درود
ببینید کی اومده 🌚
یه ستاره به این پارت بدید و بعد شروع کنید💜
لطفا نظراتون نسبت به دیالوگ ها اعلام کنین ^^- به نظرت این خوبه؟
یه لباس دیگه بالا آورد و نشون تهیونگ، جونگکوک، جین، نامجون و هوسوک داد.
پنج پسر با احساس کلافگی به هم نگاه کردن و سرشون و رو به جيمين تکون دادن. جيمين لبخند ریزی زد و لباس و دوباره توی کمد پرت کرد.
-ولی برای قرار خوب نیست... این چطوره؟
و لباس جدید و نشون داد. جین آهی کشید و با دیدن چشمای نامجون که فقط ذرهای مونده بود تا از کلافگی گریه کنه پسر و توی آغوشش گرفت.
- میدونم نامی، میدونم چی میکشی
بعد پشت چشمی برای جيمين نازک کرد و نیشگونی از نامجون گرفت.
- آخه این چه بچهای تو تربیت کردی؟
نامجون مصنوعی اشک ریخت و سرش و توی گردن جین فرو برد
- دست نزار روی دلم که خونه هیونگ
تهیونگ ادای نامجون و در آورد و خودش و به سمت هوسوک کشوند.
- هیونگ بیا من و بغل کن من چهرهی جيمين و نبینم
هوسوک با خندهی بلند تهیونگ بغل کرد و گذاشت پسر ادای نامجون و در بیاره.
جیمین عاقل اندر سفیه نگاهشون کرد و روی صندلی موجود توی اتاقش نشست.
-آییش یاااا
و بعد نگاهش به جونگکوک افتاد و چشماش دوباره براق شدن.
- بیا کوکی، بیا به هیونگت کمک کن
و خودش سریع تر دوباره به سمت کمدش رفت و وقتی حس کرد چهرهی جونگکوک داره جمع میشه تا اعتراض کنه با اخمی به سمت پسر چرخید و اون و توی جاش خشکش کرد.
- تو که نمیخوای هیونگت و تنها بزاری!
و پسر رو توی رو دروایسی قرار داد.
- خب حالا بگو این یا این؟
جونگکوک با حس جیغ های توی سرش سعی کرد جدی باشه و یه بارم که شده از تجربش با جيمين استفاده کنه. پس دستش و روی کتف جيمين گذاشت و فشرد، میدونست که جيمين حسابی برای قرار اولش با یونگی استرس داره و رفتارش کاملا طبیعیه!
- جيمين شی! در آخر یونگی هیونگ دوستت داره مگه نه؟
جيمين با گیجی نگاه بیحواسش و از لباس گرفت و به کوک داد.
- خب آره...
کوک لبخند زد و فشاری به کتف پسر وارد کرد،
-به این فکر کن که این رابطه ادامه دار باشه یونگی هیونگ تو رو در هر شرایطی میبینه، چه بدترین و چه بهترین... یا حتی الانم دیده و بازم دوست داره. پس فقط لباسی و بپوش که مناسب مکانی که میخوای بری باشه.
جیمین به نظر قانع میومد پس دوباره سمت کمدش چرخید و به لباساش نگاه کرد.
- خب؟ برای نوشیدن دو نفره این بهتره یا این؟
و به دو لباس دیگه اشاره کرد. جونگکوک که تازه به خودش افتخار کرده بود، شکست خورده داد بلندی زد و از اتاق بیرون دوید و همه رو از جا پروند.
جیمین لباش و آویزون کرد و خودش و دوباره روی صندلی انداخت.
- خب مگه چی گفتم من؟
و باعث شد افراد روبه روش با نشون دادن انگشت فاک همزمان به جيمين به صورت قطاری از اتاق بیرون برن.
لباش و آویزون تر کرد و به لباسای کرم و سرمهای توی دستش نگاه کرد.
- کدوم و بپوشم؟
...
عطر خاصش و روی گردنش زد و به صورت براقش توی آینه نگاه کرد. کلاهش و روی سرش چفت کرد که صدای در توی گوشش پیچید.
- پارک لباس بیا بیرون یونگی هیونگ منتظرته.
