5

378 68 12
                                    

یونگی با صدای در زدن از خواب بیدار شد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

یونگی با صدای در زدن از خواب بیدار شد.اون به آرومی چشمهاش رو باز کرد بعد نفس عمیق کشید و سعی کرد از روی تخت بلند بشه ولی موجی از درد از مغزش رد شد که باعث شد خم بشه و سرش رو محکم با دست بچسبه.

"واتِ فاک!"
اون بیانش کرد.
صدای در زدن شدت بیشتری پیدا کرد و هیچ کمکی به سردردش نمیکرد.

"این دیگه کدوم خریه؟!"
با صدای بلند فریاد زد که این هم کمکی نکرد.

"سرویس اتاق هستم قربان"

چشمهای یونگی درشت شد و اون خودش رو جمع و جور میکرد که بلند بشه ولی درد بدی توی پشتش پیچید و بعد اون اتاق رو از نظر گذروند.

"سرویس ا...اتاق؟!اینجا...خونه من نیست"
اون با خودش زمزمه کرد.بعد از یه نگاه بهتر و دقیق‌تر تازه فهمید کجاست.

"اوه شت!"
اون توی اتاق یه هتل بود.سردرد افتضاحی داشت و سرتاپا بوی گند سکس میداد.
اون یه سکس یه شبه داشت.
یونگی توی ذهنش خودش رو بخاطر بالا آوردن همچین گند و انجام چنین کار احمقانه ای کتک زد.
آه بخاطر خدا!اون حسابی گیج میزد.بخاطر وکیل بودن موبایلش رو از جیب پشتی شلوار جینش که یه گوشه روی باقی لباسهاش پرتاب شده بود برداشت.

7 تماس بی‌پاسخ از نامجون
5 پیام از نامجون
4 پیام از ایم جه بوم

یونگی غُر غُر کرد بعد متوجه شد کارگر هتل رو همچنان بیرون اتاق نگه داشته و به سرعت پیش از دویدن و باز کردن در شلوار جین و تی‌شرتش رو پوشید.

"آه،صبح بخیر آقا.این برای شماست"
مرد گفت و چرخ صبحونه رو داخل اتاق هُل داد.

"اوه،من...من اون رو سفارش ندادم...درسته؟"
یونگی سردرگم زمزمه کرد.

"اوه نگران نباشید.تموم پولش قبلاً پرداخت شده"
مرد گفت.

"پرداخت شده؟توسط کی؟"
یونگی پرسید.

"مرد جوونی که دیشب با شما اومد.اون پیش از اینکه بره دستورات لازم رو داد.اون گفت برای شما یه صبحونه مقوی و کامل و یه قرص مُسکّن برای سردردتون بیآرم.اون همچنین گفت این رو دست شما بدم"
مرد دست یونگی یه ورق کاغذ تاشده داد،تعظیم کرد و رفت.
یونگی کاغذ رو باز کرد که پیام نوشته شده رو دید.

Honeybees & Butterflies(Book One)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora