31

176 41 0
                                    

یه ماه بعد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یه ماه بعد...

جین توی تخت از خواب بیدار شد،اون بغلی چرخید و انتظار داشت نامجون رو کنارش ببینه ولی در عوض با بالشت روبرو شد.جین آهسته بلند شد،نگاهی به اطراف اتاق انداخت.

"نامجون؟"
اون صداش زد ولی جوابی نگرفت.

جین انگشتش رو بین تارهای موهاش برد بعد از تخت بلند شد.هودی بزرگ نامجون رو تنش کرد بعد از اتاق خواب بیرون اومد.جین تا کل پروسه دادگاه نامجون تموم بشه پیشش میموند پس بیشتر میتونست پیش نامجون باشه.

جین به سرعت سری به آلینا زد تا ببینه چطوره و با دیدن اینکه در آرامش خوابیده لبخند زد.همونطور که در رو میبست جین از طبقه پایین صدای پیانو شنید.طبقه پایین رفت و داخل نشیمن شد که نامجون رو جلوی پیانوی گوشه سالن در حال آروم نواختن دید.

"سلام"
جین گفت و توجه نامجون رو به خودش جلب کرد.

"سلام"
نامجون زیر لب گفت و لبخند زد حتی با وجود تاریکی هم میشد اون رو دید.

"چیکار میکنی؟"
جین پرسید و سمت نامجون رفت.

"فکر"
نامجون به آرومی گفت.جین کنار نامجون نشست و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت.

"مضطربی"
اون گفت و نامجون کلافه آه کشید.

"من آدم روراستی‌ام؟"
اون پرسید و جین وانمود کرد داره فکر میکنه و بعد سر تکون داد.

"من نمیدونم جین.چند ماه از دادگاه و ملاقات قانونی ما گذشته...من خجالت میکشم که به این موضوع فکر میکنم ولی...من خسته شدم"

"میدونم که(خسته)هستی جون ولی‌ باید تحمل کنی...بخاطر آلینا"

"تحقیقاتم کامل شده جین،همین روزهاست که اون زنیکه توی دادگاه برنده بشه.نمیتونم باور کنم اون همچین کاری بکنه"
نامجون آه کشید.

"میدونی نامجون،اگه بهت بگم درکت میکنم که داری به چی فکر میکنی بهت دروغ گفتم.حتی نمیتونم بهت بگم میدونم از دست دادن بچه چه حسی داره چون تا حالا یکیش رو هم نداشتم ولی میتونم احساساتت رو با خودم شریک بشم و کمش کنم.من بخاطر تو اینجام و هیچ خدا یا شیطانی نمیتونه  حتی یه ذره هم تو رو از من جدا کنه"
جین بهش اطمینان داد.

Honeybees & Butterflies(Book One)Where stories live. Discover now