این پارت به افتخار تولد کسی که باعث شده بفهمم میشه یه نفر و از کیلومتر ها دوری دوست داشت و هر روز و با خبر گرفتن ازش زندگی کرد. تولدت مبارک مين یونگی شوگا آگوست دی از یه عالم دور دوستت دارم.
حمایت یادتون نره گوگولیام... ❤️تهیونگ سعی کرد هماهنگ با پنج پسر دیگه پاهاش حرکت بده، درسته اون خیلی تمرین کرده بود. اما بازم این حرکات حتی برای هوبي هیونگشم سنگین بود چه برسه به اونی که تازه همراه با یک گروه کار میکرد.
بی حواس از افکار ترسناکش همزمان با جيمين نزدیک هم شدن و پریدن.
اما درست توی لحظهی آخر حرکت آخر و فراموش کرد و باعث شد محکم به جيمين برخورد کنه.
با دست محکم سرش و گرفت تا از درد طاقت فرساش جلوگیری کنه، جيمين بی حواس با دردی که توی بازوش میپیچید نشست. اما درست لحظهای که خواست از درد ناله کنه چشمش به تهیونگی که بیحال روی زمین افتاده بود خورد. با ترس جلو رفت و سر پسر کوچیکتر و تو آغوش گرفت.
- تهیونگا چیشده...
نامجون با شوک به سمت اون دو دوید و خب این جونگکوک بود اون لحظه منطقی تر از همه با احساس نگرانی شدیدی برای اون توله ببر به سمت طبقهی پایین و کادر درمان دوید. اون دو کل این هفته رو باهم توی جنگ بودن و نصف دعواهاشون برای این بود که تهیونگ به هیونگاش نزدیک میشد. آهی کشید و با نگرانی سریع به سمت دکتر چوی رفت، در حالی که نفس نفس میزد دست دکتر و گرفت و به سمت در کشید.
- اجوشی لطفا سریعتر
...
جيمين صورتش و به موهای تهیونگ چسبوند و بغضی که توی گلوش بود و به زور کنترل کرد.
- کاش من اینجوری میشدم تورو اینطوری نمیدیدم.
تهیونگ لبخند بیجونی زد و مشت بی حالش و به پای جيمين که روش دراز کشیده بود کوبوند. جيمين نگاهی به نامجون و جین و جیهوپ انداخت که با نگرانی به اون دو نگاه میکردن. تهیونگ که از واکنش اون چهار نفر خندش گرفته بود اما از درد گردنش چشمهاش و بست ولی با صدای جيمين که درست مثل روزایی بود که هیچوقت همدیگه رو تنها نمیذاشتن احساس ضعف کرد.
- دلم میخواد الان ببوسمت دردات خوب بشه تهته
تهیونگ خواست چیزی بگه که در باز شد و بعد دکتر چوی همراه با جونگکوک وارد سالن شدن.
چوی سریع بعد از اینکه متوجه آسیب تهیونگ شد گردنش و بست تا یه وقتی اگر نخاع آسیب دید کمکش کنه...
بعد از کمی معاینه وقتی از حال تهیونگ مطمعن شد به سمت اون پنج نفر برگشت و به نگاه های نگران و بامزشون لبخندی زد.
- مشکلی نیست فقط کمک کنید به خوابگاه برن.
تهیونگ نگاه مرددی به پسرای روبهروش انداخت، جيمين خواست قدمی برداره که جونگکوک جلوش و گرفت. شاید فکر میکرد دعوای آخرشون باعث این اتفاق شده و اینو خوب یادگرفته بود که آزارش به مورچه نرسه ولی حالا... تهیونگ با قلبي که با لذت خون پمپاز میکرد به جيمين نگاه کرد، میتونست لبخند و چشمک جيمين چه معنیای داره پس سرخ شده به جای دیگهای جز اون پسر بیشرم نگاه کرد.
جونگکوک زیر بازوی تهیونگ و گرفت و کار کرد پسر بهش تکیه کنه اما تهیونگ با احساس سستی بدنش نمیتونست پاهاش و روی زمین ثابت نگهداره و این براش عذاب آور بود.
