سلام سلام 🌚 من اومدم، تولد بيبي بانیمون مبارک، هرچند دیر ولی به افتخارش یه پارت طولانی براتون آوردم بوس بتون، ستاره و رنگی کنید و کامنت یادتون نره❤️💜
باورم نمیشه
دستش و مشت کرد و نفس عمیقش و بیرون فرستاد. تهیونگ لباش و تو دهنش برد و جلوی خندش و گرفت و متوجه دستش شد که توسط جونگ کوک فشرده میشد. بهش نگاه کرد و متوجه انگشت اشارش روی بینیش شد تا به تهیونگ بگه نباید نخنده.
پسر سرش و پایین انداخت و سعی کرد به جيمين که از یه ربع پیش داشت اتاق و متر میکرد بیدقت باشه تا نخنده، هرچند که هم خودش و هم جونگکوک خوب میدونستن جيمين حسود که دندوناش وبههم فشار میده و جیک جیکِ غرغری میکنه تا آروم بشه برای هر دوتاشون خنده دار بود.
جیمین نمیتونست خودش و کنترل کنه، وقتی سوران خیلی واضح توی اتاق بغلی چسبیده بود به یونگی و خب، پسر بزرگتر اصلا قصد نداشت پسش بزنه، چون بعد این اتفاقات احساس میکرد دلش برای دوستاش تنگ شده.
لب پایینش آویزون شد و چشماش با تمام مظلومیت به سمت اون زوجی که پشتش نشسته بودن برگشت.
- تهیونگی
تهیونگ سرش و بالا گرفت و لبخند ریزی زد
- چیه هیونگ
جونگ کوک با تعجب به تهیونگ نگاه کرد، در واقع تا حالا ندیده بود اون پسر تخس جيمين و هیونگ صدا کنه و گاهی اوقات فراموش میکرد اونی که بزرگتر بود جيمينه نه تهیونگ...
جیمین دستی به صورتش کشید و موهاش و پخش کرد این چه حس زهر ماری بود؟
- حس میکنم دارم میسوزم، اصلا خاموش نمیشه
جونگکوک ریز خندید و لباش و جمع کرد
- عادیه هیونگ
تهیونگم آروم لبخند زد و به علامت تایید سرش و تکون داد
- بیا اینجا اتیشت و خاموش کنم
جيمين مطیع به سمت اون دو رفت و هرسهتاشون با عشق زیادی که ازشون ساطع میشد همدیگه رو به آغوش کشیدن، یعنی این و هر سه تاشون میدونستن که روابط دوستانشون بعد اعتراف جونگکوک صمیمی تر شده و به راحتی میتونن همدیگه رو آروم کنن.
تهیونگ دستش و روی موهای جیمین کشید و به چهرهی کیوت و با جذبه ی جونگکوک نگاه کرد که با چشمای گردش بهش نگاه میکرد. ناخودآگاه حضور جيمين و فراموش کرد و در همون حالت لباش و روی لب گرم پسر کوچیکتر گذاشت. جيمين با بیصدا شدن پسرای کنارش سرش و بالا آورد و با دیدن صحنهی روبهروش خندش گرفت ولی در عوض هلشون داد و عقب رفت.
- وات د فاک؟
صدای جیغ طورش تهیونگ و از جا پروند، اما جونگکوک خونسرد لباش و به سمت دهنش برد و نیشخند شیطانی به جيمين زد.
تهیونگ نگاهش و از جيمين دزدید.
- بهتر نیست ماهم بریم پیش بقیه؟
جيمين پشت چشمی برای جونگکوک نازک کرد و دستش و جلوی چشماش گرفت وسط اتاق نشست.
- برم بیرون خرخره اون دختره رو میجوم
و دندونای تیزش و به دید دونسنگای متعجبش گذاشت.
تهیونگ باز خندید و سرش و تکون داد.
- سوران خوبه جيمين، اونا فقط خیلی دوستن خب ؟ البته هیونگ این بار خیلی تحویلش گرفته...
و وقتی پیش خودش یکی دوتا کرد میدید که جيمين همچین بیراهم حرص نمیخوره یونگی یک کم عجیب رفتار میکنه.
جیمین از این که درک نمیشه کلافه زودتر از در بیرون زد تهیونگ با تاسف سری تکون داد و به سمت جونگکوک برگشت.
- ناراحت شد؟
پسر دوباره در سکوت سرش و به معنی نه تکون داد.
