28

181 42 0
                                    

"ا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"ا...اون مال منه؟"
هوسوک برای سومین بار ازش پرسید.

"آره هوسوک،هیچان پسر توئه"
مومو آه کشید.هوسوک به صندلیش تکیه داد و دست روی صورتش کشید.

"و تو این رو ازم پنهون کردی؟"

"میدونم،انجام این کار وحشتناکه ولی وقتی هیچان رو داشتم خودم هم یه بچه بودم و با خودم فکر کردم ممکن در حالی که خودت هم دبیرستانی هستی بچه نخوای به همین خاطر اون رو برای خودم نگه داشتم"
مومو توضیح داد.

"والدینت چی گفتن؟"
هوسوک پرسید.

"اونها من رو فرستادن با مامان بزرگم زندگی کنم چون از وجودم خجالت میکشیدن،در واقع می‌خواستن بیخیال هیچان بشم ولی من ردش کردم"
مومو بهش گفت.هوسوک به هیچان نگاه کرد که داشت با اسباب بازی 'فیگور قهرمانها' بازی می‌کرد.

"اون نمیدونه من پدرشم نه؟"

"اون میدونه پدر داره ولی نمیدونه که اون تویی"

"امیدوارم فکر نکنه من یه عوضی‌ام"
هوسوک مضطرب خندید.

"نه،من بهش گفتم تو برای یه مأموریت رفتی و بر نمیگردی...اون هم برای 16 سال"

"خُب این یه جورای بخصوصی عجیبه"
هوسوک زیر لب گفت.

"این رو گفتم چون تصمیم نداشتم درباره تو تا زمانی که هیچان 18 سالش بشه چیزی بگم"
مومو با احساس گناه این رو گفت.

"داری جدی میگی؟!به اندازه کافی برام دردناک هست که 5 سال اون رو ازم پنهون کردی و حالا داری بهم میگی نمیخوای پسرم تا زمان 18 سالگیش درباره من چیزی بدونه؟"
هوسوک با عصبانیت گفت.

"هوسوک،لطفاً...تو باید بفهمی که من هیچوقت قصد نداشتم همچین کاری کنم ولی زندگی من خوب بود و نمیخواستم مزاحمت بشم اون هم وقتی که داری با آرامش زندگیت رو میکنی"
مومو سعی کرد توضیح بده ولی هوسوک عصبانی‌تر شد.

"باورم نمیشه"
هوسوک زمزمه کرد و از روی صندلی بلند شد.

"صبر کن،داری کجا میری؟"
مومو پرسید.

"فعلاً نمیتونم با این قضیه کنار بیآم"
هوسوک نفسش رو بیرون داد.

"صبر کن هوسوک،حـ...حداقل شماره تلفنت رو بهم بده تا ما بتونیم باهم در ارتباط باشیم"
مومو گفت.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now