جونگکوک دوباره به چهرهی بیرمق پسر نگاهی انداخت و بدون فکر قبلی براید بغلش کرد و
به سمت خوابگاه رفت. جین لبخند معنی داری زد و دستش و دور بازوی حجیم نامجون حلقه کرد.
- واوو نامجونا توام دیدی؟
جيمين حالا درد بازوش و به یاد اوورده بود اما با دیدن صحنه قبلی سرش و محکم به کتف نامجون کوبوند و دستش و دور کمر جیهوپ حلقه کرد حالا چهار نفر به هم متصل بود.
- آییییش یکیتون عاشق من بشه، صحنهی قبلی خیلی خوفناک بود.
نامجون خندهای کرد و دستش و روی سر جيمين کشید، اما جیهوپ خشک شده بود و به جيمين نگاه میکرد. به پسری که بدون اینکه به حرفش فکر کنه به زبون میاووردش.
قدمی بهش نزدیکتر شد.
- من داوطلبم جيمينی
جيمين اول شوکه نگاهی به مرد کنارش انداخت اما بعد محکم در آغوشش گرفت.
- جیهوپِ مهربون من...
جیهوپ پوزخند تلخی روی لبش نشست و به چهرهی جيمين که دستش و روی بازوی ظریف اما عضلانیش بود نگاه کرد. اصلا متوجه چهرهی در همش نبود، میدونست تهش همین میشه...
...
نگاهی به خونهی سوت و کور انداخت با حرص ورق نارنگی و توی دهنش فرو کرد چون لعنت به این وضعیت، این خونه بدون اون تهیونگ و غرشای اول صبح تا آخر شبش شبیه خونهی ارواح بود. با تصمیم غیر ارادی از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت، وقتش بود نشون بده چقدر تهیونگ براش مهمه...
...
نگاهی به آسمون خراش روبهروش انداخت و کلاهش و پایین تر کشید و به سمت نگهبانا رفت.
- بفرمایید در خدمتم
در واقع اگر الان حتی از تموم قدرتشم استفاده میکرد نمیدونست باید چجوری داخل این ساختمون بشه.
- اسمتون آقا؟
نگهبان پرسید چون میدونست مرد گیج شده و به قیافش نمیومد طرفدار باشه. پسر دستی به صورتش کشید و آروم به سمت نگهبان چرخید.
- مين یونگی...
نگهبان توی لیستی که پسرا از اشناهاشون اسم داده بودن نگاه کرد. اما لحظهای بعد چشمهاش گرد شد، اسم پسر جلوی اسم تمام شش نفر نوشته شده بود. البته اینکه این کار تهیونگ بود، زیاد از انتظار دور نبود.
مرد با فکر اینکه مرد روبهروش آدم مهمیه احترامی گذاشت و در و باز کرد.
- بفرمایید جناب... اگر قرار ملاقات با اعضا دارید به خوابگاهشون توی طبقهی سوم سر بزنید.
یونگی بیتفاوت سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت...
...
با صدای در خوابگاه نگاه از صفحهی موبایلش گرفت و به سمت در رفت. بی هوا در و باز کرد اما از کسی که پشت در بود شکه شد و دهن باز موندش باعث لبخند یونگی شد.
- اوه هوبا زبونت و یه گربه خورده.
با حرف پسر دهنش و بست و قیافش و جمع کرد.
- یاههه لاس نزن با من بیا داخل...
و دست یونگی و کشید و داخل راهرو برد.
شاید اون پسر تنها کسی بود که یونگی اجازه میداد هرجوری که بخواد باهاش رفتار کنه. اما یک کم که بیشترفکر کرد دید احتمالا اجازه میداد همهی کسایی که تو اين خوابگاه زندگی میکنن زیادی به یونگی نزدیکن و اون پسر هیچ راهی جز کوتاه اومدن کنارشون نداره.
حتی جونگکوک که تو این دو هفته بیشتر از تهیونگ باهاش دیدار داشت، چون اون پسر به طرز عجیبی تمام کاراش و با یونگی هماهنگ میکرد و این برای یونگی عجیب بود که چجوری انقدر زود بهش اعتماد کرده. با یاداوری آخرین موضوع حرف زدنشون خندش گرفت اما پوکر به جیهوپ که به در اتاق جین چسبیده بود نگاه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/300453705-288-k533412.jpg)
CZYTASZ
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...