پسر بزرگ تر اخمی کرد و سرش و به به صورت جونگکوک نزدیک کرد.
-تو چرا لال شدی؟
جونگکوک سریع نگاه شیطونش و به تهیونگ دوخت و نیشش و بزرگ باز کرد و در حالی که دستش و پشت کمر پسر حلقه میکرد سرش و به موهاش نزدیک کرد.
- صدام و میخوام واسهی لحظات شخصی استفاده کنم.
تهیونگ اول گیج نگاهی به جونگکوک کرد و بعد از جا پرید و محکم توی سر پسر کوبید.
- منحرف، به حسابت میرسم
و به سمت در رفت،
جونگکوک در حالی که سرش و توی دستش داشت پشتش پشت تهیونگ حرکت کرد
- هیونگ این ناعادلانست
به محض خروج هر دو متوجه چهرهی سرخ شده ی جيمين و یونگی که کنار هالزی و سوران نشسته بود و با پسرای دیگه قهقهه میزد شد. دور واقع جونگکوک که نمیدونست ولی تهیونگ خوب حس میکرد یونگی تصمیم خاصی داره و یکی از دلیلشم این بود که انقدر بیپروا به شوخی بقیه میخندید و اصلا به آویزون شدن چهرهی جيمين دقت نمیکرد. آهی کشید و خودش و به پسرا و هالزی رسوند.
یونگی زیر چشمی به جيمين که تنها نشسته بود نگاه کرد و با انگشتش لبهی جامش و لمس کرد، بهتر بود میفهمید احساسات واقعی جيمين نسبت به خودش چیه، وگرنه بیشتر از هرکسی جيمين بود که آسیب میدید. خواست از جاش بلند بشه که مارک و دید که با دوتا جام نزدیک جيمين شد و یکی و با خنده به پسر ریزه میزه داد. مارک که متوجه نگاه خیره یونگی بود پشت چشمی براش نازک کرد و کنار پسر نشست و دستش و دور کمرش انداخت.و بعد با دست دیگش به جایی و کسی اشاره کرد تا به سمت شون بیاد و خب یونگی میدونست چطوری باید امشب و رد کنن،چون همین الان راشل با لبخند ذوق زدهای دوید سمت مارک و بعد از بوسهی کوتاه رو لباش گونهی جيمين و بوسید.
دندوناش و بهم فشرد
- لعنت بهت مارک
-چی؟
با لبخند دستپاچه به سمت جین که با موهایی که دوباره چتری شده بود زیبایی میفروخت برگشت.
- ها؟ هاها هیچی؟
جین چشماش و ریز کرد و دوباره به سمت نامجون برگشت.
جیمین اونور نمیدونست از دست مارک بخنده یا از راشل که با چشمای درشت و آبیش ذوق میکرد خجالت بکشه و همین باعث شده بود فراموش کنه چند دقیقه پیش برای پسر دیگهای میخواست خودزنی کنه.
- حتی نمیتونی تصور کنی چقدر از یونگی میترسید
جيمين با تعجب به مارک نگاه کرد و مارک موهاشو با فشار خاروند.
- خب آره من خیلی میترسیدم، اون فکر میکرد من میخوام از راشل سو استفاده کنم
راشل نرم خندید و موهاش و پشت گوشش خندید
- یونگی از منم خوشش نمیاد لااقل این و به زبون میآورد، ولی طی اون چند ماه که مارک سعی میکرد نزدیکم بشه به خاطر تجربه بدی که داشتم، اول ازش مطمعن شد که قرار نیست دلم و بشکنه.
مارک اینبار خندید و شکلات تلخی و توی دهنش گذاشت.
- یه بار که با کادو و گل رفتم پیش گروهشون تا راشل و ببینم کادو و گل و گرفت و یه پس گردنی بهم زد و در و روم بست.
جيمين اینبار بلند خندید و به راشل نگاه کرد.
- اشتباه میکنی راشل یونگی با این تعریف تو رو خیلی دوست داره
راشل به خنده جيمين نگاه کرد و سرش و تکون داد.
- آره ولی تو رو بیشتر دوست داره
جيمين دوباره توی جلد مظلومیتش فرو رفت و توی خودش جمع شد.
- اون کارایی میکنه که من حس کنم اینطوره، ولی همین رفتار ها رو واسه بقیه هم داره تازه همشم این حرف و میزنه.
بعد سعی کرد صداش مثل یونگی بم کنه و ژست گرفت.
- من مواظبتم جيمين، از هیچی نترس
راشل و مارک از خنده روی هم افتادن به پسر حرصی کنارشون نگاه کردن.جیمین خودشم لبخندی زد و خودش و جمع کرد.
- اوه بچه ها بسه
و درست وقتی که اون زوج خودشون و جمع کردن صدای هالزی که اِندر توی دستش بود به گوششون رسید.
- هی گایز، نظر شما چیه
و وقتی نگاه گیج او سه رو دید چهرهی مهربونش پوکر شد.
- یک کمم به ما توجه کنین مجبور نشم انقدر توضیح بدم
الوایدین که خودش گرفته بود با دست جلوی دهنش و گرفت و گونهی دوست دختر خاصش و بوسید.
- تصمیم گرفتیم فرداشب یه مهمانی برای شروع پروژه بگیریم، یه سری آیدل کره ای رو هم دعوت کنیم نظر شما چیه؟
الوایدین توضیح مختصری داد که چشمای مارک و راشل برق زد و جيمين فقط شونه ای بالا انداخت و تایید کرد.
- مشکلی نیست
جيمين سعی میکرد از نگاه کردن به چشمای یونگی فرار کنه و یونگی هم به خوبی متوجه این قضیه شده بود.
و تمام فکرش درگیر یه چیز بود، چرا نقشهاش داره نتیجه عکس میده؟ با خشم به مارک و راشل نگاه کرد.
-همش تقصیر این دوتاست
و وقتی نگاه وحشت زده ی جین و دید فقط با شدت دندوناش و نشون داد تا بفهمونه دیوونه نشده.
...
-هیونگ، هیونگ ههئونگگگگ
با تعجب به سمت جونگکوک که سعی میکرد با شیطنت صداش کنه برگشت و شونهاش و بالا انداخت.
-چیه؟
جونگکوک نزدیک تر شد و دست و دور بازوی جيمين حلقه کرد و بعد با تعجب بهش نگاه کرد
-پس بازوهات کو؟
جيمين آهی کشید و به روبه روش خیره شد، اینکه کمتر غذا میخورد و فکر و خیال نمیزاشت به ورزشش برسه چیزی نبود که کمپانی و پسرای اطرافش راضی باشن، پس فقط سؤالش و تکرار کرد.
- چیکار داشتی کوک؟
جونگکوک پشت چشمی برای هیونگش نازک کرد و دستش و به سمتی کشید.
- من و نپیچون، در ضمن من و تو و تهیونگ باید با یه ماشین بریم.
جیمین سرش و تکون داد و شرمزده پشت سر پسر راه افتاد و بعد از اون خیلی سریع وارد ون مشکی شدن.
تهیونگ آبمیوه ای که برای دو پسر نگهداشته بود و به سمتشون گرفت.
-بیاین تا خوابگاه یککم قانون شکنی کنیم
جيمين مشتاقانه ابمیوهرو از پسر گرفت به سمت دهنش برد که با حرف جونگکوک خشکش زد.
- ایکاش واسه هیونگ دوتا میگرفتی ته
جيمين اخمی کرد و سعی کرد توجهی نکنه پس با گفتن
- سرت تو کار خودت باشه کوک
ابمیوهرو به دهنش نزدیک کرد. تهیونگ با تعجب به فضای متشنج بینشون نگاه کرد و انگشتش و بالا آورد و درحالی که بین اون دوتا میچرخد حرفش و به زبون آورد
-هی شما دوتا چتونه
و سرعت بالا اومدن سر دو پسر و گفتن کلمهی هیچی رو به جون خرید. اینبار اخمی کرد و تقریبا داد زد که صدا به گوش راننده هم رسید.
- شما چطور جرعت میکنین با من اینطوری صحبت کنین
جيمين با تاسف دستش و دور گردن تهیونگ انداخت آخرین قطرهی آبمیوه رو قورت داد.
-متاسفم بيبي بر
کوچیکترین پسر اما بغ کرده اخمی کرد و دستش و به جيمين رسوند.
- هی اون بیبیه مَ...
و خب ترجیح داد وقتی چشمای عصبی جيمين و دید سکوت کنه و درحالی که دستش و تو هوا تکون میده عقب بکشه.