با شنیدن صدای تهیونگ ریز خندید و راضی از خودش از اتاق بیرون رفت. یونگی بیرون ایستاده بود و جيمين؟
همین الان دچار یه گی پنیک جدی شد. جوری که چشمای یونگی با برق خشک میکردش و درک نمیکرد.
تهیونگ از وضعیت جيمين نیشخندی زد و پشت پسر و به سمت هیونگش هل داد.
- منتظرته پارک لباس
یونگی لبخندی به حالت پسر زد و دستش و به سمت جيمين گرفت.
-بهم افتخار میدید پارک جيمين؟
به زور حرکت کردو دستش و توی دست یونگی گذاشت.
- با کمال میل جناب مين.
و در خارج شدن.
...
- قراره کجا بریم؟
دست جيمين بعد از این حرفش توی دست یونگی محکم فشرده شد.
- قطعا این سوپرایزه جیم
جيمين سری تکون داد و با گرفتن گوشیش اون و به سمت یونگی گرفت.
- یونگی هیونگ من و به گروگان گرفته و همش اذیتم میکنه.
یونگی با تعجب با یه دست فرمون و چرخوند و رو به دوربین جيمين خندید.
- آره من کسایی که گروگان میگیرم و میبرم سر قرار...
جیمین دوربین و به سمت خودش چرخوند و خندید.
- اون داره دروغ میگه این یه نوع رمزه من تو خطرم
و این و توی گروهی که با اعضا داشتن ارسال کرد.
یونگی خندید و سرش و با تاسف تکون داد.
- دیوونه
و بعد با دیدن مکان مورد نظرش توی کوچهی تنگ و تاریکی ماشین و پارک کرد و به جيمين اشاره زد تا پیاده بشه.
جیمین با کنجکاوی پیاده شد و دستی به لباسش کشید. فضای اطرافش به نظر خالی از سکنه میومد...
گیج شده بود، اینجا چطور میتونست جای قرارشون باشه یونگی با دیدن قیافهی جيمين خنده ای کرد و دستش و پشت کمر پسر کوچیکتر انداخت.
- هیونگ اونقدر ها هم بیشعور نیست بیا بریم.
و جيمين و به سمت در متروکهی مشکی برد و با کشیدن نخ گوشهی در و کشید و بازش کرد. از دیدن داخل این مکان متروکه جوری شوکه شد که مطمعن بود اگه ازش یه نیشگون دردناک میگرفتن هم متوجه نمیشد.
- هیونگ!
یونگی پسر و به داخل هدایت کرد و با شیطنت صندلی و عقب کشید.
- میتونی به عنوان تشکر هروقت دلت خواست ببوسیم
جيمين هنوز شوکه به فضای قدیمی کافه با ریسه های آویزون و دیوار رنگ کدرش نگاه میکرد. میزهای چوی قدیمی و دو سه تا گروه دوستانهای که از ته دلشون داخل اون مکان بودن و میخندیدن.
جیمین حاضر بود قسم بخوره که حالش از شدت زیبایی اون مکان بده و هر آن ممکنه از حس خوبش به گریه بیوفته.
-هیونگ
یونگی با شنیدن صدای پسر نگاهش کرد و لبخند زد جيمين اینبار روی میز خم شد و خودش و به گوش مرد رسوند.
- من خیلی دوست دارم
و نامحسوس اون حجم گرما رو بوسید.
یونگی با موهای سیخ شده نگاهش و از جیمین گرفت و پسر و به خنده انداخت.
- اوه مين یونگی!
پیرمرد با چشم های درشت گفت و کاغذ دست نویسی که روش منو بود و روی میز چوبی گذاشت.
یونگی بی صدا خندید و از جاش بلند شد. جيمين با کنجکاوی نگاه کرد و متوجه شد یونگی پیرمرد و به آغوش کشید و هنوزم داره میخنده.
- من اینجام اجوشی
پیرمرد با اینکه مشخص بود سن زیادی داره استایل امروزی داشت و لبخندی به یونگی زد.
- واقعا فکر میکردم قرار نیست دیگه هیچوقت اینجا باشی.
یونگی به جيمين که هنوز کنجکاو بود اشاره کرد و بعد روی صندلی نشست.
- الان اینجام، پارک جيمين
لبخند مرد خشک شد و با تعجب به سمت پسر نشسته برگشت،حالا که دقت میکرد شباهت ها توی چشمهاش میزدن.
-خدای من! اون واقعا شبیه پدرشه
یونگی به زور لبخندی زد و به چهرهی شگفت زدهی جيمين نگاه کرد. اون فقط جيمين و معرفی کرده بود و فکرش و نمیکرد اجوشی متوجه بشه که اون پسر هیونگشه...
برای درست کردن جو دستی به صورتش کشید و آه ریزی از دهنش بیرون اومد.
- اومو اجوشی حافظهی خوبی داری
اجوشی متوجه تنش مضطرب جمعشون شد و سرش و با لبخند ملیحی تکون داد و دستش و به سمت جيمين برد.
پسر مات و مبهوت به زور دستش و بلند کرد و توی دست پیرمرد گذاشت.
- از، از آشنا... یی با شما خوشبختم
پیرمرد سرش و تکون داد و رو به یونگی کرد
- تو و مهمانت، مهمان من.براتون شرابای خوبم و میارم
و در حالی که میخندید ازشون دور شد. یونگی کلافه دستی به چشماش کشید و
- متاسفم جيمين
جيمين لبخندی زد، هیچی باعث نشده بود احساس خوبش از بین بره پس زبونش و برای یونگی دراز کرد.
- مگه چیکار کردی مين یونگی؟
با صدای پسر یونگی دست از چشماش برداشت و لبخندی به جيمين زد.
- دیوونه الان آبرومون میره
جيمين با تقلید از درامایی که آخرین بار دیده بود لباش و غنچه کرد و جلو برد.
- چرا؟ کیوت نیستم؟
یونگی سرش و با تاسف تکون داد
- چرا نمیتونم بزنم تو پرت؟
جيمين به حالت اولیه برگشت و لبخند مرموزی زد و دست به سینه به صندلیش تکیه داد.
- چون من جیمینم
یونگی به چشمایی که صبر و ازش میگرفتن نگاه کرد و خندید.
- دقیقا، چون تویی جيمينی
و هردو اینبار با صدا خندیدن.
جمعیت کافهی کوچولو کم-کم به صفر رسید یونگی به جيمين اشاره کرد که میتونه راحت باشه و خودشم شال گردنش و درآورد و به صندلی آویزون کرد.
جیمین کلاهش و درآورد و به پیرمرد که دوتا لیوان بزرگ شراب که بیشتر شبیه پارچ بودن میآورد نگاه کرد.
توی سینی دیگه دوتا کاسهی بزرگ رامیون و یه ضرف پر از سوشی بود.
جیمین با شگفتی دستش و روی شکمش گذاشت و به چیده شدن غذا روی میز نگاه کرد و ابدهنش و قورت داد.
- خدای من
یونگی خندش و با دیدن چهرهی پسر روبهروش کنترل کرد و به اجوشی لبخندی زد.
- میبینم ویژه زدی اجوشی
مرد به جيمين اشاره کرد و خندید.
- مهمان جدید دارم خب، بلاخره یه طوری باید مشتری جذب کنم دیگه
جيمين اینبار خندید چاپستیک هاش و توی رامیون گذاشت و لقمهی بزرگی و وارد دهنش کرد.
....
-آخ دارم میترکم
پسر در حالی که آخرین سوشی روی میز و میخورد با زبونش دور لبش کشید و با احساس سِری خودش به پشت صندلی چسبوند.
- چطور اینطور میگی حس میکنم امشب زندگی کردم
یونگی به حجم غذای خالی شده اشاره کرد و سرش و تکون داد.
- آره انگار چند روز زندگی کردیم نگاه کن به اندازه چهل و هشت ساعت غذا خوردیم.
جیمین خندید و لیوان بزرگ شراب و توی دستش گرفت.
- بزن بهش مين یونگی
یونگی به طبع پسر شیشهی شرابش و به جيمين زد. تا قسمتی از اون شیشه رو خوردن و بعد روی میز گذاشتنش.
- ای کاش آهنگ داشتیم.
یونگی پوزخندی زد و با گوشیش آهنگی که از سالای قبل داشت و پلی کرد.
- اوپا گانگنام استایل
صدای هر دو پسر به قدری بلند بود که باعث شد اجوشی هم توی اتاقک کوچیکش بخنده و سرش و براشون تکون بده.
یونگی از دیدن جيمين حالا از جاش پریده بود و همراه با سای رپ و میخوند از خنده روی میز خم شد و نمیتونست جلوش و بگیره.
جیمینم که حالا از اثرات غذا و شرابی که خورده بودم بدنش گرم بود میپرید و موازی با خواننده داد میزد و میخندید.
- اوپا گانگنام استایل
با پلی شدن آهنگ بعدی پسر در حالت خنده خشک شد و شوکه به یونگی نگاه کرد که خودشم هنگ کرده بود.
- تو فیلتر من و گوش میدی؟
یونگی دستپاچه موهاش و ردیف کرد و دوباره از شراب نوشید.
- آها خب آره کی گوش نمیده
جيمين با لبخند به گونههای سرخ یونگی نگاه کرد و با دو قدم خودش و روی کتف پسر انداخت.
- عاشقتم مین پیشیییی
یونگی دست جيمين و از روی گردنش گرفت و آروم روی پوستش و بوسید.
- لازمه بگم منم؟
جيمين خندید آروم در حد یه نوازش توی سرش کوبید
-شک نکن
یونگی به حرف جيمين لبخندی زد و بعد از بوسیدن دوبارهی دستای پسر بهش نگاه کرد.
- میدونی عاشقتم نه؟
جيمين پسر و توی بازوهاش جا داد و جیغ خفهای کشید
-ارهههه
پیرمرد که تازه از اتاقش بیرون اومده بود با چشمای گرد به صحنه روبهروش خیره شد و وقتی چشم جيمين بهش افتاد، ترسیده از یونگی جدا شد و یک قدم به عقب رفت.
یونگی از واکنش جيمين متعجب به سمت پشت چرخید و از دیدن اجوشی خشک شده متعجب و خجالت زده سر جاش ایستاد.
- خدای من
جيمين رسما قفل کرده بود اما یونگی لبخندی زد و دست جيمين و توی مشتش فشرد.
-اجوشی، چیزه من یعنی ما...
مرد خجالت زده تر از اون زوج دستی به موهای سفیدش کشید و به جایی غیر از اون دو نگاه کرد.
- آه خب من دارم سعی میکنم با فرهنگ باشم ولی هنوز عجیب به نظر میاد، عام... ولی راحت باشین.
و سریع اون دو پسر و کاملا تنها گذاشت.
- جيمين؟
با نگاهی که به هم افتاد هردو از خنده روی زمین ولو شدن تمام سعیشون برای کنترل کردن خودشون و از دست دادن.
- وای اصلا نمیتونم
یونگی این حرف و زد و از ته دلش خندید ، قیافهی اجوشی اصلا از جلوی چشماشون کنار نمیرفت و باعث میشد حسی مثل قلقلک داشته باشن و تا دو دقیقه بخندن.
بعد از اون شب اگر کسی از جيمين میپرسید توی چند سال اخیر بهترین خاطرت چیه؟ پسر اون شب و مثال میزد چرا که بلاخره بدون ترس از ساسنگ ها، آدمایی که کینهی بیخود ازش داشتن، بازم مثل آدم های عادی زندگی کرده بود. رقصید، اونقدر با پارتنرش نوشید که حتی نمیتونست جلوی چشم هاش و ببینه، خندید!
اینبار مصنوعی نه! واقعی، از ته دلش بدون حتی ذرهای احساس بد و داستان وقتی جالبتر شد که صبح و روی تخت یک نفرهی اجوشی بیدار شده بودن.
- اوه فکر کنم گند زدیم
یونگی گفت و به جيمين خمار خواب نگاه کرد.
- اصلا اینجا چیکار میکنیم؟
یونگی نگاهی به اطراف کرد و دستش و به چشم هاش کشید
- واقعا نمیدونم آخه اون پارچ آبجو رو کی میخوره؟
و وقتی دوباره به جيمين نگاه کرد لبخندی زد و پسر و به خودش چفت کرد.
- خستهای؟
جواب ندادن جيمين باعث شد بوسهای روی موهاش بزاره و نوازشش کنه.
- جيمين؟ بزار همیشه نوازشت کنم
وقتی پسر توی حالت خواب و بیداری سرش و به معنی تایید تکون داد یونگی حس میکرد قلبش و از دست داده، اون قطعا توی دستای جيمين بود.
