طبق قولی که بهتون دادم یه پارت دیگه آپ کردم، اون ستاره رو رنگی کنین دل من و شاد کنید💖
هی بلند شو
پسر به آسونی چشماش و باز کرد و به چشمای متعجب مرد رو به روش نگاه کرد.
-کلا ضرب دستت به شاهرگم نرسید احمق چطور فکر کردی تونستی بیهوشم کنی؟
مرد هنوز گیج بود، اگر بیهوش نشد اینجا چیکار میکرد؟
جيمين پوزخند تمسخر آمیزی زد.
- چرا به رئیست نمیگی بیاد؟ نکنه هنوز تو رستورانه؟
در باز شد و وارد اتاق شد. از شنیدن صدای جيمين اخمی کرد و به مرد تو اتاق اشاره کرد بره بیرون.
- خب جيمين؟
جیمین لباش و آویزون کرد و مظلومانه به مرد نگاه کرد.
- اگر حدس بزنین لباسم چه رنگیه هر کاری بگین میکنم.
- قهوهای...
جيمين خودش و روی سطح زمین انداخت و با صدای بلند قهقهه زد.
- تو مگه کور نبودی یانگ؟
بعد صاف نشست و برای مرد دست زد.
- ولی واقعا احمقی، یانگ هیمیانگ...
مرد بهت زده سرش و سمت جيمين چرخوند.
- چی داری زر میزنی؟!
جيمين در حالی که از ته دلش میخندید با عادت به ارث برده از جیهوپ روی زمین پخش شد.
- دقیقا رو خط مینویسی، نمیبینی اما با لبتاپ کار میکنی، نمیبینی رنگ خودکار و تشخیص میدی؟ متوجه میشی من دارم گریه میکنم؟ احمق بودنت ذاتی یا جزو مهارت های اکتسابی این همه سال زندگیته آقای یانگ؟
اینبار اخم بامزه ای کرد و به مرد که کمی تا انفجار فاصله داشت نگاه کرد.
- عام ببخشید هیمیانگ.
مرد واقعا هر چی تهدید که توی ذهنش داشت و از یاد برده بود، پس دست پیش رو گرفت که پس نیوفته.
- تو اینجایی، چه بخوای چه نخوای تو خطری
جيمين دوباره خندید
- نکنه فکر کردی خودت تونستی من و بیاری اینجا؟ خود بزرگ بینی تو - فرهنگ کره ای نیست، بده، اَخه
مرد به سمت جيمين حمله کرد و یقش و توی دستش گرفت. این حجم از شباهت داشت اذیتش میکرد یکیش شباهت به کسی که برادرش و ازش گرفت و دیگری شباهت به کسی که تنها فرد باقی موندهی خانوادش بود.
- سعی نکن ادای بیخیال ها رو در بیاری، وقتی از اینکه مين یونگی حتی اونقدری آدم حسابت نمیکنه که پارتنرش باشی.
جيمين بازم معصومانه نگاهش و به مرد داد و با تمسخر ادامه داد.
- یعنی چی؟ پارک جيمين انقدر بچه و بیمنطقِ که وقتی میفهمه پارتنرش برای رابطه آماده نیست، قهر کنه و بزنه بیرون؟ بیشتر ازت انتظار داشتم خدای منو ضرب روی گونش به جون خرید و روی زمین پرت شد. یانگ حتی انتظارش و هم نداشت که وقتی وارد اتاق میشه همه چی بر علیهش بشه.
- میتونم بکشمت پارک جيمين
جيمين با درد دستش و به لب پاره شدش کشید و از زیر چشمش به یانگ نگاه کرد.
- ولی مثل سگ از یونگی میترسی!
اینبار با پا خواست تمام توانش و برای زدن پسر به کار ببره اما سرش و تکون داد و عقب رفت.
- از کجا فهمیدی؟
جيمين نگاه با تمسخر دیگه ای بهش انداخت نیشخند زد.
- بلاخره آیدل بودن باید یه جایی...
فریاد بلند یانگ از جا پروندش
- من و نپیچون!
جيمين آهی کشید و به دیوار تکیه داد.
- چون تو احمقی، اولش یک تیر در تاریکی بود، فقط اسم هیمی و از زبون یونگی شنیدم،
بعد یونگی گفت با من و پدرم آشناست، هرجور نگاه میکردم، هیمی اسم نبود! و دوست پدرم یهو بعد چندین سال دلش هوای رفیق قدیمیش و کرد. و من در همون حالت از طرف هیمی تهدید میشدم.