- آه آره خب اون بيبي بر جيمين شی هم هست
و مظلومانه گوشه ترین حالت نشست که تهیونگ و جيمين و به خنده انداخت.
...
با ایستادن ماشین هر سه با تعجب به بیرون پنجره نگاه کردن و از ندیدن خوابگاه اخمی کردن جيمين کمی خم شد و دستش به راننده رسوند.
- چرا نرفتیم خوابگاه؟
مرد شرمنده به بغل دستیش اشاره کرد که بره ماشین و چک کنه و بعد به سمت جيمين برگشت.
- یه اتفاقی برای ماشین افتاده پارک شی اگر نمیتونین صبر کنین زنگ بزنم به کمپانی ماشین بفرسته؟
جيمين که خیالش راحت شد سرش و با آسودگی تکون داد و عقب کشید.
- نیازی نیست
گوشیش و توی دستش گرفت و به ساعت که تقریبا دو شده بود وقت کرد.
و بعد نیشخندی زد.
- بیاین سه نفری عکس آپ کنیم
تهیونگ و جونگکوک مشتاقانه به جيمين چسبیدن و منتظر به صفحه گوشی چشم دوختن البته تا زمانی این ذوق ادامه داشته جيمين صفحه توییترش و باز نکنه چون بعدش هر سه قسمتی از ماشین وا رفتن و جيمين از همه بد تر توی خودش جمع شد. عکسی که از خودش و جونگکوک در حال سوار ماشین شدن ترند شده بود مهم نبود ولی فحاشی و تهدیدهایی که براش نوشته بودن چیزی نبود که جيمين بتونه باهاش کنار بیاد، پس فقط آروم گوشی کنار انداخت و سعی کرد دیگه به تهیونگ و کوک که عذاب وجدان داشت خفشون میکرد نگاه نکنه، الان میتونست سرمای هوا رو حس کنه در حالی که لباس درستی تنش نبود. پس حالا نوبت لرز بدنش بود که نادیده گرفته بشه
تهیونگ به صورت ناراحت سولمیتش نگاه کرد و با فکری خودش و به سمتش کشید.
-به چی فکر میکنی بچ؟
جيمين لبخند زوری زد و سرش و تکون داد.
- هیچی
تهیونگ لبخند تلخی زد و موهای ابریشمی جيمين نوازش کرد.
- جيمين اونا فکر میکنن من و کوک از تو بدمون میاد و دقیقا نمیدونم، چطور توی یک بار دیدن من به این نتیجه رسیدن.
تهیونگ خواست ادامه بده که با دیدن دور چشمای جيمين که سرخ و معلوم بود که داره خودش و کنترل میکنه که گریه نکنه شوکه شد. با بغض دردناکی که توی گلوش نشست و دستش و دور بدن ظریف پسر حلقه کرد و اون و تو بغلش محکم فشرد. جيمين حالا آروم شروع به گریه توی آغوش امن تهیونگ کرد و سعی کرد به خودش بفهمونه که حتما نباید مورد علاقه همه باشه.
جونگکوک با احساس بدی که داشت گوشی و توی دستش گرفت و وقتی کامنتایی که از نظرش ترسناک میومدن و خوند آهی کشید و به دو پسر نزدیک شد و درحالی که کامنتی که نوشته بود (جيمين آتیشت میزنم) و به یاد میآورد دستاش و مشت کرد.
سرش و روی کتف جيمين گذاشت و سعی کرد به یاد بیاره که جيمين چقدر مجبورش میکرد هیونگ صداش بزنه و اون با گفتن یه جيمين شی تمام زحماتش و خراب میکرد.
وقتی حس کرد حس خوبش برگشته دستش و نامحسوس سمت تهیونگ که آروم پشت جيمين و نوازش میکرد برد و بهش لبخند اطمینان بخشی زد.
- هیونگ
جيمين که حالا آروم تر شده بود توی جاش نشست و به سمت جونگکوک برگشت، دوتا پسر کوچیکتر که چشمای سرخش و دیدن لحنشون آروم تر شد
جونگکوک با لبخند دست جيمين و گرفت و فشار داد
- اونا میگن تو لایق دوست داشته شدن توسط ما نیستی، ولی نمیدونن که کافیه سردت بشه اونوقت من و تهیونگ همون هیترا رو آتیش میزنیم تا گرما به بدنت برگرده.
جیمین لبخند نرمی زد و دستش و دور گردن دونسنگای خرش حلقه کرد.