- هیونگ
-جانم
-من خیلی دوست دارم
یونگی بلافاصله آغوشش وتنگ تر کرد و خواست در جواب پسرو بده، اما جيمين دستش و بالا آورد و نذاشت.
-وایسا هیونگ، نمیدونم این حجم از علاقه چطور درست شده، اما واقعیته... درست نیست اما بازم اتفاق افتاده.، میخوام بدونی من عاشقتم، حتی اگه بدون دلیل بهم بگی برم میرم، حتی اگه بی منطق ترین حرف و بهم بزنی، من و قبول نکنی یا هرچیز دیگه همش و با جون و دل قبول میکنم...
از یونگی آروم جدا شد و دستاش و توی دست گرفت.
- فقط ازت خواهش میکنم حتی یک ثانیه هم بهم، توی دوست داشتنت شک نداشته باش...
یونگی بهت زده بود و دقیقا نمیدونست جواب این ابراز احساسات پسر و چی بده...
و پسر کوچیکتر وقتی متوجه این شد لبخندی دوباره خودش و روی یونگی انداخت.
- در هر حال من تا جایی که بشه اینجام تا خودم و بهت بچسبونم
و باعث شد یونگی به خودش بیاد و دستش ودور پسر حلقه کنه و لب چند باری پشت هم ببوسه...
- دیوونه اینجور که تو ابراز کردی حرفات و میتونست من و تا چند روز قفل کنه...
جیمین بازم خندید اینبار گردن یونگی و هدف گرفت
- مهم اینه زدمشون...
و هر دو خندیدن.
- خب!
با شنیدن صدای اجوشی سریع جدا شدن و سیخ سر جاهاشون نشستن. جيمين که حالا به زور لبخند دندون نمایی داشت تا عادی به نظر بیاد با اون مو ها که تو هوا صاف بودن صحنهی کیوتی و برای اجوشی به نمایش گذاشته بود و باعث شد مرد کوتاه بخنده.
- خب صبحتون بخیر حتما براتون سواله که چطور اینجایید باید بگم خودتون دم در ایستاده بودید و یادتون نمیومد ماشینتون کجاست منم ترجیح دادم بیاین داخل.
یونگی لبخندی زد و خواست چیزی بگه که با یادآوری اعضا دوباره نشست. با چشمای درشت به پسر کنارش نگاه کرد و متوجه اونم نگاهش ترسیده.
- بدبخت شدیم
جيمين زیر لب با اعتراض گفت و باعث تعجب اجوشی شد.
پسر بزرگتر سریع توی جیب پالتوش دنبال موبایلش گشت و از دیدن حدود صد و پنجاه تماس بی پاسخ با استرس شمارهی هوسوک و گرفت تا واکنش مهربون تری دریافت کنه. اما خب، خوب هوسوک عصبی و به یاد داشت.
بوق اول، چشم هاش و بست
بوق دوم بازشون کرد
بوق سوم هنوز تموم نشده بود که صدای ناهنجاری از پشت موبایل از جا پروندشون...
- خودت و مرده بدون میننننننننن
یونگی لبخند خرکي زد و آهی کشید.
- هوب...
جیهوپ نذاشت حرفش تموم بشه دوباره فریاد زد
- یه ذره درک نکردین ممکنه نگرانتون بشیم، اصلا دیگه هوبا صدام نکن نه تو، نه اون دوست پسرت، بِچ!
یونگی با تعجب به موبایلش نگاه کرد و نگاهش و سمت جيمين که با کنجکاوی نگاهش میکرد داد.
- بدبخت شدیم نه؟ دیگه راهمون نمیدن؟
با پرسش جيمين یونگی لبخندی زد و به اجوشی چشم دوخت.
- به گمانم همینه!
هردو بلند شدن و سعی کردن با سرعت لباس هاشون و ردیف کنن.
اجوشی سری از گیج زدن دو پسر تکون داد و به سمت دمنوش هاش رفت تا توی تو لیوان اونا رو کسلی صبح در بیاره.
وقتی آماده ی رفتن شدن مرد با دو لیوان فایبر گلاس سبک سنتی دمنوش هارو دست دو پسر داد.
یونگی سرش و رو کتف مرد گذاشت و بعد برداشت
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...