لبخند عجیبی به مرد گیج شده زد.
-پدر من فقط یه دوستی داشت اونم هیمیانگ بود که قرار بود روزی پیداش کنه و از سو تفاهم درش بیاره. ولی عمرش کفاف نداد چقدر عجیبه نه؟ گفتی نمیبینی اما تنها کاری که نمیکردی ندیدن بود. از جاهای دیگش اطلاع ندارم نمیدونم چه مرگته و من چه هیزم تری بهت فروختم که عین یه لاشخور افتادی تو زندگیم.
مرد پوزخندی زد
-هه سوتفاهم، اینجا بمیر و صدات در نیاد تا پارتنرت برسه هوم؟
و از در بیرون زد، جيمين گرمای سرش و حس میکرد، از روز قبل هیچی نخورده بود و حالا به بدترین حالت ممکن کتک خورده بود. دلش میخواست بره خودش و برای سوکجین لوس کنه براش غذا درست کنه، اما فقط خودش و کنار اتاقک جمع کرد.
- هیونگ؟ میشه سریعتر بیای؟
....
- واسش غذا ببر
پسر که داشت با گوشی تو دستش بازی میکرد به رئیسش نگاه کرد و با حرص ابروش و بالا انداخت.
- نمیخوره، زورش که کردم ظرف و گرفت فکر کردم قبول کرد ولی شکوندش.
یانگ پوزخندی زد و به پنجره نگاه کرد.
- پارتنر عزیزش نیومده عجیبه برام
همون موقع در با قدرت باز شد یکی از افرادش خودش و داخل انداخت.
- قربان شوگا اومده، یعنی نیومده ولی تو محله دیدنش...
سرش و با لبخند تکون داد و به اتاقی که جيمين توش بود نزدیک شد.
در و باز کرد و به پسر بی حالی که گوشهی اتاق بود رو به رو شد، با وحشت بهت نزدیک شد و تکونش داد.
- هی احمق چت شده؟ چرا الان؟
-سونگجو یه چیز شیرین بیار
فریاد زد و پسر و محکم تکون داد. جيمين نیشخندی زد و آروم بلند شد.
- دیدی؟ تو چنان ازش میترسی که به دشمنت رحم میکنی.
و بعد دوباره از ته دلش خندید، یانگ نمیتونست خودش و کنترل کنه، دستش و توی موهای پسر کرد و محکم کشیدش.
- وقتی که اون ماشین پرت شد پایین دره من همینجوری خندیدم، همینجوری مثل تو از عجز و ناله هات از پشت گوشیم خوشم میومد و میخندیدم.
موهاش با شتاب بیشتری کشید و به چشمای پرش نگاه کرد.
- تو و اون پدر عوضیت مثل همین دقیقا...
و دست از سر پسر برداشت و از جاش بلند شد. خواست به سمت در بره اما تمام حرصش و جمع کرد و ضربهی محکمی به پهلوی پسر زد.
- میبینم روزی و که نابود بشی
جيمين توصیفی برای حالش نداشت، دستاش و روی صورتش گذاشت و اولین قطرهی اشکش و پاک کرد.
- ببخشید بابا، ببخشید
با سر و صدای بیرون سرش و روی دیوار گذاشت و گذاشت اشکاش بریزه.
....
- یون... یونگی هیونگ
یونگی کلاه کپش و پایین کشید و سرد به پسر دم در نگاه کرد.
- دل و جرعتت و تحسین میکنم کیم سونگجو، قدم دیگه ای جلو رفت پایین لباسش و توی مشتش گرفت.
- اونم وقتی که کسی از من توی اون خونست
و با شتاب پسر ترسیده رو ول کرد و با لگد به در کوبید. و بازش کرد.
همونطور که انتظارش و داشت راس فضای داخل نفرت برانگیز ترین فرد زندگیش نشسته بود.
با شصتش گوشهی لبش و کشید و قدمش و به سمت جلو برد.
- حرفام و جدی نگرفتی؟
یانگ خندهی مصنوعی کرد به رو به روش اشاره کرد.