- من شما رو نداشتم چیکار میکردم
جونگکوک شیطانی خندید
- وجود نداشتی
و وقتی پس گردنی محکم جيمين بهش خورد با اعتراض روی گردنش دست گذاشت و با اخم بامزهای به تهیونگ که میخندید نگاه کرد.
....
جلوی پنجره ایستاد و به ساعتش نگاه کرد
- شد 45 دقیقه
زمزمه آرومش با صدایی قطع شد.
- چی شد 45 دقیقه؟
پسر کوچیکتر چشماش و چرخوند و به هیونگش با موهای به هم ریخته داد.
- مکنه...
یونگی ریز لبخند زد و دستش و رو کتف نامجون گذاشت
- این سه تا باهمن از گروه شورشی بدترن نگران نباش اتفاقی نمیوفته
نامجون آروم خندید و سرش و تکون داد، یونگی تکیهشو به پنجره زد و به نامجون نگاه کرد.
- اوضاع با جین چطوره؟
یونگی آدم فضولی نبود فقط تونسته بود جو عجیب بین دو پسر و احساس کنه
نامجون دوباره لبخند زد
- بد نیست، ولی
لحظه ای به اتاقی که چند هفتهای بود که مشترکه نگاه کرد.
- هر دوتامون حس میکنیم اونقدر که باید فضای شخصی نداریم
جین خیلی نامحسوس خودش و توی آشپزخونه انداخت و سعی کرد تمام تواناییش واسه شنیدن بذاره، البته این از چشمای تیز بین یونگی دور نموند، پس دستش و دور گردن نامجون انداخت و پسر قدبلند و که حالا مثل بچههای 5 ساله بود به آغوش کشید.
- وقتی داشتین از دوست داشتن هم میگفتین، وقتی احساس میکردین هم و دوست دارین، قبلش باید به اینم فکر میکردین که شما عضو اولین بوی بند جهانین البته مطمعنم فکر کردین و این اعتراضا هم فقط به خاطر اینه که حس میکنین از هم دور شدین.
و بعد لبخند شیطنت آمیزی زد، نامجون سرش و با درک تکون داد.
- هیونگ....
حرفش به پایان نرسید چون یونگی لبش و روی گونه ی پسر کوچیکتر کوبوند و بدون این که ببوسه فقط با خنده زمزمه کرد.
- حالا برو تو آشپزخونه
نامجون شکه به یونگی نگاه کرد و با گونه های سرخ شده مطیع به سمت آشپزخونه رفت.
یونگی؟ فقط میخواست به غیر مستقیم از جین انتقام بگیره و از صدای که داخل آشپزخونه پیچید مطمعن شد که اتفاق افتاده. خواست به سمت اتاقش بره که در اتاق جیهوپ باشدت باز شد و پسر با یه دست روی قلبش بیرون پرید. یونگی ترسیده قدمی عقب رفت و سعی کرد چشمای درشتش و کنترل کنه.
جیهوپ ریسهای از حس چندش درونش رفت با التماس دست یونگی و چسبید.
- هیونگ نجاتم بده پروانه تو اتاقمه
یونگی نمیدونست چیکار کنه پس فقط جلوی خنده و افکارش که میگفت( هوسوک انقدر صافته که حشرههایی که بهش جذب میشن هم جذابه) رو گرفت.
و داخل اتاق رفت و از دیدن پروانه کوچولویی که زیر لامپ نشسته بود متعجب به سمت پسر ترسیده برگشت و اینبار بی کنترل به خنده افتاد.
عادت تکون خوردن شونه هاش تو خنده جیهوپ و هم به خنده مینداخت و پشت چشمی نازک کرد.
- یا هیونگ بگیرش دیگه
یونگی هنوز میخندید و اصلا نمیتونست جلوش و بگیره، حس میکرد امشب عجیب رفتار میکنه.
- من بگیرم هیونگ؟
هر دو پسر به سمت جيمين برگشتن که با نیش بازش دم در ایستاده بود.
در همین حال..
پروانه شروع کرد به پرواز کردن و جیهوپ با صدای آژیر داری که از خودش درآورد با ترس خودش و از یونگی بالا کشید و در آخر با یونگی تبدیل به پورهی سپ روی زمین شدن.
کوچیکترین پسر لباش و تو دهنش جمع کرد و پروانهی بدبخت و توی دستاش گرفت وبا خنده از دو پسر فاصله گرفت.
