اتفاق الان نمیوفتاد بعدا میوفتاد و ممکن بود بد تر هم باشه. کسی هم نیست و جایی هم ندیدم که یکی از منبع معتبر بگه عشق به همجنس اشتباهه.
جيمين چیزی نگفت و ناراحت روی کاناپه دراز کشید
.....
- الو از بیمارستانِ... تماس میگیرم حال آقای کیم تهیونگ بده لطفا تشریف بیارید.

هاه سلاملکم🤧☠️
😂خیلی بدجنسم میدونم ولی حمایت هاتون باعث میشه فرداهم پارت بزارم و دل هممون و شاد کنم.
به نظرتون چیشده؟
نامجون چرا به جین هیچی نمیگه؟
☠️🥊

It Was For YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang