12

294 65 3
                                    

یونگی وارد اون ساختمون شیک شد و اطراف رو نگاه کرد

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

یونگی وارد اون ساختمون شیک شد و اطراف رو نگاه کرد.اون یه کاغذ مچاله شده از توی جیب ژاکتش درآورد و خوندش...

بهت گفتم یکی بهم بدهکاری پس جمعه هفته برای خوردن یه نوشیدنی بیا به بار بنگتن...

_هوسوک_

یونگی آه کشید توی بار حرکت کرد و روی یه صندلی نشست.

"لطفاً یه آبجو بدید"
اون از بارتندر درخواست کرد.

"دوتاش کن"
یونگی سرش رو چرخوند و هوسوک رو لبخند به لب اونجا دید.اون سمت بارتندر چرخید بعد سر تکون داد.پسر رفت تا نوشیدنی ها رو آماده کنه.

"خُب...چی میخوای؟"
یونگی پرسید.

"بهت گفتم از اون روز یکی بهم بدهکاری"
هوسوک گفت.

یونگی براش چشم چرخوند،بعد به هوسوک اشاره کرد تا صندلی کناریش بنشینه.بینشون کمی سکوت برقرار شد و یونگی میتونست احساس کنه هوسوک بهش خیره شده.

"ازم چی میخوای؟"
اون پرسید.

"آخرین باری که همدیگه رو دیدیم پرحرف تر بودی"
هوسوک گفت.

"آره،خُب من هنوز مست نشدم"
یونگی زیر لب گفت.هوسوک پِقی زد زیر خنده و سر تکون داد.بارتندر با آبجوهاشون برگشت.

"بفرمایید"
اون گفت و دوتا آبجو سُر داد روی پیشخون جلوشون.

هوسوک ازش تشکر کرد و نوشیدنی خودش رو برداشت.یونگی برای یه لحظه به هوسوکی که رفتارها و ظاهر متفاوت از خودش نشون میداد خیره شد.

"این ظاهر دیگه چی میگه؟"
اون ازش پرسید.

"منظورت چیه؟"
هوسوک پرسید.

"دارم درباره موهای رنگ شده‌ و لباس چرمت حرف میزنم"
یونگی بهش اشاره کرد.

"مگه چشه؟"
هوسوک گفت.یونگی شونه بالا انداخت.

"داشتم با خودم فکر میکردم یه کم عجیبه،چرا تو شخصيت متفاوتی داری؟"

"من دوست دارم زندگی کاریم رو از زندگی شخصیم جدا کنم.بعلاوه این خیلی باحال و سرگرم کننده‌اس!"
هوسوک نیشخند زد.

Honeybees & Butterflies(Book One)Место, где живут истории. Откройте их для себя