یونگی اینبار با خنده دستش و دور جیهوپ حلقه کرد و به خودش فشردش.
- جونننن هوپاااااا
لحن اغواگرش به گوش جيمين خورد و در حالی که سعی میکرد اخمش و کنترل کنه آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.
جیهوپ یونگی و کنار زد و با لبخند به سمت جایی که جيمين بود برگشت تا بهش بگه تو قهرمان منی اما از دیدن جای خالیش ابروهاش و بالا انداخت و با یادآوری موقعیت قبلیشون لبخند تلخی زد و خودش و روی تخت پرت کرد.
- حسود کوچولو
یونگی با تعجب متوجه نبود جيمين شد و به سمت جیهوپ برگشت.
- پس کجا رفت ؟
جیهوپ اهی کشید و با لبخند نرمی به مرد کنجکاو روبهروش نگاه کرد.
- حسودی کرد
از دیدن چهرهی علامت سوال یونگی تکخندی کرد و دستش و توی هوا تکون داد.
- به من حسودی کرد
خب یونگی؟ واسه اولین بار به شدت از خجالت پنیک کرده بود و جیهوپ احساس تلخ حسادتی که درونش نشسته بود لبخندی به همون طعم زد.
- الان من ازت یه سوژه دارم هیونگ
یونگی دستش و روی زمین گذاشت به کمکش از جاش بلند شد و بعد خودش و روی تخت روبهروی جیهوپ انداخت.
- من امشب اینجا میخوابم به یاد قدیما
جیهوپ شونهای بالا انداخت و با گوشیش ور رفت.
- قدیما؟ اون فقط 3 ماه برای کارآموزی
پسر بزرگتر چشماش و بست و پشت پلکاش جيمين و تصور کرد.
- آره، ولی خودت خوب میدونی اون سه ماه تا پنج سال بعد ادامه داشت البته دور از هم.
بعد لبخندی زد که باعث لبخند مرد کوچیکتر هم شد.
جیهوپ ناخودآگاه با کنجکاوی سؤالی و پرسید و منتظر به یونگی نگاه کرد.
- چیشد هیونگ؟ بعد اون سه ماه، بعد اینکه به هم قول دادیم تا دبیو و تا زمانی که بزرگترین گروه جهان شدیم رفاقتمون پایدار باشه چیشد که رفتی؟
آهی با یادآوری خاطرات خوبش کشید.
- حالا بعد پنج سال انقدر راحت دوباره جذبت کردن؟ میدونی واقعا گیجم میکنه، اتفاقا رو میفهمم ولی نمیتونم به هم ربطشون بدم.
و کنجکاو به هیونگش نگاه کرد و از دیدن یونگی که خوابیده بود آه چندم اون شب و کشید.
- بازم فرار کردی...
و شایدم راست میگفت، این یونگی بود که بغض و قلب شکستش و کنترل کرده بود و با نفس های آرومش راه فرار و در پیش گرفته بود.
....
- میشه از پدرم بگین؟
مرد لبخند ریزی زد و با نزدیک آوردن دستش خودکار قرمز و به دست های کوچیک جيمين داد و به برگه روبهرو اشاره کرد.
- اول در حالی که میخونی لیریک و بنویس
جيمين خودکار قرمز و توی دستش گرفت و لیریک آهنگی که مرد گفته بود و نوشت در همون حال چیزی که این روزا رو زبونش بود و زمزمه کرد.
- نمی ترسم ، نمی ترسم (بله)
برای موضع گیری ، سوار شده است
همه فکر کنم مجبور بودم
برو اونجا
برای رسیدن به این یکی
حالا بعضی از شما
شاید هنوز در آن مکان باشد
اگر در حال تلاش برای بیرون آمدن هستید
فقط من را دنبال کن
من شما را به آنجا می رسانم
من دیگر هرگز شما را ناامید نمی کنم ، من برگشتم
قول می دهم هرگز به آن قول خود باز نگردم
در حقیقت ، بیایید صادق باشیم ، که آخرین سی دی 'عود' eh بود
شاید من آنها را با لهجه به زمین زدم
آرام باش ، من دیگر به این موضوع برنمی گردم
تمام چیزی که سعی می کنم بگویم این است که برگردید ،
کلیک کنید ، ضربه بزنید زیرا من در اطراف بازی نمی کنم
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...