- مين یونگی برگشته بشین پسر
یونگی لبخند آرومی زد و سرش و تکون داد
- نه تنها تمام صدامون شنیده میشه، بلکه ضبطم میشه، وفقط کافیه تا آسیبی به کسی که اینجاست برسه هیمی.
لبخند لثه ایش و به رخ مرد رنگ پریده کشید.
- دودمانت به باد میره هیمی؟ هوم یکی هست که با یک کلیک
مشتش و تو هوا باز کرد و سرش و کج کرد.
- نابود میشه
مرد سعی کرد تمرکز کنه و خونسردی و حفظ کنه، کله خرابی یونگی از صد فرسخی داد میزد.
- فقط باهم حرف میزنیم شوگا
-جيمين
یونگی با چشمای سردش گفت و به در پشت مرد نگاه کرد.
- بیارش ببینمش، در حضور اون حرف میزنیم
یانگ سرش و در تایید تکون داد، اما یه لحظه ترس و تردیدش از چشمای یونگی دور نموند، این نگاه نگرانش میکرد، کاش فقط زود تر جيمين و میدید.
- سونگجو، برو جيمين و بیار
سونگجو با ترس و شرمندگی از کنار یونگی رد شد و در اتاقک و باز کرد.
از دیدن پسری که صبح سالم بود توی اون وضعیت شوکه شد. چطور میبردش بیرون؟
- هی لطفا بلند شو چه بلایی سرت اومده؟ بیا یونگی میخواد ببرتت
جيمين با شنیدن لفظ یونگی خودش و به پسر سپرد تا کمکش کنه بیرون برن.
یونگی اما عصبی پاهاش و تکون می داد و نگرانی داشت ذره ذره ازش کم میکرد.
- هیونگ...
سرش و با سرعت بالا آورد اما از دیدن پسر توی اون وضعیت جا خورد.
نگاه عصبی به یانگ انداخت و به سمت پسر پا تند کرد.
- صبر کن یونگی، اون اینجاست اول حرف میزنیم.
یونگی نگاه تیزی به اون منبع کثیفی انداخت و بعد دوباره نگران به پسر نگاه کرد.
- بهش یه لیوان آب بده، سریعتر
یانگ با چشم به سونگجو اشاره کرد و سونگجو بلافاصله انجامش داد.
- بگو چی میخوای
یانگ اخمی کرد و سرش و تکون داد
- برگرد!
یونگی قهقهی کوتاهی زد که یانگ و یاد پسر کنارشون انداخت و
- شوخی قشنگی بود بعدی
یانگ مشتش و کوبید روی میز
- مين یونگی من حق دارم قسمتی از تو رو کنار خودم نگه دارم
یونگی اخمی کرد و وضعیت جيمين و چک کرد
- نه حق نداری، نکنه واقعا فکر کردی عموی منی؟
یانگ کاملا از کوره در رفت
- هستم، هستم
یونگی خونسرد نگاهش کرد
- نیستی، همون موقعی تموم شدی که فامیلیت و برای اینکه کشته نشی عوض کردی، همون موقعی که میدونستی اوم ماموریت بدون بازگشته و از قصد مامان بابای من و انتخاب کردی، همون موقعی که
با نگرانی به جيمين دقت کرد و متوجه شد که پسر به سختی نفس عمیق میکشه چیزی داشت اذیتش میکرد.
- یونگ...
- نه بزار حرفم و بزنم، همون جایی تموم شدی که آدم کشتن برات مثل آب خوردن شد، پارک شد خانوادم، نه عمو چیه اون برام پدری کرد. اگر برای پسرش سه تا وسیله میخرید، برای مين یونگی چهارتاش و میخرید اگر پارک نبود یونگی نبود، یونگی همون شبی که توی اشغال گفتی نمیتونی حضانتم و قبول کنی داشت بالای پشت بوم بیمارستان همه چی و تموم میکرد باز پارک اونجا بود، گریه میکردم پارک مریض بودم زنش میومد، حالم بد بود ویدئو های پسر کوچیکش و نشونم میداد.
جيمين اشک هاش و کنترل نکرد با ناباوری به یونگی نگاه میکرد که بلاخره دهن باز کرده بود و همه چی و میگفت. باباش همیشه میگفت که دوست داری جادو بشه به داداش بزرگ داشته باشی؟ کاش هق هقاش صدا نیمگرفتن، دوست نداشت اینجا بی صدا بمیره از گریه...
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...